سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

خواهر‌زاده‌ی هفت هشت ساله‌ی رفیقم بعد از یک سال تحمل سرطان خون، دیروز از دنیا رفت. دختر بچه‌ی نازنینی بود. هرچند از رنج و درد استخوان‌سوز رها شد اما زیادی زود بود برای زندگی نکردنش. اینجا همان جایی‌ست که گیر می‌کنم و کارهای بالاسری‌ام را هضم نمی‌کنم. خصوصا اینکه دو سال نشده است مادر میانسال رفیقم فوت شده. قاب عکس پدرشان هم که تا یادم می‌آید گوشه‌ی دیوار خانه بود.

۱۶ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۱ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۳۲
مهدی

حدود سه سال پیش بود. جلوی در خونه‌مون ماشین می‌شستم. کارم تموم شده بود و شلنگ رو جمع می‌کردم که یهو یه گربه‌ی سیاه و سفید از زیر ماشین اومد سمتم. قدم‌ها و نگاهش مردد بود. نمیدونست اگه بیاد نزدیکم از من چی بهش میرسه. لگد یا غذا؟ ولی گرسنه بود و صبر کرد. براش از خونه یه چیزایی آوردم. بازم مردد بود. ولی بالاخره اومد جلو و سرشُ تا کمر برد توی ظرف غذا. ازونجایی که من آدمِ مجانی کار کردن نیستم سرشُ با دستم نوازش کردم. میدونستم برای یه گربه خیابونی لمس شدن توسط انسان ترسناک و خطرناکه ولی نمیدونستم پیف‌پیفم حساب میشه. وقتی گردنشو لمس کردم اول ترسید و خودشو کشید عقب. بعد روی دوپای عقب لم داد و قسمتی که دستم خورده بود رو یه تِک لیس زد. بهم خیلی برخورد. بهش گفتم آخه عنتر! تو که هر شب، تمام رخ توی سطل آشغالی جای دست منو لیس میزنی؟ نگاهم کرد و هیچی نگفت. یه کم دیگه غذا خورد و شروع کرد همه هیکل خودشو لیس زدن. میدونستین زبون گربه آنزیم‌های فوق‌العاده‌ای داره که بدنشو کاملا تمیز و بدون میکروب نگه میدارن؟ منم نمیدونستم. خلاصه اینکه الان سه سال گذشته. و این گربه‌ی سیاه و سفید از خیابونی به خونگی تغییر هویت داده. نشون به این نشون که پارسال 3 تا و امسالم 3 تا شکم روی پکیج حیاط خونه زاییده.(طبیعتا از گربه‌های خیابونی کمک گرفته ولی با توجه به کیفیت بالای بچه‌هاش، خوش‌سلیقه‌ و تر تمیزه). نشون به این نشون که به قدری خونه‌ی ما رو خونه‌ی خودش میدونه که یهو غیب میشه و میره پی‌پی‌هاشو تو باغچه خونه‌ی همسایه میکنه و میاد. حالا چی شد که دربارش نوشتم؟ پریشب خواهرم زنگ زد. با صدای ترسون و لرزون. گفت زلزله اومد فهمیدی؟ گفتم نه. گفت توی حیاط بودم. دیدم گربه یه صدای عجیب از خودش درآورد و یهو فرار کرد رفت بیرون؛ بعدش زلزله اومد. چند روز پیشم که خودم خونه بودم دیدم مدت طولانی خیره شد به یه نقطه. و بعد با سرعت موشک غیب شد. یه دقیقه بعد آسمون برق زد و صدای رعد و برق شدید و تگرگ شدیدتر! این سیستم هشدار قبل حادثه‌ برای من چیز جدیدی نبود. تقریبا بیشتر حیوونا پتانسیلشو دارن انگار. چیزی که برام جالب بود رها کردن بچه‌هاش بود. حیوونا ظاهرا خیلی خوب میفهمن و حتی ارتباط برقرار میکنن ولی در عین حال، کاملا غریزی و اصولی زندگی میکنن. اونا بقا رو بلدن برای همین وقتی پای جونشون وسط باشه بچه‌مچه سرشون نمیشه. حتی شنیدم که موقع زایمان برای غلبه به ضعفشون یکی از بچه‌هاشونو رندوم میل میکنن. و چقدر آدمی‌زاد به شکل ذاتی، نقطه مقابل حیواناته وقتی اون مادر رو از زیر آوار کشیدن بیرون و مرده بود در حالی که بچه‌شو طوری بغل گرفته بود که زنده مونده بود. حالا من حیران و ویران موندم چطوری میشه که یه انسان به مرحله‌ای میرسه که بچه‌ی خودشو ابزار بقای خودش میکنه؟ منظورم پدر آرات و بقیه آدمایی که توی اینستاگرام با بچه‌هاشون کاسبی میکنن هست ولی این چند روز که مشغول تحقیق روی پروژه‌ی مستندی درباره‌ی روسپی‌ها بودیم چیزهایی به مراتب بدتر و سنگین‌تر و تلخ‌تر دیدم و شنیدم که به رفیقم که چندماهه مشغول تحقیق شده گفتم بی‌خیال! اصلا میشه اینا رو آورد جلوی دوربین؟!

