سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

سلام.

وقت‌هایی که اطرافم و کارهایم خیلی شلوغ می‌شوند،نسبت به برخی چیزها بی‌توجه می‌شوم. چیزهایی که قرار بوده در قاموس من مهم باشند و حتی مسئله‌ی زندگی! مثل «نوشتن». دوست ندارم نتیجه بگیرم آن چیزها «مسئله‌ی واقعی» نیستند. ربطش میدهم به نبودِ مهارت مدیریت زمان. چیزی که همواره جاری و رو به جلو حرکت می‌کند و مثل نفس کشیدن، متوجهش نمی‌شویم. قرار بود مدرنیته سرعت کارها را بیشتر کند ولی چگونه‌ است که همگی، وقت کم می‌آوریم؟ انگار به همان میزانی که انجام کارها سریع‌تر شد‌ه‌اند ما هم کندتر و تنبل‌تر شده‌ایم و این ظاهر ماجراست. مسئله‌ی دشوارتر، نداشتنِ تمرکز مناسب،برای انجام یک کار ساده‌ است. من حتی نگاه منفی‌تر و بدبینانه‌تری دارم وقتی که بارها برایم اتفاق افتاده و آرزو کردم مثل کامپیوتر، کلید ریست داشتم و از اول شروع می‌کردم. این عصر فناوری، بدجوری فریبم میدهد و مدام تلقین می‌کند «این فایل رو باز کن تا بیشتر آگاه بشی» من هم همین کار را می‌کنم اما این آگاهی، فقط تشویشم را بیشتر می‌کند و بس!

حوصله‌ی شرح قصه نیست...

میدانم زندگی دائم در روستای دورافتاده‌ی بدون امکانات مدرن برای ما غیر ممکن است؛ اما من به شدت احساس نیاز می‌کنم مثل ضرورت تعطیلی جمعه، یک ماه از هرسال را با همچین کیفیتی زندگی کنم. بجای فشار دادن کلید لمسی آب خنک، برای رفع تشنگی تا سر چشمه پیاده بروم . برای غذا بجای لمس گزینه رستوران‌های نزدیک من، با سگ شکاری‌ام به دل جنگل بزنم. گوگل مپی در کار نباشد و راهم را از خورشید و ستاره‌های شب پیدا کنم. و برای خواب، روی حصیر دست‌بافم بخوابم.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

یکم. بچه‌ها مچکریم! بنده به عنوان یه طرفدار، اصراری نداشتم هانی نوروزی جام رو ببره بالا! ولی خوبه آدم موقعیت‌شناس باشه! الان عزت نفس اون بچه به فنا رفت خوب شد؟‌ :|

دوم. وبلاگ دکترمیم،مسابقه عکس. منتظر قدوم شماست. بروید رای بدید به عکسها. به خادم خودتون هم رای بدید! D: همون عکس کوه‌ها و ابرهای کلچال برای منه.

به من رای بدید برنده بشم، قول میدم ببرمتون کوه، بهتون املت حاج‌مهدی‌پز بدم.

۱۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۵۹
مهدی

چهار امتیاز تا قهرمانی!

موافقین ۱۲ مخالفین ۷ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۰۹
مهدی

بند شکلات

            

همه‌ی ما یه فامیل مقیم خارجه داریم که دم عید برامون سوغاتیای خوشمزه میاره. من نمیدونم این غربیا،چی توی شکلاتاشون می‌ریزن که ما نمی‌ریزیم! چرا انقدر خوبن توی شکلات‌سازی!

پ.ن: نشستم دونه دونه ترکیبات رو از روی بسته، برای میم عزیز خوندم و ترجمه کردم تا اثبات بشه ژلاتین سگ و گربه و خوک توش نیست! خداروشکر که ازین گیاهیا بود. و عجیب، خوشمزه‌س، عجیب! D:

 بند نوستالوژی

لابلای کشوی میزم این عکس فوق العاده خاطره‌انگیز رو پیدا کردم. جایی که فقط 3سالمه اما وقایعش رو با جزئیات یادمه.

اینجا یه ساحل جنگلی توی گرگان بود. هوا ابری،خنک و پر از باد! بادبادک را اولین بار همین جا فرستادم هوا.

به رسم عادت بدشانسی و اینکه خوشی به من نیومده،باد تندی زد و بادبادکم گیر کرد لای درخت‌ها و پایین نیومد.

(ترانه علیدوستی هم نیومد کمک!)

با این حال، هنوز که هنوزه با همه‌ی سفرای رنگارنگی که به شمال رفتم،این گرگان رو شیرین‌ترین سفر شمالم میدونم.

بس که همه چیز،خوب و کارت‌پستالی بود!

بند اسکرین شات

جا داره همه‌ی علمای عرب‌زبان؛ شیوه‌کنان و موی‌کنان، سر به بیابون بذارن. 

بس که من و این دوست مقیم لبنانم،

فصیح، بلیغ، وزین و زیبا عربی صحبت می‌کنیم!

    

۱۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۲
مهدی

1. اولین قدم رو که برداشتم سنگینی آجیل‌ها رو حس کردم. تا برسم بالا نیم‌کیلو پسته و بادوم و فندق آب شد. بادوم‌هندیا رو خودم نخواستم آب بشه. کیفیت هوا جوری بود که همه نیش‌شون تا بناگوش باز بود. هرکی توی مسیر بود نمی‌تونست هیجان و شادی‌شو پنهان کنه، از حرفه‌ایاش گرفته تا مبتدی‌ها و تفریحی‌ها همه ذوق‌مرگ بودن. خلاصه اینکه...خوش گذشت!

2. آخرین باری که همچین تصویر رویایی رو شاهد بودم پرچکوه بود. به قول مهدی حیدری پرچکوهی، اون حالتی که ابرها مثل سفره پهن شدن زیر پاتُ دلت می‌خواد شیرجه بزنی توشون. 

3. منبرک: (به جهت تعبیرهایی که بعضی وقتا توی راه کوه از دیگران می‌شنوم)

نگرانم توی بهشت هم بریم بجای پرستش خدا، میوه‌ها و حوری‌هاش رو ستایش کنیم! حالا درسته خدا می‌گه من به عبادت شماها نیاز ندارم، ولی ما هم مراعات خلاقیت‌های بی‌نظیرش رو بکنیم انصافا! نقاشی که خودش با بیگ بنگ، روی بوم نیومده!

۱۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۳۳
مهدی

فقط من و یه آقای سن‌بالایی که لباس‌ ورزشی تن‌ش بود اینجا بودیم؛ نیم‌ساعت خیره بودیم به همین نما. بدون هیچ حرفی. سکوت محض بود و نوازش ملایم باد خنک. خیره بودیم. خیره،مات،حیران. حال ما شبیه بروکس* بیچاره بود توی شاوشنگ. بعد پنجاه سال از زندان آزاد شد ولی حال خوشی نداشت چون زندگیش بهم ریخته بود! می‌خواستم روی تپه‌ی خاکی بنویسم:‌ «حاج‌مهدی اینجا بود...». چارپایه و سقف پیدا نکردم! 

*

 

۱۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۰۱
مهدی