سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۵ مطلب با موضوع «خواهرکوچولو» ثبت شده است

بعدِ یک ماه و اندی اومدم خونه و می‌شنوم که خواهر کوچیکه خیلی جدی ازم می‌پرسه جوکر رو دیدی؟ اصحاب کهف انقدر متحیّر نشدن از تغییر اوضاع دنیا که من تو این لحظه شدم. این کی انقدر زیادی بزرگ شد من نفهمیدم؟

موافقین ۳۵ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۳۵
مهدی

«من فکر می‌کنم ما اسباب‌بازی هستیم و خدا داره باهامون بازی می‌کنه». آن ایام که خواهرم کودک بود و سر میز ناهار، این جمله را گفت هیچ گاه یادم نمی‌رود. حرفی که آن هنگام برایم شبهه‌ناک و مشکوک تلقی می‌شد اما اکنون برایم رنگ و بوی حقیقی دارد. گو اینکه اساس و فلسفه‌ی جهانی که خداوند با محوریت ما آفریده، پارادوکسی دایره‌شکل از تولدها و مرگ‌ها و رنج‌ها و لذت‌ها و رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها و شکست‌ها و پیروزی‌هاست که هرکدام به شکلی درهم تنیده شده‌اند و از دل یکدیگر بیرون می‌آیند.اگر چه شیعه بسیار مودبانه می‌گوید جبر و اختیار است توأمان اما در این حال، تلقی اسباب‌بازی دستِ قدرتی بودن، آن‌چنان بیراه نیست. داستان کوتاه «اردوگاه سرخپوستانِ» همینگوی را بخوانید؛ آنی که فرزندی متولد می‌شود، مادری بیمار، آسوده می‌شود و پدری از شدت ناراحتی خودش را می‌کشد. در همان حال، شاهدِ مرگِ پدرِ فرزندی بودن، فرزندی دیگر را آگاه می‌کند؛ به مادری که ندارد و به قهرمان زنده‌ای که پدرش است. همین قدر دَوّار و پارادوکسیکال. کمی عرفانی‌تر، داستانِ نه چندان افسانه‌ای منطق الطیر عطار خودمان است. سی‌مرغ در جستجوی سیمرغ راهی سفر می‌شوند. در انتها و پس از طی طریق و چشیدن سختی‌ها و به نقلِ فیلمنامه‌نویس‌ها عبور از بحران و مرگ اول، آگاه می‌شوند «سیمرغ» خودشان هستند. و حال، سعادتشان در چیست؟ در فنا! یا همان مرگ دوم. زنده می‌شویم که بمیریم. و می‌میریم که زنده شویم. بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید! کزین خاک برآیید سماوات بگیرید!

القصه؛ برای ما که در آمدن و رفتن‌مان انتخابی نداریم، برای چگونه بودن‌مان نیز گریزی نیست جز انتخاب. زندگی داشتن یا مردگی کردن کار دشواری نیست. دشوارترین کار، انتخاب سفر رنج‌آوری‌ست که آسانی می‌آوَرَد.انتخاب زندگی‌ای که با مرگ، به اوج کمال می‌رسد که همان تولد دوباره است!

۲۵ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۵۲
مهدی

 

