سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

يكشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۱۲ ق.ظ

دشت لار

يكشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۱۲ ق.ظ

. هشدار! این پست، بسیار طولانی‌ و پرمصرف است؛ حتما در آرامش و وقت مناسب بخوانید و ببینید؛ شک نکنید ارزشش را دارد. عکس‌ها و فیلم با حجم پایین گذاشته شده

. پست رو مجدد به روز کردم. نوشتن چندی جزئیات مهم از پایان برنامه یادم رفته بود که اضافه کردم. جزئیات جدید رو برای کسانی که پست رو قبلا خوندن، تیتر کردم.

از یک ماه پیش با دکترمیم برنامه ریختیم بریم دشت لار و کمپ بزنیم. مهم‌ترین مسئله، وضعیت آب و هوا بود. از دو سه هفته پیش مدام همه جا رو چک می‌کردیم. تقریبا حرفِ همه سایت‌ها و اپلیکیشن‌ها یکی بود،جمعه ابری-آفتابی و شنبه از یک ساعت به ظهر،بارانی. اما توی این برنامه یه چیز رو خیلی خوب فهمیدیم: فصل بهار،چک کردن هوا کمکی نمی‌کنه! 

اپیزود اول/شکار ممنوع:

تا آخرین لحظه‌ها که به محیط‌بانی دشت لار رسیدیم، تردید همراه‌مون بود. خصوصا با وضعیت نفر سوم که رفیق دکتر بود و با لباس شهری اومده بود؛حتی سویشرتش رو با منت برداشته بود! اما دکتر و حاج‌مهدی،برنامه‌ای رو که ببندن لغو نمی‌کنن مگر قیامتی چیزی بشه، که شد ولی بازم برنامه لغو نشد!

امامزاده هاشم رو رد کردیم و وارد فرعی سمت چپ جاده شدیم که جاده مخصوص دشت لار بود. جاده آسفالت، تمیز و مرتب بود. هوا اما کاملا ناگهانی عوض شد. مه شدید و بارون دونه درشت و بعدش تگرگ.تصویر.همین جا بود که خیلی از ماشین‌ها دور زدن و برگشتن،حتی چند تا ماشین آفرود تا دم محیط‌بانی اومدن و با دیدن هوا برگشتن؛ ما هم گفتیم بهتر،مسیر خالی میشه و دشت خلوت! رسیدیم به محیط‌بانی. از قبل می‌دونستیم تا بیست خرداد اجازه ورود ماشین نمیدن،پارک کردیم و منتظر موندیم هوا آروم بشه تا وسایل رو جمع کنیم و پیاده بشیم. شدت بارون و تگرگ که زمین رو کاملا گِل کرده بود نه، نوشته‌ها و اطلاعیه‌های سر در محیط‎‌بانی نگران‌مون کرد. نوشته بودن «ورود گردشگر تا 20خرداد ممنوع،ورود ساعت 8 صبح تا 4 بعد از ظهر و خروج یک ساعت به غروب، اقامت شبانه در دشت،ممنوع.» اول من پیاده شدم و رفتم تا ورودی محیط‌بانی؛ دیدم با اینکه زنجیر انداختن، بعضی ماشین‌ها راحت رد میشن و میرن و برمی‌گردن. اینجا بود که فهمیدم با امر و نهی‌های مکتوبِ صوری رایج سر و کار داریم. برگشتم توی ماشین. بعدش دکتر پیاده شد و رفت داخل اتاق نگهبانی. چند دقیقه بعد اومد و تعریف کرد که محیط بانی اینجا فقط یه چیز براش مهمه: شکار و شکارچی! گفت پیرمرد محیط‌بان تعریف می‌کرده 20 ساله دنبال یه شکارچیه،که همه شکارچیای اونجا منتظرن این بازنشسته بشه. که این طبیعت و موجوداتش سرمایه و ناموس ملی هستن. اینجا بود که بخاطر زیاد بودن وسایل‌مون نگران شدیم نذارن رد بشیم. دیگه نباید زمان از دست میدادیم. بخاطر سردی و خیسی هوا کاپشن پوشیدیم و توی کمتر از 10 دقیقه هرچی وسیله بود جمع کردیم. سه تا کوله بزرگ،دوتا زیرانداز،چادر،دوربین و سه پایه و کوادکوپتر،چندتا کیسه بطری آب و غذا.پلاستیک ضخیم و بزرگ برای زیر چادر. حمل اینا توی مسیر 3کیلومتری برای سه نفر خیلی زیاد بود؛ ولی نگرانی اصلی، عبور از محیط‌بانی بود که میدونست این همه وسایل برای یه ساعت و دو ساعت موندن نیست! موقع جمع کردن وسایل،یه رول طناب توی صندوق عقب ماشین بود که محض احتیاط انداختیمش توی کیسه.تصویر. این اولین اتفاق حکمت‌آمیز این برنامه بود که بعد میگم چرا. اما چطوری رد شدیم؟ با یه پانچو! با تدبیر دکتر، وسایل مشکوک به سلاح رو زیر پانچویی که خود دکتر پوشید جاساز کردیم.تصویر. دکتر در واقع تبدیل به وسایلی شده بود که یه آدم رو هم حمل می‌کرد! اولای مسیر، یکی از محیط‌بانا با موتور از کنارمون رد شد و نگاه معناداری به سرتاپای ما کرد. زیر لب ذکر گفتیم و رد شدیم و نفس راحتی کشیدیم. بارون تموم شده بود و هوا به شکل آرمانی،مطبوع. 

