سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۵ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

افسر پلیس جلوی باجه تلفن می‌آید و به استوارت میگوید برای امنیتش باید از باجه تلفن بیرون بیاید. استوارت در جواب می‌گوید «نه اون بیرون امن نیست! چند دفعه بگم نمیتونم ازین باجه بیام بیرون. اینجا رو دوس دارم اینجا همه دنیای لعنتی منه!». کارگردان با روایت یک موقعیت مهیج به بیننده میگوید که موبایل و تلفن چگونه میتوانند برای «اخلاق» و «زندگی» دارندگانشان مخرب باشند. کما اینکه در فیلم از شخصیت اصلی گرفته تا شخصیت‌های فرعی مثل فاحشه‌ها و حتی افسر پلیس دچار مشکلات اخلاقی‌ای هستند و «تلفن» توانسته است ابزار مناسبی برای انجام یا پنهان کردن کارهای زشت‌شان باشد. وقتی این ابزار، با تیراژ میلیونی در اختیار همگان است؛ چه اتفاقی می‌افتد اگر انسان‌ها از آن سوءاستفاده کنند؟ جواب آن در سکانس کشته شدن لیان داده می‌شود. وقتی لیان، مردِ صاحبِ فاحشه‌ها در درگیری با استوارت برای بیرون کشاندنش از باجه تلفن کشته می‌شود و همه فکر میکنند استوارت او را کشته است؛ در حالی که فاحشه‌ها ترسیده‌اند و به استوارت میگویند تو با تفنگ او را کشتی استوارت فریاد میزند «من تفنگ ندارم... فقط تلفن کوفتی دستمه!». استعاره تلفن قاتل؛ تلفنی که می‌تواند مثل یک تفنگ باشد و زندگی را از آدمها بگیرد!

Image result for ‫نقد باجه تلفن‬‎

در پایان فیلم، فشارهای دراماتیک بر روی استوارت که از ناحیه فرد تک تیرانداز و افسر پلیس وارد می‌شوند به اوج می‌رسند و استو مجبور می‌شود شخصیت واقعی خودش را برملا کند تا از باجه تلفن رهایی پیدا کند. او جلوی دید همگان و دوربین‌های تلویزیونی می‌گوید که یک روزنامه‌نگار معمولی است که رویایش آشنایی با هنرپیشه‌های مشهور است و ازینکه پولش را خرج خرید کت و شلوار ایتالیایی میکند لذت می‌برد چون شخصیت تو خالی‌اش را مخفی میکند تا دیگران فکر کنند آدم مهمی است. ساعت مچی دو هزار دلاری‌اش نیز تقلبی است. او پسری(شاگردش) را دنبال خودش می‌کشاند چون تنها کسی‌ست که فکر میکند او آدم مهمی است. او کسی‌ست که مدام با تلفنش به دوستانش، روزنامه‌ها و مجلات دروغ میگوید. او هنگام تماس با پم(دوست دخترش) حلقه ازدواجش را از دستش بیرون می‌آورد و اساسا شخصیت توخالی و متظاهری دارد. پس از این اعترافات است که او می‌تواند از باجه تلفن آزاد شود و به زندگی عادی خود برگردد. و فرد تک‌تیرانداز به خواسته اصلی خود «راه رفتن انسان در مسیر درست» می‌رسد.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: بخشی از نقد فیلم باجه تلفن که به اجبار امتحانات، مشغول نوشتنش هستم. فیلمی که دیدنش بسیار مناسب احوالات این روزهایمان است.

کاش کسی با تفنگ دوربین‌دار وادارمان می‌کرد به زندگی عادی خود بازگردیم!

۳ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۸ ، ۲۱:۴۰
مهدی

یه نیازِ مهم انسان رو الان خوب می‌فهمم. هم‌دردی و هم‌دلی. همه‌ی ما داغداریم. همه‌ی ما عزاداریم. امروز، روزیه که هیچ ایرانی‌ای خوشحال نیست. چه از ترور شهید سلیمانی چه از افرادی که توی تشییع از دست رفتن چه از هدف قرار گرفتنِ سهوی هواپیمای مسافربری. چیزی که توی این شرایط لازم داریم هم‌دلی با همدیگه‌ست. توی سر و کله‌ی هم زدن و تیم‌کشی و کری‌خونی، نشونه‌ی آدمهای داغدار نیست! تا می‌تونیم با هم همدلی کنیم. بین دوستامون، خانواده‌ها و فامیلمون. باهم دوستانه حرف بزنیم و باهم اشک بریزیم. بلکه مقداری از درد این فاجعه‌ها کاسته بشه. بلکه حالمون کنار هم خوب باشه.

۱۳ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۸ ، ۲۲:۰۶
مهدی

خِرَدوَرزی، نویسندگی، روشنفکری همیشه در این مملکت و در هرجای دنیا، جریان‌ساز،موثر و هزینه‌بَر بوده است. امروز با گروهی از روشنفکرها طرف هستیم که به شدت مشتاق خوابیدن در میانه‌ی لحاف هستند. دو پهلو، مبهم و بدون صراحت می‌اندیشند و می‌نویسند. تا خدای ناکرده از دیده شدن و خوانده شدن و شنیده شدن نیفتند. آنها نه تنها جریان‌سازی نمیکنند بلکه مشغول سوار شدن بر جریان‌ها هستند. می‌خواهند همه را راضی نگه دارند، تاوان جریان‌سازی را ندهند و کسی را نرنجانند اما پرطرفدار باقی بمانند. پس وسط لحاف می‌خوابند. 