شب جشن تولد خواهرکوچولو که دیگه نمیشه بهش گفت کوچولو، به اندازه‌ی یه هفته خندیدیم. خاله از همه بیشتر می‌خندید. برای اولین بار فهمید من تا 5 روز خبر نداشتم خواهرم به دنیا اومده و هنوز که هنوزه سوژه‌ی رفیقای اون دورانمم. تعریف کردم که آخر هفته از قم رسیدم خونه، خسته و کوفته، در اتاقم رو باز کردم دیدم یه بچه روی تخت خوابیده! مامان‌بزرگ خدا بیامرز کنارش نشسته بود. با همون خنده‌های همیشه معنادارش بهم گفت چشمت روشن! بهش گفتم این دیگه کیه؟؟ آخر کار خودتون رو کردین؟ از پرورشگاه بچه آوردین؟ کیک پرید توی گلوی خاله و از شدت خنده پناه برد کنج دیوار. بعدش دیگه التماس می‌کرد ادامه ندم و منم بی‌خیال شدم. بعد فضا احساسی شد. میم عزیز تعریف کرد بابابزرگِ پدری خدابیامرز از اون سر تهران، پیاده اومده خونمون تا بچه رو ببینه. اذان و اقامه رو که گفته نزدیک 1 ساعت با بچه حرف زده. فیلمش هست. با همون لحن مهربونش که صداش رو زیر می‌کرد و کلمه‌هاش رو کِش‌دار _ چطوری باباجون؟ قربونت بشم باباجون. دورت بگردم. نوه‌ی خوشگلمی،دختر قشنگمی... _ میمِ عزیز گفت بابابزرگ موقع رفتن گفته این دختر رو خیلی دوست داره. بعد 100 تومن گذاشته توی پتوی بچه و خداحافظی کرده و رفته. بعد حرفا خاله‌زنکی شد. عمه کوچیکه که تازه فارغ شده بوده بخاطر حرکت بابابزرگ(از خونه عمه کوبیده اومده خونه ما)، ناراحت شده و حرف انداخته که فلانی اصلا باردار نبود! اینا یهو از کجا بچه آوردن؟ شوخی شوخی داشته جدی می‌شده! خواهرم رو دیدم کنار کادوهاش نشسته و برعکس همیشه رفته توی فکر و یک کلمه هم حرف نمی‌زنه. لابد داره به دوست خیالیش میگه تولدش چه داستانی داشته. منم برم توی فکر. این خواهر کوچولوی منه؟ رسید به سنی که براش آنه‌شرلی هدیه گرفتم؟ دیگه بهونه‌ای ندارم وقتی میگه ببرمش به وقت شام ببینه. دیگه می‌شینه پای شبکه تماشا و فرار از زندان نگاه می‌کنه و برای هوش تخیلی مایکل اسکافیلد غش و ضعف میکنه و حرص خوردن منُ با یه چشم و ابرو جواب میده. دیگه معادله‌ها عوض شده. باید داداش خیلی بهتری باشم تا بازم به دوستاش بگه من با داداشم خیلی رفیقم. بهش نگم برای حرف زدن یا شب رو انتخاب کن یا روز D: بشینم گوش بدم هرچی دل تنگش خواست بگه، حتی اگه حال خودم خوب نبود.  

۴۰ نظر موافقین ۲۱ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۰۳
مهدی

امروز برای چند دقیقه از بیرون، به زندگی حالم نگاه کردم. خانواده از اینجا رد میشه‌‌ی مودبانه‌ش اینکه چشمام گرد شد از روبرویی باهاش. فقط کافی بود لیست آدما و موقعیتایی که توی شبانه‌روز باهاشون سر و کار دارم رو از نگاه بگذرونم. تا از خودم بپرسم این چه زندگی‎‌ایه؟ این چه رابطه‌هاییه؟ یکی دو ساعتی به ظهر توی مترو، قسمت آخر از فصل آخر سریال Peaky Blinders رو دیدم. نقد و بررسی ذهنیش که تموم شد زدم بیرون و زیر بارون تند، زنگ زدم به رفیق تازه در بند شده‌ تا درباره برنامه دشت لار صحبت کنیم. بعدش با سر و روی خیس رسیدم به مقصد و ضیافت سر و کله زدن با چند تا آخوند مقام مسئول که مجبور بودم بهشون احترام بذارم و وقتی نمی‌تونن از پس یه CD گذاشتن توی کامپیوتر بر بیان، نخندم! نماز ظهر و عصر رو پشت سر آقای قرائتی خوندم که حسابی ناخوش بود. نماز که تموم شد برای ناهار با دو نفر رفتم کافه بوم و اسپاگتی با کوکا سفارش دادم. کافه‌من با جمع حال کرد و 3 نخ سیگار کنت گذاشت روی میز تا قبل غذا بزنیم بر بدن. فاصله دود و اسپاگتی تا عصر رو با گپ مجازی با دکتر میم گذروندم، بحث داغی بود که وسط خیابون ولیعصر، 3 بار نشستم و بلند شدم از پهلو درد،بس که خندیدم. عصر، فوتبال و استخر بودم تا سر شب، با کسایی که به عقل هیچ کس نمیرسه، با کسایی که جز فوتبال هیچ ربطی به زندگی من ندارن. الان رسیده بودم خونه و با چشمای سنگین شده، منابع ارشد رو ورق می‌زدم. خواهرم تازگی توی مدرسه با پدیده‌ی دوست خیالی آشنا شده؛ رو کرد به میمِ عزیز گفت «انگار مهدی هم دوست خیالی داره! نگاه چند دقیقه است خیره شده به فرش!». دوست خیالی که نه! دارم از خود واقعی‌م می‌پرسم من سوار این زندگیم یا این زندگی سوار من؟ چرا همه جا هستم و نیستم؟ چرا این زندگی، همه چیز داره و هیچی نداره؟ 

پ.ن: عکس فتوشاپ نیست ولی تزیینی هست D: ایشون حقیقتا از هوادارای دو آتیشه تراختور هستن. 

پ.ن: عکس رو می‌خواستم برای یه پست خیلی طولانی استفاده کنم. شانس‌تون گفت دیگه.