اپیزود دوم/عملیات غیرممکن:

توی مسیرِ پیاده‌روی، نماهای دیدنی به قدری زیاد بودن که اصلا خستگی رو حس نمی‌کردیم. تصویر. اینجا آلپ بود یا آلپ اینجا؟ هایدی با بزش همین طرفا بودن. تصویر. بعد از 2کیلومتر رسیدیم به جایی که دریاچه و سد لار پیدا بود. چیزی که مشخص بود کم آب بودنِ دریاچه بود. سبزی دشت هم کامل نشده بود.تصویرهوایی.برای محل کمپ تردید داشتیم. صرفا به خاطر وجود یه دکل آنتن که مزاحم تصویر هوایی بود بازم حرکت کردیم تا محل بهتری پیدا کنیم. تا رسیدیم به تنگه‌ای که یک کلام، شگفت‌انگیز بود! جنوب این تنگه نمای دریاچه بود و شمالش قله دماوند. شرق و غربش هم دشت سبز و همون کوه‌های آلپ. دیگه جای تردید نبود. همین جا وسایل رو گذاشتیم و آماده شدیم برای کمپ زدن. تصویر1 تصویر2.

موقع چادر زدن دکتر ازم پرسید درِ چادر کدوم طرفی باشه؟ من با دلیل کاملا قانع‌کننده‌ای گفتم رو به قله دماوند! تصویر1.تصویر2 دماوندی که بخاطر تراکم ابرها اصلا دیده نمیشد و حسرت به دل موندیم. اما اینکه درِ چادر به اون سمت گذاشته شد...دومین اتفاقِ حکمت‌آمیز این برنامه بود که در ادامه میگم چرا. چندتا تصویر ببینیم:

تصویر1. این منم که خیز برداشتم برای تایم‌لپس گرفتن که براش لحظه‌شماری می‌کردم. اینم بخشی از نتیجه‌ش:فیلم1.

تصویر2. تصویر هوایی از آخرین دقایقی که بی‌استرس بودیم...چرا؟ فیلم رو که دیدید...درست در مسیرحرکت ابرها بودیم!

تصویر3. یه کم هوایی‌تر با نمای دریاچه لار.

تصویر4. یه کم هوایی‌ترتر، اون نقطه آبی ماییم! 

هر سفر و برنامه‌ای، مقداری اتفاقای پیش‌بینی نشده‌ داره.مثل اتفاقایی که توی سفر قلعه موران تجربه کردیم. اما این برنامه‌ی ما،سراسر پیش‌بینی نشدنی بود!

وقتی کمپ می‌زدیم هرازگاهی ابری میومد و نم بارونی میزد و به سرعت میرفت. چادر ما پوش دوم نداشت و مجبور شدیم برای جلوگیری از نفوذ آب،سه تا پانچو روش بندازیم.حدود ساعتای 5 و 6 عصر دکتر و رفیقش رفتن دنبال چوب برای آتیش. منم موندم توی چادر تا با گاز،آب رو جوش بیارم و چایی آماده کنم. به نظرم رسید اولین و بهترین فرصت برای خوابیدن گیرم اومده. توی چادر دراز کشیدم. اما توهم صدای پای خرس و گراز نمیذاشت چشمام گرم بشه. بی‌خیال خوابیدن شدم و توی همین فاصله از نمای ابرآلود دماوند بازم تایم‌لپس گرفتم. تا لحظه‌ای که دکتر و رفیقش با چند تکه چوب و چندبطری آب برگشتن. بخشی از فیلم.

چایی رو آماده کردم و خوردیم. مشغول صحبت شدیم. دکتر گفت چوب‌ها رو از دم یه چاه پیدا کردن. یه تیکه بنر هم اونجا افتاده بوده و همه چیز گیر اون بوده. سومین اتفاق حکمت‌آمیز.

یه نم بارون زد و هوا ملایم شد. دیگه وقت پروندن کفتر و گرفتن تصویرهوایی بود. حدود نیم ساعت کافی بود تا چند نمای دلبر بگیریم. تا اینکه موجی از ابرهای سیاه اومدن سمت‌مون. دقیقه‌ای نگذشت و سیل بارون بود که می‌بارید. نشستیم توی چادر. همدیگه رو نگاه می‌کردیم و بدون حرفی فقط می‌خندیدیم. از قبلِ محیط‌بانی تا اینجا هر بارونی که میزد می‌گفتیم این دیگه آخریشه. تگرگ می‌زد می‌گفتیم دیگه جون ابرها گرفته میشه و هوا صاف میشه. اما اینطوری نبود...هر ابری که عبور می‌کرد جاش رو به ابر بعدی می‌داد. دائم یاد حرف اصغری هواشناس می‌افتادیم که گفته بود این دو فصل فقط 3 روز بارش داریم توی کل کشور! از همون روزی که این حرف رو زد یه تک باورن بارید. وسط خنده‌ها نگران وضعیت چادر هم بودیم. کناره‌هاش خیس شده بود و آب ازش رد شده بود. اما درِ چادر که به عشق نمای قله دماوند، اون طرفی گذاشته بودیمش، توی مسیرِ باد بود و آب به داخل چادر نمیزد. با دکتر رفتیم بیرون و پانچوها رو تا جایی که میشد محکم بستیم به هم تا باد نبرشون. توی همین فاصله،به قاعده دوش گرفتن با لباس خیس شدیم. برگشتیم توی چادر و با خنده‌هامون وانمود کردیم شکست نخوردیم...اگه بارون قطع نشه...اگه تا صبح بباره...نه دیگه این اوجشه و تموم میشه. صبح پا میشیم آفتاب زده و هوا صاف شده.

