سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

یه لحظه استوپ! می‌خوام خدای عزیزم که ابرهای گل گلی و سفید پنبه ای و باران‌زا و برف‌زا رو

می‌فرسته تو آسمونِ آبی شهرما شکر کنم. خدایا! شکرت! خدایا ممنون! خدایا خیلی باحالی!

ابرهای خوشگل! مرسی که هستین! خدایا شکرت! خدایا شکرت! خدایا شکرت.

من ده ساله تو کلام وحی شیرجه می‌زنم‌و درمیام. یکی از حیکمانه‌ترین تعبیرهای خدا که باهاش

روبرو بودم آیه‌ای از قرآنه که همه‌مون بارها شنیدیم:

برگی از درخت نمی‌افتد مگر با آگاهی و (اراده) خداوند.(انعام/59)

بذارید خیلی زود خاطره‌ی عبرت‌آموزم رو براتون تعریف کنم که با توجه به پست قبلی، نگید این آقا

ازون بی‌ادباس که حتی به کار خدا هم ایراد می‌گیرن.

ما رفتیم کوه مثل همیشه. کلکچال به خودش ندیده همچین جمعه‌ی قشنگ و خلوتی. و ما دیدیم.

کیف کردیم. حض بردیم. اون بالا بالاهاش نزدیک قله زدیم زیر آواز درحالی که آب بینی‌مون تو هوا

یخ می‌زد. در حالی که باد از جا بلندمون می‌کرد. تا اینکه زیر قله، صحنه‌ی فوق العاده‌ای دیدیم.

ابرهای گرد پنبه‌ای محاصره‌مون کردن و دیگه هیچی نمی‌دیدیم جز ابر و مه. عکس گرفتیم چون

این تصویرا برای همه‌ی کوه‌نوردای این مسیر، نوبره!

وقتی میومدیم پایین، من به دوتا چیز فکر می‌کردم. همین تو نبودی دیروز با یه ضرب المثل معروف از

خجالت این خوشگلا دراومدی. حالا ببین چه تحویلت گرفتن!

بعد 4.5 ساعت رسیدیم پایین دم ماشین خوشحال و شاد و خندان و البته زانوهای لرزان. دومین چیزی

که بهش فکر می‌کردم این بود که چقدر می‌خندیم اگه سوییچ ماشین نباشه! (همینجوری الکی) و

سوییچ ماشین نبود! خیلی جدی و واقعی.

بله دوستان! سرتون رو درد نیارم. یادتون باشه یک: به نعمت‌های خدا بد و بیراه نگید،بهتون بدل

می‌زنن! یادتون باشه دو: اگه رفتین کوه، سوییچ ماشین رو تو جیب کاپشن نذارید. اگه تو جیب کاپشن

گذاشتید توی برف‌ و یخ، غلت نزنید! می‌افته گم می‌شه مجبور میشین تا خونه پیاده برین.

اینم بخشی از این جمعه‌ی زیبای عبرت‌آموز:

سال نویتان مبارک!


۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۷
مهدی
صبح که بیدار شدم به گونه‌ی غیر معمولی سردم بود. پرده اتاق رو زدم کنار، بیرون رو نگاه کردم، و بیرون
رو نگاه کردم و باز بیرون رو نگاه کردم! چشمام رو مالیدم و باز بیرون رو نگاه کردم. دونه‌های درشت و
سفیدی از بالا می‌اومدن پایین که برف بودن! هنوزم دارن میان پایین.
یه ضرب‌المثل ناب ایرانی هست، شکارچی‌ها ازش استفاده می‌کنن، بسیار کاربردیه و دلنشین،
می‌فرماد: باز موقع شکار شد و تو ر...دنت گرفت؟ اومدم به آسمون تهرون اینو بگم ترسیدم خدا
خوشش نیاد.
خلاصه که آسمون! حال و هوای ما برات مهم نیست، حال و هوای شکوفه‌ها رو داشته باش!
۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۳
مهدی


لابد دیشب خواب دیده فرشته‌ها بالون‌ش رو از لای ابرها گرفتن و شروع کردن به نوشتن آرزوهاش...
.
مدرک دانشگاهمو بگیرم، یه پسر پولدار بیاد خواستگاریم، قد بلند و خوش‌تیپ، خونه و ماشین مدل
 بالا داشته باشه، برام بمیره، سه تا بچه‌ بیارم، دوتا دختر یه پسر، براشون بافتنی ببافم، فقط وقتایی
 که خودم بخوام آشپزی کنم، غذامونُ مَل‌مَل برامون بپزه، سالی یه دست مبل و پرده عوض کنیم، عید
 و تابستون بریم خارج، یه مزون بزنم تو پالادیوم، یه فشن شاپ درجه یک، چشم دوستای دانشگاهمُ
فامیلای شوهرم دربیاد از حدقه...
دیگه دیگه؟ وای ینی میشه؟ چلق(صدای فندک) بالون آرزوها ...
 آرزوهامو برسون به اون بالا! هورااااا... ستاره ببین بالونم چقدر رفت بالا!
.
 
