جانِ پدر
پنجشنبه بیمارستان بودیم. حال پدر محمد خوب نبود اما حرف میزد،هوشیاری داشت. جمعه شب خبرش آمد که تمام شد. معمول است تا کسی میمیرد همه سعی میکنند بگویند فلانی آدم خیلی خوبی بود! برای حاج ابراهیم، پدر محمد، هیچ کس نیاز به سعی نداشت. منش و اخلاقش به قدری ویژه بود که همهی ما_رفقای محمد_ این عبارت را بارها به هم گفته بودیم... «دیگه بابای ممد رو میشناسی دیگه...نگهم داشت» این مخصوص وقتی بود که یک توک پا تا در خانهشان میرفتیم که مثلا یک فلش از محمد بگیریم. اگر حاج ابراهیم متوجه میشد برگشتی در کار نبود! باید شام را خانهشان میخوردیم،بعد از شام هم مگر التماسش میکردیم تا صبح نگهمان ندارد. حاج ابراهیم بعضی از ما را با اسم کوچک صدا میزد،همین قدر رفیق و نزدیک شده بود. کنارش حس غربت نداشتیم،خصوصا ما که در قم، بچه شهرستانی و خوابگاهی بودیم. همین شد که همه مراسم تشییع و تدفینش را رفقای خودمان برگزار کردند. همهشان میگفتند انگار پدر خودمان را از دست دادیم. اگر شغل حاج ابراهیم را نمیدانستی و همکلامش میشدی محال بود حدس بزنی چه کاره است. گرم بود،مهربانیش قوّتی داشت که مسری بود. ممتاز بودن اخلاق حاج ابراهیم را بیشتر از قبل درک کردم وقتی دیدم سربازهای وظیفه با لباس نظام، بالای قبرش هایهای گریه میکنند.
بگذریم...غرض این بود آخرین چت با رفیقم محمد را اینجا بگذارم؛ یک ساعت پیش از فوت حاج ابراهیم عزیز. حرفهایی که هربار میخوانمشان بیاختیار گریهام میگیرد.
به قرآن تو دلت بمونه میترکی...