شدت بارون بیشتر شده بود و وسطاش تگرگ هم میومد. به دکتر گفتم اینجوری نمیشه باید یه فکر اساسی کنیم. یهو گفت «بنر!» گفتم بنرِ چی؟ 

با امیر(رفیق دکتر) که مسیر رو بلد بود راه افتادیم سمت چاه. هوای مه‌آلود،بارش بارون، و چاهی که پارچه‌ی بزرگ مشکی روی دیواره‌ش بود و با وزش باد تکون میخورد،فضا رو ترسناک و انتزاعی کرده بود. با امیر، بنر رو از لای خرده ریزها درآوردیم و برگشتیم سمت چادر. امیر، حسابی خیس شده بود. فرستادیمش داخل چادر تا یخ نکنه. با دکتر رول طناب رو گرفتیم دست‌مون و مشغول شدیم. هر گوشه بنر رو سوراخ می‌کردیم و طناب رو ازش رد می‌کردیم و دور سنگ می‌پیچیدیم. بنر کوچیک بود و پوسیده. با زحمت تا جایی که میشد کشیدیمش تا بیشترِ چادر رو بگیره. بارون خیلی شدیدتر شده بود و دیگه از همه طرف میزد. بالاخره بنر رو روی چادر محکم کردیم. دیگه درِ چادر هم از بارون مصون نبود. دکتر،کیسه مشکی که برای زباله‌هامون کنار چادر گذاشته بودیم رو برداشت و با طناب بست به درِ چادر تا آب داخل نزنه. بعد این عملیات غیر ممکن رفتیم توی چادر.

سردمون شده بود. بهم نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم. من گفتم کیسه‌خوابا رو باز کنیم و بریم داخلشون تا گرم بمونیم.تصویر. 

نکته آموزشی و مهم اینکه اگه داخل کیسه خواب خیس بشه نه تنها گرم نمیشیم بلکه بدجوری سردمون میشه.ما چاره‌ای نداشتیم.هیچ جای خشکی وجود نداشت.کناره‌های چادر و لباسامون کاملا خیس بودن.فقط تونستیم بخشی از لباسای رویی رو دربیاریم و بذاریم یه گوشه و با لباس‌های نم‌دار بریم توی کیسه.خوابیدیم...هیچ گزینه دیگه‌ای وجود نداشت. خوابیدیم به امید قطع شدن بارون.اما نمیشد. نه خوابمون می‌برد نه بارون قطع میشد. صدای کوبش قطره‌ها روی سقف چادر یه طرف،صدای رعب‌آور رعد و برق بالای سرمون یه طرف، توهم صدای خرس و گراز و گرگ یه طرف.تا چشما گرم میشد از خواب می‌پریدیم.من از شدت سرد شدن صورتم که تنها قسمت بیرون از کیسه بود،دنبال گرمای نفس امیر که کنارم بود می‌گشتم.سردی و خیسی پاها هم اجازه نمیداد که بدن‌مون کاملا گرم بشه.وسط همین اضطراب‌ها دکتر و امیر تا خوابشون می‌برد صدای خروپف‌شون بلند میشد.منم باز توهم می‌زدم که یا خرس اومده یا گراز! چندین بار صدای گروم گروم ِ قلبم رو شنیدم. تا حالا نشده بود از عمق وجودم بخوام کاش بارون قطع بشه!

اپیزود سوم/جنگ برای بقاء:

توی چادر 2نفره،خوابیدن سه تا مرد، کار نسبتا سختیه. ولی ما به قدری خسته بودیم که خوابمون برده بود.خوشبختانه دمای بدن رو از دست ندادیم، هرچند قسمت پای کیسه‌خوابامون خیس شده بود و به شدت آزاردهنده بود. حدودای 11 شب با سروصدای دکتر از خواب بیدار شدیم. باورش سخت بود که فقط 3 ساعت گذشته بود! دکتر گفت بارون قطع شده. زیپ چادر رو باز کرد و داد زد «وای! موهای سرم!گفت بیا آسمون رو ببین چه خوشگل شده». من که هنوز توی توهم خرس و گرگ بودم گفتم «چه خبره بابا موهای سرم ریخت».آسمون، بالاخره اون روی خودش رو نشون‌مون داده بود. هوا صافِ صاف شده بود و ستاره‌ها مثل نمک ریخته بودن توی ظرفِ سیاهِ آسمون. فرصت خوبی بود برای عکاسی ولی خیسی چادر و لباس‌ها اجازه کاری جز برای حفاظت از خودمون نمیداد. دکتر و امیر از چادر رفتن بیرون برای آتیش درست کردن. منم از سرناچاری توی چادر گاز روشن کردم تا دیواره چادر و کیسه‌خواب‌ها و لباسا خشک بشن.

چوب‌ها خیسِ خیس بودن و دکتر آتیش رو با ریختن قطره‌ای بنزین نگه داشته بود.تصویر.  خوبی دکترمیم اینه که توی هر شرایطی،خاطره‌گویی می‌کنه. اینجا هم چندتا خاطره بنزینی تعریف کرد و حواسمون رو از بلایی که سرمون اومده پرت کرد. آتیش اصلا دوامی نداشت. به دکتر و امیر گفتم بیان داخل چادر که حسابی گرم شده. کیسه خوابا و سقف چادر و دیواره‌هاش تقریبا خشک شدن. روی همون گاز، آبجوش گذاشتم. چایی و بیسکوییت خوردیم و گرم شدیم. تنها خوراک‌مون تا انتهای حضور در دشت لار! 

بعدِ چند ساعتِ طوفانی، آرامش نسبی پیدا کرده بودیم. مشغول صحبت شدیم. از رول طناب نجات‌بخش گفتیم. از بنری که ناجی ما و چادر شد. بازم به اصغری و سایت‌های هواشناسی و تحلیل‌های آبکی‌شون فحش دادیم. بازم گفتیم دیگه تموم شد و ابرها خالی شدن. سرِ ماجرای دستشویی اورژانسی دکتر،که به سخت‌ترین و کمدی‌ترین شکل ممکن انجام شد به قدری خندیدیم که دل‌درد شدیم. اما...تا حالا آرامشِ پس و پیش از طوفان داشتید؟ ما داشتیم. بارونی که تا اونموقع باریده بود شوخیی بیش نبود! بارونی که بعد یک ساعت آرامش، شروع به باریدن گرفت هم بارون نبود؛ پاره شدن آسمون بود! از اینجا به بعد، بارون و رعد و برق،صدای تگرگ و باد...تمومی نداشت. به قدری شدید بود که صدا به صدا نمی‌رسید. ما فقط سعی کردیم خودمون رو به خواب بزنیم...اینجا بود که هرکدوم توی دل‌مون یاد خونه و سقف بالای سرمون افتادیم. اینجا بود که اضطراب و دلهره،سکوت رو بین‌مون حاکم کرد. توهم‌ها بیشتر شد. من از خواب پریدم و حس کردم سقف چادر از شدت سنگینی تا روی صورتم اومده. دکتر، کابوس دیده بود دوتا دست، دیواره‌ی چادر رو فشار داده، همراه با صدای دهن خرس موقع جویدن غذا! 