دلم سوخت براش که آرزوهاش افتاد تو خونه‌ی ما! اگه آدرسشو داشتم براش رمان گتسبی بزرگُ هدیه
می‌بردم.
۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۰۹
مهدی
من از همان بچگی که پدرم با یک لیوان آب پرتقال تازه بیدارم می‌کردم باور کرده بودم یک پسر
آب پرتقالی هستم. اما دوست نداشتم لقب پاستوریزه بهم بچسبد برای همین، کارهایی می‌کردم
که به عقل گودزیلاهای نسل جدیدی که هم‌اکنون شهر را به حالت جنگ درآورده‌اند نمی‌رسد. البته
هیچ وقت، دستم به نارنجک‌های دست‌ساز نرسید اما هنرم این بود که با کمترین امکانات،بیشترین
فاجعه را به بار بیاورم!

خروج از خانه ممنوع:
شب چهارشنبه سوری تنها شبی بود که پدر یا میم عزیز اجازه خروج از خانه نمی‌دادند. فکر کن
سه چهارنفر از دوستانت سر کوچه مشغول ترقه بازی باشند و تو گوشه‌ی خانه باشی. تصمیم
گرفتم ضیافتی فردی برای خودم بپا کنم. چراغ خاموش رفتم توی حیاط. کف باغچه کوچک یک در
یک و نیم متر را روزنامه و مقوا پهن کردم. مقداری الکل که از کشوی داروها کش رفته بودم ریختم
روی روزنامه‌ها. بخش مهیج کار، چیدن اسباب‌بازی‌ها بود. آن موقع، پدر از سفرهای فرنگش ماکت
ماشین‌آلات مهندسی برایم می‌آورد. بسیار چشم‌گیر بودند و گران. دوسه‌تایشان را گذاشتم
وسط ضیافت... یک عدد کبریت و بنگ! در یک چشم بهم زدن باغچه‌ی کوچک حیاط تبدیل شد به
جهنم. حجم روزنامه‌ها و مقواها بسیار زیاد بود و آتش کم نمی‌شد که زیادتر می‌شد. سرآخر،
بوق آتش‌نشانی به صدا درآمد و من با شلنگ آب‌پاش، آتش را خاموش کردم. بعد لای کاغذهای
سیاه، دنبال لاشه‌ی ماکت‌ها گشتم. فقط تکه آهنی ازشان باقی مانده بود. شیشه‌ها،لاستیک‌ها،
و حتی قسمت‌های فلزی نازک ذوب شده بودند.
از فردای آن روز، از داشتن ماکت‌ ماشین‌آلات محروم شدم.