۴ نظر موافقین ۲۵ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۸ ، ۲۱:۴۰
مهدی

ببخش که مدتی را خواب بودم سردارِ جان. قولِ شرف که دیگر خوابم نبرد.

نوشته‌های خوبِ دوستان:

پرچم سرخ دوباره

تفکیک

سردار دلها

۱۵ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۲ ۱۴ دی ۹۸ ، ۰۳:۳۹
مهدی

روبروی شهرک مهدیه، توی ماشین نشسته بودم. از فوتبال برگشته بودم و تلفنی با همسر حرف میزدم. باران، ریز می‌بارید. برای همسر از فوتبالِ خشنی که رفته بودم میگفتم. کسی با دست روی پنجره‌ی ماشین زد. مثل در زدن. سایه دو مرد از پشت شیشه‌های باران‌زده پیدا بود. شیشه را نصفه پایین دادم. دو مردِ سیاه‌پوست بودند. آن که در زده بود سرش را خم کرد و گفت : آقا؟ داخل شهرک میری؟ سر تکان دادم که بله. یکیشان جلو سوار شد. دیگری عقب. یکی کیسه میوه دستش بود دیگری کیسه نان. سلام کردم. هر دو گفتند سلام علیکم و بعد: «کیلی ممنون». همینطور که با همسر حرف میزدم ماشین را روشن کردم و راه افتادم. به همسر گفتم دو نفر را سوار کرده‌ام. آنها را برسانم دوباره زنگ میزنم. قطع کردم و از آن دو عذرخواهی کردم. گفتم شهرک را بلد نیستم. خودشان آدرس را بگویند. فهمیدند برای شهرک نیستم. حسابی تشکر کردند. نفرِ جلویی با دست، مسیر را نشان داد و گفت «مُستَ(غ)یم».

سکوتِ بین‌مان دوام نداشت. برای حس قریبی که به اینها دارم سر صحبت را باز کردم. گفتم: «با ایران چه میکنین؟». نفر عقبی خندید. نفر جلویی سرش را پایینی تکان داد و کمی لبخند زد. لبخندش را با خنده جواب دادم. گفتم مردم ما برای مشکلاتشان ناراحت و عصبانی هستند. راهی ندارند. برای همین سرِ دیگران خالی میکنند. بیشتر شماها. برخوردهایشان را به دل نگیرید. نفر جلو تایید کرد و بله بله گفت. برایشان ماجرای آن طلبه‌ی چینی را گفتم که سرِ خیابان سالاریه با چوب زده بودند توی سرش. تعجب کردند و انگار ترسیدند. گفتم «این نوع آدم همه جای دنیا هست. آدمهای بیشعور. فحش‌های ما رو بلدین؟». نفر عقبی خندید. جلویی گفت: «بد.کیلی بد». گفتم «بَه! اینا که فحش نیست! بیشعور،احمق،پفیوز. به نژادپرست‌ها باید اینا رو گفت».

سعی میکردم فارسی ساده صحبت کنم. گفتم دلم برایتان ناراحت است. از آن سر دنیا آمدید برای چیزهای بزرگ. بعد برای چیزهای کوچک، خیلی بزرگ آزارتان می‌دهند. هر دو می‌گفتند «مشگل نیست. اشگال نداره. ما خودمون کاستیم». بعد که روضه‌خوانی‌ام تمام شد ناخودآگاه جمله‌ای گفتم که بیرون آمدنش از دهانم را اصلا انتظار نداشتم. «باور کنین امام زمان میاد همه چی درست و قشنگ میشه». این را که گفتم هر دو با صدایی بلندتر و محکم‌تر تایید کردند. بعد یکیشان زیر لب، دعایی خواند که نفهمیدم. نفر جلویی گفت «سمتی راست، همینجا پیاده میشیم». گفتم «اینجا که وسط بلواره! دقیق بگو بریم جلوی خونتون». گفت «آه! کیلی ممنون». و با دست کوچه‌ای را نشانم داد که آسفالت نبود. دور زدم و وارد کوچه شدم. باران، همه‌ی راه را گِل کرده بود. نفر جلویی دمپایی پایش بود. و قرار بود این راه را پیاده بیاید. کوچه را تا انتها رفتم. یک‌طرف، ساختمان‌های قدیمی، یک شکل و رنگِ رو رفته و طرف دیگر، بیابانِ تاریک بود. نفر جلویی از عقبی پرسید: «شما ساختمان شماره چندی؟». عقبی گفت: «شماره سه». گفتم شما باهم فارسی حرف میزنید؟ گفتند بله. نفر جلویی گفت من برای ساحل عاج هستم، ما فرانسه صحبت میکنیم، او برای نیجریه است، آنها انگلیسی صحبت میکنند. گفتم «چه خوب! پس میتونم دوتا کشور مهمون بشم». خندیدند. رسیدیم. باهم دست دادیم. پیاده شدند. چند بار تشکر کردند. با زلال سفیدی چشمهایشان. با دستهایی که برایم روی قلبشان گذاشتند. دوست نداشتم بروند. دوست داشتم خانه‌شان دورتر بود. خیره شدم به بیابان تاریک. چراغ برق قدیمی گوشه‌ای از بیابان را روشن کرده بود. باران، ریز می‌بارید.            

۱۶ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۸ ، ۱۵:۲۰
مهدی