صدای بارون و صاعقه،اجازه خواب پیوسته نمیداد. من هربار که بیدار می‌شدم دیواره چادر رو چک میکردم. خیس بود! کاملا خیس! آب از همه جا نفوذ کرده بود. هوا تا خود صبح روی خوش نشون نداد و بارید. حدود ساعت 8 صبح بود که با دکتر، بعد دیدن وضعیت هوا، تصمیم انقلابی گرفتیم. کاپشن پوشیدیم و جاده گِلی که پنجاه‌متری محل کمپ‌مون بود رو پیاده، زیر بارون و تگرگ گز کردیم تا برسیم به محیط‌بانی.تصویر.  توی مسیر،سنگ ریزش کرده بود و برکه برکه آب جمع شده بود. می‌خواستیم ماشین رو از محیط‌بانی رد کنیم و تا کنار جاده‌ی نزدیک کمپ بیاریم. وسایل رو سریع بریزیم داخلش و از دشت خارج بشیم. من رفتم ماشین رو استارت زدم. تنها ماشین(غیر از ماشینای محیط‌بانی) که توی اون محل پارک بود! دکتر رفت با محیط‌بانا صحبت کنه تا اجازه بدن رد بشیم. علاوه بر زنجیری که قفل بود،وانت محیط‌بانی رو هم اُریب پارک کرده بودن تا کسی نتونه با ماشین رد بشه. با ماشین تا پشت زنجیر رفتم. دکتر از کنار پنجره اتاق محیط‌بانا با چهره عبوث برگشت. بهش گفتم چی شد؟ گفت «زنگ میزنم پلیس یا امداد و نجات. این یارو پیرمرده دیوونس میگه مزاحم نشو بچه‌ها خوابن! هرچی بهش میگم گیر گردیم گوش نمیده میگه مزاحم نشو». پیاده شدم و گفتم زنگ نزن بذار منم باهاش صحبت کنم. وایسادم پشت در و در زدم. پیرمرد مشغول روشن گردن اجاق گاز بود. برگشت و از پشت شیشه‌ی در نگاهم کرد. سیبیل پر پشت،کلاه لبه دارِ و لباس محیط‌بانی،صورت کاملا جمع شده از اعتیاد بالا. همین کافی بود بفهمم با بد کسی طرفیم. گفت: «چی میخوای؟ گفتم مزاحم نشین» گفتم «آقای عزیز! رفیق‌مون حالش خوب نیست نمیتونه پیاده بیاد. حتما باید زنگ بزنیم امداد و نجات؟ اونوقت برای خودتم داستان میشه‌ها! باز کن یه دقه میریم وسایل رو جمع میکنیم و برمی‌گردیم». گفت«مگه نزدیم ورود گردشگر ممنوع تا بیست خرداد؟چرا رفتید؟ الاغید دیگه! همین شماها میرین طبیعت و سرمایه ملی رو به گه می‌کشید! آره برو زنگ بزن امداد و نجات». گفتم«چطور دیروز اون همه ماشین رو گذاشتی رد بشن؟ الان فقط برای ما که پیاده رفتیم ممنوع شد؟» گفت: «دوست داشتم. اصلا اونا به ما خیر رسوندن گذاشتم رد بشن» گفتم: «همینو بگو! خیر چی رسوندن بگو ما هم برسونیم...کارت و مدارک هم هرچی میخوای میدم بهت. ولی فکر کن داداش و خانواده خودت گیر افتادن» پیرمرد، دستش رو توی هوا تکون داد و گفت: «دارم یاسین به گوش خر میخونم» توی دلم گفتم پای من به شهر می‌رسه دیگه...دارم برات! همین حین متوجه شدم پیرمرد، بعدِ جواب دادن به من، زیر لب با محیط‌بانی که توی اتاقه حرف میزنه و بهش میگه اینا اگه برن داخل برنمی‌گردن...یهو دکتر از سمت اون یکی در گفت ولش کن اونو بیا! اومد بازکنه! همون مرد جوون بود که از توی اتاق با پیرمرد حرف میزد. گفت کارت بده. از توی جیب شلوارم کیف کارت‌ها رو آوردم بیرون و گواهینامه‌م رو دادم بهش. کلید قفل رو داد به دکتر و خودش سوار وانت شد و بردش عقب. موقع راه افتادن به دکتر گفت با این پیرمرد کل کل نکنین،برید زود برگردید، منو پیشش خراب نکنین. بدون معطلی راه افتادیم سمت کمپ. بارون همچنان بی‌رحمانه می‌بارید! تصویر.

