سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

به سال کهنه فکر می‌کردم. چقدر خوشحالم کرد؟ چقدر راضی بودم؟ چقدر رشد کردم؟چقدر غمگین

بودم؟ چقدر شاد؟

سهم غم‌هایم دست تقدیر بود. کسی که دوستش داشتم رفت، مامان رفت.سهم رضایتم کوشش

خودم بود. گام‌های جدید و جسورانه، پشت کردن به باورهای خودساخته‌ی کهنه و بی‌خاصیت،

ترجیح حرکت‌های کوچک و پیوسته بر توقف‌های به ظاهر بزرگ.

به شاد بودن فکر می‌کردم. غمگین بودم، و با ساده‌ترین رویدادها شاد می‌شدم. همین بود که

شادی‌هایم دوام نداشتند. اولین سالی که نشانه‌های افسردگی را در خودم جستجو کردم.اولین باری

که دنبال قرصی برای راحت خوابیدن گشتم.اولین باری که حس کردم هیچ چیز برایم لذت‌بخش نیست!

سهمی که از رضایت و رشد داشتم مخلوطی از تقدیر بود و گام‌های رو به جلو. می‌توانم دفتر نود و چهار

را با خیال خوش ببندم و خشنود باشم که ورقه‌هایش رنگی‌تر و پربارتر از نود و سه بود هرچند به قیمتِ

درک شکست‌های سخت و دشوار.

سال نود و چهار را با قاطعیت، سال خاکستری‌ می‌پندارم. سالی که ترقی علمی‌ام مقارن شد با

حادثه‌های سنگین و تلخ احساسی.

این روزهای تعطیل نوروز، بجای نالیدن از هرچیزی، می‌کوشم به دل‌خوشی‌هایم فکر کنم.

دل‌خوشی‌هایی که ساده هستند اما کم نیستند...

۸ نظر ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۳۷
مهدی

هنوز قهوه‌ی من نیومده رو میز، گوشیش رو می‌گیره بالا و چیلیک! بعد دوسه تا سلفی از زوایای

گوناگون. صورتم رو با دستم شطرنجی می‌کنم. بهش می‌گم تو منوی اینا باید سفارش مخصوص

اینستاگرامم باشه، فکر کنم به صرفه‌تر از خوردنیاشون باشه! می‌خنده، می‌گه تو چرا هیچ عکسی

نمی‌ذاری. می‌گم اونجا فعالیتی ندارم. می‌گه اونجا خیلی خوبه، وبلاگ دیگه کهنه شده.

می‌گم «الان وقت وبلاگ‌نویسی و وبلاگ‌خوندنه. واقعی می‌نویسی، واقعی خونده میشی، واقعی

می‌نویسن، واقعی می‌خونی...اونجا باید عکسای رنگی رنگی از قهوه و پاستای سبزیجات بذاری،

بالاش حتما لوکیشنِ بالاشهر تهرون باشه، زیرشم با یه شعر نو اعلام کنی چقدر شاد و روشنفکری!

هرچی تعداد قلب‌های قرمزت بیشتر باشه بیشتر برنده‌ای! غیر اینه؟» گوشیش رو می‌ذاره رو میز و

می‌گه اسپرسوتو بخور سرد شد!


۱۲ نظر ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۱۸
مهدی

این فیلم، به ما یادآوری می‌کند:

همه‌‌ی ما توی اتاقی که ساخته‌ی خودمان یا دیگران است حبس شده‌ایم. و آنقدر به زندگی در اتاق

عادت کرده‌ایم که هیچ وقت نمی‌توانیم زندگی در دنیایی بزرگتر و زیباتر را تصور کنیم! حتی اگر اتفاقی

بیفتد و دری بزرگ به رویمان باز شود، بازهم ترجیح می‌دهیم به اتاق کوچک و تنگ خودمان برگردیم.

جایی که صرفا به آن «عادت کرده‌ایم».

--

سه،چهار سال پیش رمانش را خوانده بودم. خوشحالم که آقای کاگردان، سوژه نابِ رمان را

حیف و میل نکرده.

پس‌تحریر:

الان که دوباره کتاب رو دست گرفتم متوجه شدم بسیاری از جزئیات ، توی فیلم نیستند. هنگام تماشا

هم حس می‌کردم جای خیلی چیزها خالی‌ست. و اینکه همه چیز، خیلی سریع اتفاق می‌افتد.

این نپرداختن به جزئیات یا مجمل بیان کردن را می‌شود هم به حساب محدودیت زمانی فیلم گذاشت

هم اینکه کاگردان هول بوده تا حرفش را بزند. به هرحال، اذعان می‌کنم کتاب بهتر از فیلمش است!

به نظرم فرق این دوتا مثل غذای جا افتاده است با غذایی که فوری حاضر شود.


۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۲۲
مهدی

از جمله مسئولیت‌های سنگینِ داداش مَهدی، رسیدگی به مشکلات درون‌مدرسه‌ای خواهرکوچیکه‌ و

ریختن فیلم‌های تاپ و جدیدِ سال، روی هارد داداش بزرگه‌س. فیلمایی که حتی الامکان، آقاشون

تام هاردی بازیگرش باشه. بماند که داداش بزرگه صبح تا شب سر کاره و اگر یه روز جمعه‌ای خونه

باشه فیلمای پارسالی که بهش اهدا شده رو نگاه می‌کنه.

