سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

از اینجا شروع شد که به مدت یک هفته مرخصی گرفتم تا به امتحانای قم برسم. حوزه طبق معمول، بدترین تاریخ ممکن رو برای امتحان انتخاب کرده. اصلا هم کسی توی ده روز آخر شهریور، سفر و گردش نمیره! حالا ما که عادت کردیم و مسئله‌ی سفر خیلی اذیت‌مون نمی‌کنه. اما بطور مشخص، مشکل بی‌مکانی داریم! مشکلی که جدید و نوظهورم هست. از وقتی که سرباز شدیم و به ولایت خویش بازگشتیم، هرچی درِ خونه و خوابگاه و حجره توی قم بود به روی ما بسته شد. به شکلی که الان خودمان را در جوار حرم تصور می‌کنیم کنار چادر، فلاسک به دست نشستیم و درس هم می‌خوانیم. کنار حرمم که نمیشه. باید بریم پایین توی رودخونه کنار پارکینگ ماشینا اتراق کنیم. یه ولی داره...! قم خیلی گرمه! شما اگه الان بری قم از تابلوهای رنگ پریده‌ی مغازه‌ها میفهمی چه آفتابی و چه گرمایی وزیدن(!) گرفته بوده در این چندماه. که اصلا گرما فدای سرت که سر دادی! یه هفته اتراق توی چادر در قم، بدون حمام! اونم من! میشه؟ و لذا تصمیم بر این شد پا بر غرور جوانی بذاریم و به تنی چند از رفقای دیرین پیامی بدیم و زنگی بزنیم. خب واکنش‌ها طبیعیه در مرحله اول خیلی جالب نبود! بطور مثال، عباس اینجوری شروع کرد: « باز تو اومدی قم یاد ما افتادی! » یا مثلا صادق هنوز سلام نکرده: « وای سید! تو زنگ زدی؟ مگه داریم؟ ».

سرتون رو درد نیارم. چندنفری که زنگ زدیم و کلی صحبت کردیم و خاطرات ورق زدیم یادمون افتاد عه! چقدر رفیق داریم توی قم! بعد، چند روز پیش فکر میکردیم ما اون همه سال اونجا بودیم چرا الان هیچ کی نیس بریم پیشش! بعد الان اونایی که حساس‌تر هستن حس ابزار بودن بهشون دست داده. میگن سید تحویل نمیگیره جز وقتی که نیاز داره! شاید منم حساس بودم این حس سراغم میومد. چه بسا راست هم باشه. ولی یه ولی داره... اونم اینکه قصه‌ی سید و علی و جعفر نیست. همه‌مون همینجوری شدیم. میخواد حاصل مدرنیته و گوشی و تلگرام و اینستاگرام باشه یا هرچیز دیگه، همه سرشون توی لاک خودشونه. فرقی هم بین رفیق و دوست و خانواده و فامیل نیست. کسی به کسی ماه به ماه و سال تا سال کاری نداره مگه اینکه به درد نیاز اون یکی بخوره! بعد یه جوری هم پذیرفتیم این قصه رو. حالا میتونید بگید باشه ابزاری هستیم و بالاخره یه وقتی ابزار ما هم میشه طرف! یا بگید نمیخوام ابزار باشم...یا اصلا اسم همین نوشته رو هم بذاریم کلپتره و بریم سی زندگیمون. امتحانا رو هم یه جوری کج دار و مریز میدیم میره. انقدرم قصه‌گویی لازم نداره! اعصابم نداریم. عکس بی ربطم میذاریم چون یه پست با عکس بی ربط بهتر از یه پس بی عکسه.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پس نوشت: آقا صادق که ذکر نامش در متن رفت،لطف کرد و با یه تماس،ما رو از بی‌مکانی نجات داد. حالا میتونیم با آرامش خیال عید رو خدمت همه تبریک بگیم. ایشاللا که شاد و خوشحال و خندان باشید. فقط تصور کنید این یه هفته که همه به سفر و گردش و تفریحن... حقیر باید سر فرو ببرم در کتاب و جزوه و قلم! ما را در شادی‌های خود دورادور شریک بنمایید! 