هوا به شدت سرد شده بود و بارونم خیال بند اومدن نداشت. نگران امیر بودیم. وقتی راه افتادیم خواب بود. توی خواب بهش گفته بودیم میریم ماشین بیاریم. وقتی رسیدیم دیدیم سیگار به دست اطراف چادر راه میره. تا ما رو دید گفت«کجا بودین؟ عجب هوای دلیه! بمونیم؟»تصویر. دکتر، همونطوری که اقتضای شرایط بود فحش مناسب رو بکار برد. امیر متوجه شد باید خیلی سریع جمع کنیم و بریم. همین موقع بود که از آسمون، دونه‌های سفید میومد پایین. برف، باریدن گرفت! دیگه مهلت جمع کردن منظم نبود. هرچی وسیله که میشد رو ریختیم توی کیسه. کیسه‌خوابا رو بدون جمع کردن چپوندیم توی کوله‌ها. چادر و زیرانداز رو ضربتی جمع کردیم و همه رو انداختیم توی صندوق عقب ماشین. دستامون یخ زده بود و کار کردن باهاشون سخت شده بود. اینجا بود که متوجه شدم محوطه‌ی کمپ،از دیروز سبزتر شده! موبایل رو فقط به نیت همین بیرون آوردم تا عکس بگیرم از تغییر رنگ زمین، توی 16 ساعت!

-

وقتی به محیط‌بانی رسیدیم جوون محیط بان اومد پیش‌مون. کارت‌ من رو داد و گفت 2 تا کارت دادی. دیدم هم گواهینامه‌م بوده هم عابربانکم! گفت چسبیده بود به هم. بهش گفتم ببین چقدر هول بودم! بعد این رئیس‌تون اونطوری برخورد میکنه. گفت صندوق رو بزنید بالا الکی چک کنم. گفت اون پیرمرد معاون اداره‌ست و الانم داره از پشت پنجره نگاه می‌کنه. صندوق رو باز کردم. شلوغی و خیسی وسایل رو که دید خودش فهمید چه خبر بوده. یه دست الکی زد و نگاه سرسری کرد و گفت برید بسلامت.

اپیزود پایانی/خاطره‌ی ماندگار:

اصلی‌ترین نیت و انگیزه‌ی ما از رفتن به دشت لار، عکس و فیلم بود. چیزی که بخاطر اوضاع هوا، با شکست نسبی روبرو شد. از دیدن دماوند هم محروم موندیم. حتی فرصت درست کردن غذا هم پیدا نکردیم. دیگی،املت،نودل،تن ماهی،هیچ کدوم رو نتونستیم بسازیم و مصرف کنیم. صبحونه‌ی من و دکتر، دو تیکه بیسکوییت دایجستیو بود که حین جمع کردن چادر خوردیم. امیر هم که سیگار. توی راه برگشت نزدیک امامزاده هاشم،رفتیم رستورانی بین راهی. از اقبالِ خوش،بساط کرسی‌ش به راه بود.برامون املت و چایی آورد.ساعتی رو زیر همون کرسی گذروندیم.تصویر.خاطره‌هامون رو تعریف کردیم و خندیدیم.خندیدیم.خندیدیم.بارون بند نیومده بود.حتم داشتیم تحت تعقیب‌ ابرها شده‌ایم.بدَنامون زیر کرسی گرم شد و تازه فهمیدیم چه برنامه شگفت‌انگیزی داشتیم.چه تجربه‌های نابی گیرمون اومد که مخصوص این برنامه و این سفر بود. رستوران‌دار،موقع حساب کردن،وقتی فهمید شب رو دشت لار بودیم فقط می‌خندید.ما هم می‌خندیدیم...  

نظرات  (۴۵)

خط به خط خواندیم ولی متوجه نشدم منظورتان را از پست...؟
پاسخ:
بدتر از اینم میشه کامنت گذاشت؟! 
در اینجا جایزه‌ی خرس طلایی بدشانسی  رو با افتخار به شما تقدیم میکنم:))
 عکس چادر رو که دیدم‌ گفتم این‌چرا انقدر کوچیکه؟ چرا چادر بزرگتر نبرده بودید؟
چقدر عکسها عالیه،چقدر اونجا قشنگه خدایا^_^
فکر کنم به یمن قدمتون چندبرابر میانگین بارندگی کل کشور اون‌شب اونجا بارون زد:)) باز خدا رو شکر که تو دشت بودید و به خیر گذشته وگرنه با این حجم بارندگی و تگرگ خدایی نکرده میتونست خیلی اتفاقات بدی بیوفته هرچند شما و خصوصا دکتر دیگه فولاد اب‌دیده شدید تو این سفرها:)) 
اول که پست رو شروع کردم‌ گفتم کاش می‌شد منم برم وسط‌هاش گفتم شکر خدا که من اونجا نبودم:D  هر چند مطمئنا تجربه‌ی خوبیه که به دردسرهاش می‌ارزید:)
+ همه‌ی پست یه طرف فحش مناسب دکتر یه طرف:))

پاسخ:
این چادرا 2 تا 3 نفره‌ست. 2 نفر با وسایل و سه نفر بدون وسایل. بخاطر بارون مجبور بودیم خیلی از وسایل رو داخل چادر نگه داریم،برای همین سخت جا شدیم والا اندازه چادرمون مناسب بود.
خیلی! اصغری طلایی رو باید به ما جایزه بدن اصن! :))
بدترین اتفاق ممکن،صاعقه بود. منم همش نگران همین بودم باقی چیزا رو میشد تحمل کرد.
بله، واقعا می‌ارزه و اگه بازم اتفاق بیفته میریم.
+ :)) 
شدیدا وسوسه شدم برم
چه سفر جذابی
خیلی خوب نوشته بودید ، انگار تجربه شخصی م بود
مخصوصا قسمت توهم صدای خرس و گرگ و..
ینی الان اجازه میدن غیرقانونی بری تو؟!:/
(تاحدوودی به هدف رسیدید، عکسای خوبی بود)
پاسخ:
خیلی ممنونم. ایشاللا با بلدش برید :)) 
اجازه میدن ولی بدون ماشین. اما آشنابازی مثل بقیه جاهای مملکت به راه بود. به چشم خودمون دیدیم چقدر ماشین رو راه داده بودن!
سلام لار جزء استان فارسه گمونم؟ استان فارس بهاری بسیار شگفت انگیز داره, خاطره زیبایی بود        و کمی سخت
پاسخ:
:|
از شما انتظار نداشتم به خدا! این همه نوشتم قله دماوند! 
رستوران دارخندید  ماهم خندیدیم 
پس با اجازه منم بخندم  
خداییش  خیلی ناراحت شدم نتونستین از دشت لار لذت ببرین
پاسخ:
لذت بردیم. خوبم لذت بردیم. تا 6 ماه میتونیم خاطراتش رو تعریف کنیم.
خوش گذشته دیگه... همش شده خاطره :)))) 
پاسخ:
اساسی! 
چه سفر پرماجرایی! 
سرمای شب کوه خیلی بده؛ خیلی خیلی بد! >_<