جنگ میان محله‌ای:
چهارشنبه‌سوری‌هایی که بزرگتر شده بودیم جذاب نبودند. کسی نمی‌توانست بهمان بگوید از خانه
بیرون نرو، اما بیرون هم می‌رفتیم ترقه برایمان جذابیت کافی نداشت. به غیر از یک بار که میان
محله‌ی ما و محله‌ی بغلی جنگ درگرفت. فاصله‌ی ما تا آن‌ها یک کانال بزرگ بود. یک جور مرز.
آن‌ها به طرف ما نارنجک و کپسولی پرت می‌کردند ما هم به سمت آن‌ها. وسط‌هایش مهمات تمام
می‌شد و فقط بهم فحش می‌دادیم! تا اینکه یکی دو نفر از شاخ‌های محل با نارنجک‌های دست‌ساز
می‌رسیدند و فریادها، لای انفجار و دود گم می‌شد. طرف ما یک آتش بزرگ درست کرده بود.
آن‌ها که مهمات نداشتند از روی آتش می‌پریدند یا آت و آشغال تویش می‌ریختند تا بیشتر گُر بگیرد.
چون نور کم بود بیشتر بچه‌ها دور همین آتش بودند. من آن وسط می‌چرخیدم و الکی جو را شلوغ
می‌کردم. یک آن به خودم آمدم دیدم کسی از آن طرف، آرام آمد سمت آتش ما، چیزی در آن
انداخت و در رفت. یکی دو ثانیه مکث کردم تا ذهنم گوگل کند آن پسر، چی توی آتش انداخت.
بعد با همه‌ی وجود داد زدم «اسپری انداخت تو آتیش! فرار کنید!» و دوسه ثانیه بعد: بووووم!
همه با داد من به سرعت فرار کردند و پشت درخت‌ها پناه گرفتند جز خودم که شیرجه رفتم توی زمین!
نمی‌دانم من تحت تاثیر هالیوود بودم یا هالیوود تحت تاثیر من! همانطور که روی هوا بودم می‌دیدم
 تکه‌های بزرگِ آتش توی هوا می‌روند و پخش می‌شوند. بعد از این قائله، همه دچار حیرت و هیجان
شده بودیم. بچه‌های محل دوره‌م کردند و بسان یک قهرمان بهم درود فرستادند. و دسته‌جمع به آن
بی‌خردِ انتحاری‌باز که فکر کرده بود جدی جدی جنگ است فحش فرستادیم.
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۱۶
مهدی

به سال کهنه فکر می‌کردم. چقدر خوشحالم کرد؟ چقدر راضی بودم؟ چقدر رشد کردم؟چقدر غمگین

بودم؟ چقدر شاد؟

سهم غم‌هایم دست تقدیر بود. کسی که دوستش داشتم رفت، مامان رفت.سهم رضایتم کوشش

خودم بود. گام‌های جدید و جسورانه، پشت کردن به باورهای خودساخته‌ی کهنه و بی‌خاصیت،

ترجیح حرکت‌های کوچک و پیوسته بر توقف‌های به ظاهر بزرگ.

به شاد بودن فکر می‌کردم. غمگین بودم، و با ساده‌ترین رویدادها شاد می‌شدم. همین بود که

شادی‌هایم دوام نداشتند. اولین سالی که نشانه‌های افسردگی را در خودم جستجو کردم.اولین باری

که دنبال قرصی برای راحت خوابیدن گشتم.اولین باری که حس کردم هیچ چیز برایم لذت‌بخش نیست!

سهمی که از رضایت و رشد داشتم مخلوطی از تقدیر بود و گام‌های رو به جلو. می‌توانم دفتر نود و چهار

را با خیال خوش ببندم و خشنود باشم که ورقه‌هایش رنگی‌تر و پربارتر از نود و سه بود هرچند به قیمتِ

درک شکست‌های سخت و دشوار.

سال نود و چهار را با قاطعیت، سال خاکستری‌ می‌پندارم. سالی که ترقی علمی‌ام مقارن شد با

حادثه‌های سنگین و تلخ احساسی.

این روزهای تعطیل نوروز، بجای نالیدن از هرچیزی، می‌کوشم به دل‌خوشی‌هایم فکر کنم.

دل‌خوشی‌هایی که ساده هستند اما کم نیستند...

۸ نظر ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۳۷
مهدی

هنوز قهوه‌ی من نیومده رو میز، گوشیش رو می‌گیره بالا و چیلیک! بعد دوسه تا سلفی از زوایای

گوناگون. صورتم رو با دستم شطرنجی می‌کنم. بهش می‌گم تو منوی اینا باید سفارش مخصوص

اینستاگرامم باشه، فکر کنم به صرفه‌تر از خوردنیاشون باشه! می‌خنده، می‌گه تو چرا هیچ عکسی

نمی‌ذاری. می‌گم اونجا فعالیتی ندارم. می‌گه اونجا خیلی خوبه، وبلاگ دیگه کهنه شده.

می‌گم «الان وقت وبلاگ‌نویسی و وبلاگ‌خوندنه. واقعی می‌نویسی، واقعی خونده میشی، واقعی

می‌نویسن، واقعی می‌خونی...اونجا باید عکسای رنگی رنگی از قهوه و پاستای سبزیجات بذاری،

بالاش حتما لوکیشنِ بالاشهر تهرون باشه، زیرشم با یه شعر نو اعلام کنی چقدر شاد و روشنفکری!

هرچی تعداد قلب‌های قرمزت بیشتر باشه بیشتر برنده‌ای! غیر اینه؟» گوشیش رو می‌ذاره رو میز و

می‌گه اسپرسوتو بخور سرد شد!