                    

 

۲۹ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۳۴
مهدی

یک مرتبه‌ی دیگر هم تغییر ناگهانی مسیر،چالش و مسئله‌ی زندگیم شده بود. آن هنگام،به میزانی جوگیر شده بودم که چرخش مسیرم می‌توانست همه‌ی هیکلم را آماج حمله‌ی اطرافیان قرار بدهد که «بشین سرجات دیگه توام هی ازینور به اونور!». ولی خب من منم. یا من نه منم! حرف‌های اطرافیانی غیر اعضای خانواده (که اینم اگه دست خودم بود تغییرش میدادم) به طرز ناگواری، به هیچ «جام» نیست. جایم. جایگاهم. به هیچ کجایم! اما چیزی که جلوی چرخش ناگهانی فرمان را از من گرفت،آن جوگیری اولیه نبود. یا بادآورده را باد می‌برد و اینها، نبود. می‌توانست این هم باشد،اما اصل داستان نبود. اصل داستان حتی برداشتن لقمه‌ی گنده‌تر از دهان نبود. که انسان می‌تواند لقمه‌ی گنده گنده بردارد و دهانش را هم گنده گنده بازکند. یا سنگ بزرگ بزرگ بردارد و زور و دقتِ هدف‌گیریش را بیشتر کند. اصل داستان، راضی بودن از همین فرمان و همین مسیر بود. تشنه نبودن و گرسنه نبودن و در نتیجه، دنبال آب و غذا نبودن. یک کلام، «عدم احساس نیاز». برای چه فرمان را بچرخانم وقتی دارم حالم را می‌کنم توی همین مسیر؟ آن مسیر خوشگلتر و جذاب‌تر است؟ مهم نیست. پربار تر و غنی‌تر است؟ مهم نیست. چرا؟ چون نیاز ندارم به غنی شدن و پربار شدن و هرگونه شدنِ دیگر.

در این مدتِ نبودن و ننوشتن. شلوغی‌ها و درگیرهای معمول و مرسوم زندگی دوره‌ام کرده بودند. (همانا اسباب‌کشی،عذابی است از عذاب‌های جهنم!). دوره‌ی کوتاهی که در آن، نه کتابی خواندم. نه فیلمی دیدم. نه متنی نوشتم. نه حتی ساعتی فکر کردم. بعد که زندگی به روال عادی برگشت و در جای خود، قرار گرفتم و عزم نوشتن و فکر نمودن(!) کردم...حس تهی بودن و بی‌مایگی، همه‌ی هیکلم را فرار گرفت ولی انگار نه انگار! زنده بودم و زندگی کرده بودم با همین بی‌مایگی،با همین فرمان. پس چه حاجتی‌ست به تغییر؟  

مخلص کلام؛ نیاز نداری چرا دور برمیداری آقاجون؟ بشین سرجات و با همین فرمون برو جلو.

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

* عنوان: سخنان یاوه و بیهوده.

* عکس: کوچه پس کوچه‌های تهران، اینجا نبودند (پدربزرگ و نوه)،شاید!

سلام!

۲۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۳۷
مهدی

آن غروب شب بیست و پنجم قرار بود از خانه ما بروند پیش خواهرشان رباب خانم. چمدان ببندند و راهی شوند. من دیدم توی سالن نشسته اند و در فکرند. رفتم و کمی نشستم. گفت اجازه می‌دهید چیزی بگویم؟ خندیدند،گفتند بفرمایید. گفتم: چرا دارید به دیدن چنین آدمی می‌روید؟ گفتند ان‌شاءالله که خیر است. هر وقت بهشان می‌گفتی مراقب باشید یا این کار خطرناک است،می‌گفتند ان‌شاءالله که خیر است. همین. می‌گفتند پری خانم هم مدام همین را می‌گوید. تا توی راه‌پله دنبالم می‎‌آید و گوشزد می‌کند مراقب باشم. بعد دوباره خندیدند و گفتند: چه کار باید کرد که زن‌ها دیگر نگران نباشند؟

روایت ام غیاث/دوست خانوادگی امام/کتاب هفت روایت خصوصی.

 می‌دونی بدترین نوع فراق چیه؟

 ندونی کجاست!

-----------------------------------------------------------

9شهریور(57) - سالروز ناپدید شدن امام موسی صدر در سفر لیبی

موافقین ۳۴ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۰۳
مهدی