چقدر فیلم‌ها خوب بودن *__*
مرسی بابت این پست. یه جوری نوشتین که ما با خوندنش رفتیم تو دل قضیه :))
پاسخ:
مخصوصا اگه باد بیاد!

خواهش میکنم. ممنون وقت گذاشتی خوندی :)
@گوشنا

دوست عزیز! شما می‌شه دقیقا بگین وبلاگ‌نویسی رو چی می‌بینین که می‌رین همه‌جا و کامنت‌های این شکلی می‌ذارین؟ تابحال چندنفر اومدن به من گفتن ایشون کیه که این‌ها رو به ما می‌گه و من جوابی نداشتم. دارین تلنگر می‌زنین؟ دل می‌سوزونین برای وبلاگستان؟ ممنون می‌شیم هدفتون رو بگین و جماعتی از ابهام در بیان!!!

واقعا عجیب و تاسف‌آوره که پای همچین پستی کامنت این شکلی گذاشتین. فکر کنم اگر چهارتا سفرنامه‌نویس بزرگ هم درحال حاضر بودن و از سفرهاشون پست می‌ذاشتن شما بهشون خرده می‌گرفتین!
پاسخ:
گوشنا خان با شمان!
گوشم گوشای قدیم! 
خوب البته خوشتون نمیاد از این حرف، ولی به نظرم این تاوان دور زدن قانونه.
هرکس با یه توجیه مخصوص خودش، قانونو دور می زنه:|
پاسخ:
کدوم قانون؟ فقط ورود ماشین ممنوع بود. ما پیاده رفتیم.
s.mahdi?
سیدید شما؟:)
پاسخ:
با اجازه بزرگترا بله.
اصغری طلایی:)))
جوابتون به کامنت زهرا هم عالی بود:)))
پاسخ:
واللا آخه بقران D:
اقامت شبانه در دشت،ممنوع

برگرفته شده از days-of-new.blog.ir
پاسخ:
آهان! گفتم که ، این نوشته‌ها صوریه. میخوان یه نهی کرده باشن که شب‌مانی رایج نشه. 
چیزی که رسما و قانونا ممنوع بود ورود ماشین بود بخاطر فصل زاد ولد حیوانات.  
عکسا رو با کیفیت اصلی بذار تا بذارم بک گراند سیستم!
----
شانس اوردین جوونمرگ نشدین!
پاسخ:
:))
قرارمون بود یه نفر زنده بمونه بره ماه عسل تعریف کنه.
دم‌ شما گرم. به این میگن دور همی وبلاگی :))) ما هم با دو تا از رفقای بیانی داشتیم و خواهیم داشت ان‌شاالله. مستدام باشه این قبیل دور همی های خفن تو بیان :)) البته که فرا دور همیه دگه :))
پاسخ:
بنویسید آقا! بنویسد بمونه . بخونن و بقیه هم ترغیب بشن.
از تو چهره نفر سوم می‌شد خوند که میگه من دیگه با این دو نفر تا سر کوچه هم نمیرم. :))
سفرنامه نبود انصافاً آدرنالین خالص تنفس کرده بودین تو این مدت. 

پاسخ:
عوضش سری بعدی تو رو می‌بریم اقا گل. قول میدیم مشتری بشی D:
همینکه تونستم تو رو یه سفر ببرم که از متوسط جمع ، کمتر خوابیدی، باید بهم «نوبل تلاش» بدن :-))
پاسخ:
کمتر؟؟ اصلا گذاشتین بخوابم من؟ نوبل تلاش و تمشک طلایی خروپف :)) 
واااای خیلی هیجان انگیز بود....ادم با دیدن عکس و کلیپ هایی که دکتر گذاشته اولش میگه چقدر معرکه چه باحال، خوش به حالشون :)) بعد که میاد اینجا رو میخونه با مصائب روبرو میشه...برا خودش چالشی بوده هاااا
خداروشکر که سالم برگشتید.
پاسخ:
آره ولی مصائب شیرین. 
خدا با ما بود. لحظه به لحظه. 
۲۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۴۶ عاشق بارون ...
هر چقدرم که شرایط سخت باشه(تا وقتی که سیل راه نیفته!) من دلم می‌خواد در هوای بارونی باشم! :)) 
خوبه که در نهایت خوش گذشت به همه‌تون و خاطرات خوبی براتون به جا گذاشت! :))