۱۲ نظر ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۱۸
مهدی

این فیلم، به ما یادآوری می‌کند:

همه‌‌ی ما توی اتاقی که ساخته‌ی خودمان یا دیگران است حبس شده‌ایم. و آنقدر به زندگی در اتاق

عادت کرده‌ایم که هیچ وقت نمی‌توانیم زندگی در دنیایی بزرگتر و زیباتر را تصور کنیم! حتی اگر اتفاقی

بیفتد و دری بزرگ به رویمان باز شود، بازهم ترجیح می‌دهیم به اتاق کوچک و تنگ خودمان برگردیم.

جایی که صرفا به آن «عادت کرده‌ایم».

--

سه،چهار سال پیش رمانش را خوانده بودم. خوشحالم که آقای کاگردان، سوژه نابِ رمان را

حیف و میل نکرده.

پس‌تحریر:

الان که دوباره کتاب رو دست گرفتم متوجه شدم بسیاری از جزئیات ، توی فیلم نیستند. هنگام تماشا

هم حس می‌کردم جای خیلی چیزها خالی‌ست. و اینکه همه چیز، خیلی سریع اتفاق می‌افتد.

این نپرداختن به جزئیات یا مجمل بیان کردن را می‌شود هم به حساب محدودیت زمانی فیلم گذاشت

هم اینکه کاگردان هول بوده تا حرفش را بزند. به هرحال، اذعان می‌کنم کتاب بهتر از فیلمش است!

به نظرم فرق این دوتا مثل غذای جا افتاده است با غذایی که فوری حاضر شود.


۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۲۲
مهدی

از جمله مسئولیت‌های سنگینِ داداش مَهدی، رسیدگی به مشکلات درون‌مدرسه‌ای خواهرکوچیکه‌ و

ریختن فیلم‌های تاپ و جدیدِ سال، روی هارد داداش بزرگه‌س. فیلمایی که حتی الامکان، آقاشون

تام هاردی بازیگرش باشه. بماند که داداش بزرگه صبح تا شب سر کاره و اگر یه روز جمعه‌ای خونه

باشه فیلمای پارسالی که بهش اهدا شده رو نگاه می‌کنه.

رابطه‌ی عمیق داداش مَهدی و داداش بزرگه بدین شکل است:

ایشون یه جوری فرمودن «لاغر شده بچه» که من حس کردم خود دی‌کاپریو جواب داده و نگران آینده‌ی

فیلمای دوست صمیمیشه!

 

۶ نظر ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۲۹
مهدی

بعد که از اسپرسو و دود سیگار و گپ روشنفکری و کافه‌گردی اشباع شدی، توی ژست‌ها و حس‌های

کارت‌پستالی و نمایش‌ها و دکورهای سینمایی متوقف شدی و خواستی عبور کنی و ادامه دهی...

فال شیخ جواب می‌دهد: سرگرمی برای بیکاره‌هاست،بازی‌ها برای آواره‌هاست،آن‌ها که جایی دارند

و کاری دارند و به مهمانی دعوت‌ شده‌اند دیگر با توپ‌ها و بازیچه‌ها کاری ندارند...

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

از شیخ‌ علی بیشتر خواهم گفت.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۵۰
مهدی

. وقتایی که کارش لَنگ مونده اینجوری صدام می‌زنه؛ داداش مَهدی؟ الف و ی رو می‌کشه.به هیچ وجه،

نمی‌تونم نه بگم!

. اوج هنر و خلاقیتِ من وقتی هم سنش بودم کشیدن نقاشی‌ دیجیمو‌ن‌ها بود روی کاغذ A3. فلشش

رو زده به لب‌تابم می‌گه ببین یه مستند و پاورپوینت ساختم درباره سلول‌ها!

. وقتایی که با میمِ عزیز اختلاط می‌کنه اصلا نباید چیزی بگم. اگه حرفم مطلوبش نباشه خیلی رک

می‌گه من نظر شما رو پرسیدم؟

...تا مشغول بستن کوله‌م می‌شم میاد بغلم می‌کنه می‌گه نرو قم! بهش می‌گم حالا نه که وقتی

می‌مونم خیلی باهام خوبی!

----------------------------------------------------------------------------------------------------------

قصه‌های من و خواهرکوچولو.

۸ نظر ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۰۵
مهدی