۱۷ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۴۳
مهدی

سرباز که بودم هر روز می‌گفتم سربازی تموم بشه فلان می‌کنم چلان می‌کنم. سربازی تموم شد نه فلان کردم نه چلان. هربار که مشغول کار یا درس و امتحان بودم می‌گفتم تموم بشن چیکار می‌کنم چیکار نمی‌کنم. تموم که می‌شدن هیچ کاری نمی‌کردم. برعکس؛ وقتی سرباز بودم بهترین سفرهای زندگیمُ رفتم. وقتی مشغول امتحان و مقاله و پروژه بودم ازدواج کردم! حالا یا سربازی‌ای که رفتم سربازی نبوده یا دانشگاهی که رفتم دانشگاه. ولی این یه قانون نانوشته‌ست که وقتِ زیاد تلف میشه و وقتِ کم، مفید صرف میشه. هیچی مثل اما و اگر و شاید و حالا ببینم بعدا چی میشه، ترمز راه آدم نیست. همین الآن رو باید جلو ببریم تا آینده شکل بگیره. تا گذشته حسابی بشه. همین الآنِ الآن رو باید زندگی کنیم. عه!

(نلسون راسل حاجی)

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

عکس از دکترمیم

پ.ن:

عکس سفرها رو مرور میکردم که رسیدم به این عکس. اون نقطه کوچیک دم اون سایه‌بون منم.

این لحظه‌ی طبیعت‌گردی‌ها رو خیلی دوست دارم که خیلی ملموس متوجه میشم خیلی خیلی خیلی کوچکتر از چیزی هستم که تصورشو میکنم.

ایشاللا بزودی سفر جدید...

۱۹ نظر موافقین ۲۲ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۲۵
مهدی

بعدِ یک ماه و اندی اومدم خونه و می‌شنوم که خواهر کوچیکه خیلی جدی ازم می‌پرسه جوکر رو دیدی؟ اصحاب کهف انقدر متحیّر نشدن از تغییر اوضاع دنیا که من تو این لحظه شدم. این کی انقدر زیادی بزرگ شد من نفهمیدم؟

موافقین ۳۵ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۳۵
مهدی

ده کاری که قبل مرگ انجام میدم؟ به نظرم فرقی نداره چون همین الآنم قبل مرگ حساب میشه. چه چهل سال دیگه وقتش برسه چه پنج دقیقه دیگه. 

اول، زمینه می‌چینم به مرگ عادی نمیرم. عادی مردن، خیلی حالگیری به نظر میاد.  

دوم، به خانوادم می‌سپرم هوای خانوممو داشته باشن.

سوم، یه سفر میرم مشهد؛ با خانومم.

چهارم، میرم توی یه جنگل بکر، شب‌مانی.

پنجم، میرم کویر، برای شب‌مانی و خیره شدن به آسمون شبش.

ششم، یه مهمونی برگزار می‌کنم و به صدتا فقیر و کارتن خواب، پیتزا میدم. 

هفتم، فیلمی که میخوام رو می‌سازم. 

هشتم، مستندی که می‌خوام رو می‌سازم.

نهم، هر چی بلدم به چندتا نوجوون علاقه‌مند آموزش میدم. 

دهم، میرم پیاده‌روی اربعین و اون چندتا فقیر و کارتن خواب رو با خودم میبرم. 

 -----------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: به دعوت حامد عزیز بود. با تأخیر انجام شد پوزش. 

۲۹ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۹:۰۷
مهدی