رابطه‌ی عمیق داداش مَهدی و داداش بزرگه بدین شکل است:

ایشون یه جوری فرمودن «لاغر شده بچه» که من حس کردم خود دی‌کاپریو جواب داده و نگران آینده‌ی

فیلمای دوست صمیمیشه!

 

۶ نظر ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۲۹
مهدی

بعد که از اسپرسو و دود سیگار و گپ روشنفکری و کافه‌گردی اشباع شدی، توی ژست‌ها و حس‌های

کارت‌پستالی و نمایش‌ها و دکورهای سینمایی متوقف شدی و خواستی عبور کنی و ادامه دهی...

فال شیخ جواب می‌دهد: سرگرمی برای بیکاره‌هاست،بازی‌ها برای آواره‌هاست،آن‌ها که جایی دارند

و کاری دارند و به مهمانی دعوت‌ شده‌اند دیگر با توپ‌ها و بازیچه‌ها کاری ندارند...

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

از شیخ‌ علی بیشتر خواهم گفت.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۵۰
مهدی

. وقتایی که کارش لَنگ مونده اینجوری صدام می‌زنه؛ داداش مَهدی؟ الف و ی رو می‌کشه.به هیچ وجه،

نمی‌تونم نه بگم!

. اوج هنر و خلاقیتِ من وقتی هم سنش بودم کشیدن نقاشی‌ دیجیمو‌ن‌ها بود روی کاغذ A3. فلشش

رو زده به لب‌تابم می‌گه ببین یه مستند و پاورپوینت ساختم درباره سلول‌ها!

. وقتایی که با میمِ عزیز اختلاط می‌کنه اصلا نباید چیزی بگم. اگه حرفم مطلوبش نباشه خیلی رک

می‌گه من نظر شما رو پرسیدم؟

...تا مشغول بستن کوله‌م می‌شم میاد بغلم می‌کنه می‌گه نرو قم! بهش می‌گم حالا نه که وقتی

می‌مونم خیلی باهام خوبی!

----------------------------------------------------------------------------------------------------------

قصه‌های من و خواهرکوچولو.

۸ نظر ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۰۵
مهدی

از روزهای شروع تبلیغش، آماده بودم که پیگیریش رو شروع کنم. وقتی سوژه‌ش رو فهمیدم از ترس

اینکه حالم رو بد کنه بی‌خیال دیدنش شدم. مشغول یه مشت سریال آمریکایی شدم که طبق معمول،

بوی عرق و ورق و خون میدادن! یادمه با یکی از دوستام تو یه کافه‌ی جمع و جور بودیم، بحثش پیش

اومد و اونم گفت منم نمی‌تونم سمتش برم. از نزدیک با حسن فتحی آشنا بود و کلی تعریف کرد که آدم

حرفه‌ای و کار درستیه. محسن چاووشی رو چجوری جذب کار کرده و چه و چه. از قسمت سوم و چهارم،

تبلیغای خودجوش مردمی شروع شد. دوستام رو می‌دیدم که مدام از شهرزاد می‌گفتن و کی قسمت

جدیدش میاد! با همه‌ی این اوصاف، بازم سمتش نرفتم...

تا اینکه چند روز پیش، یه دوست خیلی عزیز بهم گفت دیگه بهتره دیدنش رو شروع کنم. یه روز که توی

کافه بودیم یازده قسمتش رو یک‌جا داد بهم!

دو روز پیش، بعد نماز صبح بیدار موندم و اولین قسمتش رو دیدم. پیش خودم گفته بودم هر روز یه

قسمت رو ببینم اما همون روز، چهارتا قسمت رو دیدم!‌

برای اولین بار بسیار خوشحالم! سریالی وطنی می‌بینم و لذت می‌برم.

ما برای دیدنِ همچین سریالی، رنج دوران برده‌‌ایم، خون دل‌ها خورده‌ایم، و چقدر آبدوغ خیار؟خدا می‌داند

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

چندتا نکته‌ی خاص:

دوربین و نماها در بیشتر اوقات، حرفه‌ای و خلاقانه و در خدمت فیلم‌نامه بکار رفته‌اند.

تدوینِ کار، بسیار درخشان است.

هر قسمت، پر از اتفاق‌های اصلی و تعیین‌کننده در قصه هستند، کمتر پیش می‌آید حرکت و دیالوگِ اضافه‌ای ببینیم.

قصه‌ی منسجم، شخصیت‌پردازی، طراحی لباس، دیالوگ‌های پرمایه، بازی‌های درخشان، همگی یک کار آبرومند و دیدنی ساخته‌اند.

و

چقدر خوبه عکس این قسمتش:





۱۲ نظر ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۳۸
مهدی

سلام!

تغییر وبلاگ، یکی از اپیدمی‌ترین اتفاق‌های وبلاگ‌نویس‌هاست. این چندمین بار است که آدرس را تغییر

می‌دهم. وبلاگ قبلی را دوست داشتم! از بیشترِ نوشته‌ها و فضای دوستانه‌ای که درونش شکل گرفته

بود راضی بودم اما این بار، تغییر آدرس بر خلاف مرتبه‌های پیش، حیاتی بود که اگر مجالش باشد

قصه‌اش را می‌گویم...

به هرحال،

امیدوارم این روز از نو، این خانه‌‌ی نو ، واقعا نو باشد!

خوش آمدید!



۸ نظر ۱۲ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۲
مهدی