+ فقط مواظب باشید راهی ماه عسل نشیدها! :)
پاسخ:
هوای بارونی شهری که بله همه دوستان داریم! :)) که بعدش خونه گرم و جای خشک وجود داره. 
نشدیم دیگه قسمت نبود مردم رو به گریه بندازیم 
حاجی گمونم آقاگل مورد خوبیه :-)
کجا بریم؟ ریگ جن، ۱۵ روزه؟
پاسخ:
آره دیگه برنامه بسته شد . ۵ روز گردش ۱۰ روز گم شدن و پیدا شدن.
عکس ها خیلی قشنگه. 
یاد تنها تجربه طبیعتگردی که رفتم افتادم :/ 
از هوای 45 درجه رفته بودم هوای 5 درجه... شبش واقعاً وحشتناک بود دل و روده آدم می لرزید توی کیسه خواب از نم و سرما... تمام شب خوابم نبرد و فقط دلم می خواست برگردم همون برهوت 45 درجه ای خودمون!
پاسخ:
بوکس و باد کردی شما با این تغییر دما :))
۲۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۱۱ عاشق بارون ...
دکتر میم می‌خوایین یه دورهمی بذارین ریگ جن؟ :| :))
پاسخ:
15 روز 
۲۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۶:۵۰ گمـــــــشده :)
حاجی فیلما عالی بود
معرکه در حد پاراالمپیک
کارتونم عالی بوده ولی هنوز تو فکرم چرا شب که دیدین هوا خرابه برنگشتین
پاسخ:
ممنون دیدید :)
شب نمیتونستیم برگردیم توی اون هوا. وسایل زیاد و سرمای شدید. یه کورسوی امیدم داشتیم که صبح هوا صاف میشه.
هی می خوندم و هی وحشت می کردم. 
چهارشنبه من رفتم نمایشگاه کتاب یه بارون زد، یه هفته اس سرماخوردم. شماها چجوری دووم آوردین واقعا؟؟؟!!!
پاسخ:
:)) 
قدرت و مقاومت آدم توی شرایط سخت خیلی بیشتر میشه.
لازمه که الان بگم خدا قوت پهلوان :)
پاسخ:
زنده باشی دلاور! 
آب عسل لیمو برای سرماخوردگی خوبه :)
خوب پس الان می تونم بگم که خیلی جالب بود:)))) این که تحت هیچ شرایطی برنامه رو لغو نمی کنین عاااااااااااااااالیه. من شخصا همین طوری ام و فکر می کردم حتما باید یه جور بیماری روانی باشه حتما:))) الان خوشحالم تنها نیستم:)

اون عکس هوایی و اون یکی که از توی چادر بود رو به دماوند از بقیه قشنگ تر بودن به نظرم.
کلیپی که دکتر گذاشته بود تو وبلاگش هم خیلی خوب بود. ( نمی دونم چرا دارم اینجا می گم:دی)
پاسخ:
:/ بیمار روانی چیه :)) محاسبه عقلی هم هست،اینکه میتونیم مبارزه کنیم و از پسِ چالش‌ها بربیایم. والا قصد خودکشی نداریم هیچ وقت! 
اونجا هم بگید :) ممنون دیدید.
بلی بلی می خورم همش :)
پاسخ:
:)
خوب نه منم منظورم در همین حد بود! مثلا اون موقعیتی که داره بارون میاد و هنوز تو راه بودید و نوشتید از برگشتن بقیه خوشحال شدید که باعث می شه مسیر خلوت شده.
از نظر بیش تر آدمای دور و بر من اینا دیوانگیه:)
پاسخ:
اوهوم. این مقدار دیوانگی هم لازمه. والا از خیلی لذت‌ها و تجربه‌ها محروم میشیم.
۲۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۱۶ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
هیچکس پیدا نشده که بگه اینا که چیزی نیست ما خودمون ۱۰ روز ته دره گیر کرده بودیم مثلا؟؟! :-)))
پاسخ:
نه هنوز! :)) عمق فاجعه اجازه نداده کسی بگه ما بدبخت‌تر بودیم!
سلام.
فقط خواستم بگم من این زهرام اون زهرا نیستم. :)
اگرنه کیه که ندونه قلب فسردۀ زمین کجاست!

صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی...!!!
پاسخ:
سلام! :))
خب وقتی همه با یه اسم و بدون آدرس کامنت میذارین من چجوری سر در بیارم! 
واقعا شوکه شدم از کامنت اون یکی زهرا که فکر میکردم این یکی زهراس :))
من  پست رو کامل نخوندم, بیشتر عکس ها رو.رویت نمودم, از اون زهرای هم نامم هم پوزش      میطلبم که نمیدانستم نامش  زهراست و اینجا کامنت گذاشته, همچنین از شما که  محل سفرتان را اشتباه  متوجه شدمون 
پاسخ:
خواهش میکنم،مسئله ای نیست :) 
به قول اون مشهدیِ باصفا:
به مو بگو بیا تا قلۀ قاف
اصلاً مو ره بذار همونجه الاف
قرار مرار هرچی بگی ما پایم. 
خلاصه اینکه نامرده(ضمن عذرخواهی) هرکی برا برنامۀ بعدی به من خبر نده. خوبه؟ :)

پاسخ:
D: 
به اکیپ خل و چلای طبیعت خوش اومدی آقاگل! 
۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۵۲ واقعیت سوسک زده
ایا برای هلی شات کردن و مویک هوا کردن مجوزها لازم است ؟ 
بلی 
ایا داشتند ؟ 
به نظر نمی رسد 
پس روا باد باد و تگرگ و طوفان 
اصلا کسی که مویک داره و باید لو داد ، ضد امنیت ملیه :/
پاسخ:
خودش ابتدا به ساکن مجوز میخواد که بله داریم.
برای تصویربرداری هم اماکن بیرون شهر و غیرنظامی، گیری نداره. شما از پاپ کاتولیک‌تر نشید حالا :)))
خیلی علاقه مندید دعوت میکنیم بیاین مراسم پروندنش رو مشاهد کنید.
۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۲۹ واقعیت سوسک زده
نمیام چون باید دست خودم باشه ، مال خودم باشه 
پاسخ:
:))

همیشه به گردش و تفریح حاجی
نایب التفریح ما هم باشید من بعد که دلمون آب نشه :(
پاسخ:
اصلا این پست‌ها رو می‌نویسم که دل آب کنم :))
سلام

قشنگ مستعد این بودین که ازتون مستند ساخته بشه... :)

کاش نگهبانای به فکر تری رو بذارن اونجا... :|
چون همه مثل شما برای دیدن و لذت بردن از طبیعت نمیرن اینجور جاها...

بهترین فصلش چه موقع از ساله؟

پاسخ:
سلام
مستعد حضور توی ماه‌عسل :))
فصل بهارش خوبه،ماه خرداد.
پست طولانی بود و از اولش رسیدم به آخرش نمیدونم تو کدوم قسمت اون کلیپی که دکتر گذاشته وبلاگش با هلیکوپتر گرفته !داشتید توش میخندیدید دست هم تکون میدادیدااااا


پاسخ:
هلی‌کوپتر؟ :/ 
بله من همون بودم که می‌خندید 
۲۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۰۳ سید رمضان حسینی
یه سوال: پاتون رسید شهر پیرمرده رو چه کردید؟ :-)
پاسخ:
هیچ. آدم اینجور موقعا داغه لفظ زیاد میاد. آروم بشه یادش میره. 
من به اون دوربینه که میره بالا میگم هلی کوپتر :دی
پاسخ:
به هلی کوپتر چی میگی؟ :) 
کلا سفر کم ماجرا بر شماها حرام اعلام شده فقط در جریان نیستین D:
پاسخ:
آره واللا ما تا سر کوچه خودمونم بریم یه مستند ارش در میاد :)
۱.ایشون تو این فصل و این سفر خصوصا باشماهاااا چطور تونست با یه سوییسرت بیاد فقط!؟😂🙄

۱.استتار اون همه وسایل!؟؟ ینی پدر علم استتار به زانو در اومد😂 برگای درختا ریخت بخدا ....

۳.این خنده های در هر حالتی، پابرجا.
 اقا 😂، منو یاد چه خاطره های انداختین سر ظهری...

۴.چی؟؟؟عجب هوای دلیه؟؟بمونیم..؟😂

۵.عکس تغییر زمین تو ۱۶ساعت چیشد پس؟


خنده بر هر درد بی درمان دواست .
راستش سفر اونقدر خوب و هیجان انگیز تعریف شده بود که با تمام سختیاش(که شاید ی اپسیلون هم اینطوری قابل درک نباشه) دلمون بسوزه والا ‌ ‌.
عقیده دارم این گذر سختی ها از هر چیزی شکر میسازه ،چه بسا کِیفِش صدبرابره در مقایسه با هلوهایی که بپر تو گلو هستن . (اینو تجربه به من ثابت کرده و به شما بیشتر 😂)

و در نهایت ممنون از این سفرنامه ،عکس ها و ویدیو ها 
پاسخ:
به به ازینطرفا! راه گم کردید!
خصوصا با شماهااا؟! ما چمونه مگه! :))
عکس آخری رو مقایسه میشه کرد دیگه. با عکسای قبلی :/ 
همینطوره. من همیشه میگم اگه همه چیز اکی باشه قطعا یه چیزی کمه! 
خواهش/ممنون که خوندید :)
 
یه هفته ست میخوام بیام اینو بخونم، فرصت نمیکردم
عالی بوود:))
دفعه اول که به روز شد اومدم دو سه تا عکس اولو دیدم، انقدر ذوق زده شدم ورداشتم روز بعد یکی از اساتیدو وعده دادم گفتم میبرمت دشت لار کمپ بزنیم خیلی جای خوشگلیه :)) بقیه پستو نخونده بودم ولی!:دی
...
 انصافا تو این فصل گزارش هواشناسی برای ارتفاعات نیست، واسه وسط شهره سید:دی
هرچی عمیق تر تحلیل میکنم بیشتر هیجان زده میشم:))
کلا یه بیماری دارم که تو شرایط بحران اینجوری، خیلی بهم خوش میگذره!:دی
...
سید! ماه عسل این سری قهرمان منش به برنده ها یه سری چیزایی از مال دنیا میده، هماهنگ کن بیام 5 دقیقه باهاتون مصاحبه کنم:دی ازونورم مردم باید رای بدن، به این 200 نفر فالوئر میسپریم یه جور خداپسندانه رای بدن :دی یا خودت فیلم بگیر بفرست ما رای میدیم، مال دنیارو یه جور خداپسندانه ای تقسیم کن بعد! دلم روشنه :دی
پاسخ:
الان دیگه اگه استاد نمره نداد میتونید تهدیدش کنید :))
مشکل گزارش هواشناسی خودمون این بود که گفته بود کلا هیچ جااا هیچی نمیاد! بعد از خود شهر گرفته تا اونجا دائم بارون داشتیم. والا ما همون منطقه رو چک کرده بودیم از سایتای معتبر.
قهرمان چی میخوان دقیقا؟ ما بیشتر در معرض سوژه خود برنامه شدن هستیم تا قهرمان :)) 
سید به این بخش کلیپ 5 دقیقه ای اینا فکر کن
من نمیدونم چرا قویا معتقدم تو خودت سوژه نباشی، سوژه زیاد سراغ داری:دی
پاسخ:
واللا سوژه های من بیشتر ضد قهرمانن تا قهرمان :)) 
شما سوژه می‌شناختی معرفی کن. فیلمبرداریش با ما 
اها ، منم دقتم کم بوده ، یا اینکه خیلی محو سفرنامه شدم  که کندیدم 
 خواهش می کنم 

۰۳ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۲۴ پلڪــــ شیشـہ اے
یاد روزگاران گذشته وبلاگستان خوش
پست مهیج تان ما را به آن روزها پرتاب کردم.
این ساعت روز، دلمون دایجستو و املت خواست.
پاسخ:
این ساعت که من جوابتون رو میدم بفرمایید نوش جان کنید :)
کی می‌شود روشن به چشمم این بدبختیا، کی؟
وقت گل نی بود هنگام کمپ زدن!
(با عرض معذرت از قیصرامین‌پور)

یه همچین آدم متنبه نشویی‌ام من |:
پاسخ:
:) 
هیچ گاه برای اغاز دیر نیست 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">