۱۶ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۳۶
مهدی

این پُست، برای اون عزیزی که خصوصی گفتن چرا دیگه از خواهرکوچولوت چیزی نمی‌نویسی. اتفاقا می‌خواستم بنویسم از حرکت فوق‌العاده‌ای که توی مراسم افطاری عمو انجام داد. ولی لازمه‌ش توضیحاتی بود که از بیان‌شون معذور بودم... تا رسیدیم به این چند شب‌ِ والیبالی.

از بازی اول ایران، گیر داده به من و همه‌ی خانواده، میگه «مهدی شبیه میلاد عبادی‌پوره!» بهش گفتم «ترجیح میدم شبیه مرندی باشم تا عبادی‌پور!» بازم اصرار پشت اصرار! به پدر و میمِ عزیز و پسرخاله و خاله و هرکسی که ناظر بازی بوده هم گفت که میلاد شبیه مهدیه!  امشب که خوب بازی کرده میگه «ببین چقدر خوبه میلاد! اصلا ازین به بعد به جای مهدی صدات میزنیم میلاد!» بعد نشسته کنار دستم و با هر امتیاز ایران، بغل گوشم صدا می‌زنه «آفرین میلاد! میلاد! میلاد!». میدونید برای آدمی مثل من که مسابقه‌های ورزشی زنده رو باید با دقت و توی سکوت نسبی ببینه، خیلی دشواره صبوری توی این شرایط! با یه «اه» کوچولو از کنارش بلند شدم و رفتم روی مبل نشستم و ادامه بازی رو نگاه کردم. نزدیکای پایان ست و امتیازهای حساس بود که میلادشون یه امتیاز سرویس گرفت و خواهرکوچیکه با یه پرش از روی میز پذیرایی، شیرجه اومد توی بغلم‌ُ جیغ زد«میلاااااااد»! تا خودمون رو جمع و جور کنیم ایران امیتازای بعدی رو هم گرفت و بازی تموم شد. بعد انگار که موید قوی پیدا کرده، اومده جلوم وایساده میگه: «حالا که ایران برد دیگه قبول کن شبیه میلاد عبادی‌پوری!».

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: از سامان فائزی درخواست دارم یه شادی بعد از گل، توی صورت میلاد عبادی‌پور هم بره!

این آهنگه که بعد بُرد پخش کردن چی بود؟ آهنگ کم‌شاد مخصوص شام رحلت امام؟ الان صداوسیما نگران روح امامه یا چی؟

چه رنجی کشیده مسئول آرشیو شبکه ورزش که یه ترانه‌ی ملی کم‌شاد پیدا کنه!

۲۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۴۱
مهدی

توی اتاقش بود و بلند بلند صحبت می‌کرد.(تکالیفش رو هم با صدا انجام میده!) از کلمه‌هاش فهمیدم بازم توی دفترش قصه نوشته. صداش کردم. توی اتاقم بودم. ازش پرسیدم: «این انشاء بود؟» با مکث جواب داد: «نه. از روی کتاب باید می‌نوشتیم با تخیل خودمون.» گفتم: «پس قصه بود. بیا اینجا تا یه چیزی بهت بگم، دفترتم بیار.» خیلی زود اومد و کنارم ایستاد. متنش رو نگاه کردم. بهش توضیح دادم راوی چیه. گفتم هر قصه‌ای، یه راوی مشخص داره. که اگه مدام توی قصه جابجا بشه، شنونده‌ی قصه رو گیج می‌کنه که کی داره قصه رو تعریف می‌کنه. بعد روی متن، نشونش دادم کجاها راوی رو عوض کرده. گفتم قصه‌هایی که می‌نویسی خیلی روون و جذابن. اینم دقت کنی بهتر میشه. با دقت بهم گوش داد و سر تکون داد و گفت باشه و رفت پیش میمِ عزیز و گفت: «چقدر خوبه داداش‌مَهدی! چیزای خوبی بهم یاد داد کیف کردم!».

این،از معدود کنش‌های من بود نسبت به نیازهای گوناگونی که ازش می‌بینم. از خودم می‌پرسم «چرا!» چرا من که طرفدار و مدعی دوست داشتن بچه‌ها هستم، با خواهر کوچیک و مستعد خودم، حالی به حولی رفتار می‌کنم؟ خدا می‌دونه چقدر ذوق داشت از نکته‌ی ساده‌ای که بهش گفتم و خدا میدونه اگه توی Mood نبودم، بی‌خیالی طی می‌کردم!

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: کاملا یهویی اومده میگه میدونی تولد من یکشنبه‌ست؟ گفتم حالا کو تا تولدت!(آخرای فروردین) گفت "حالا دیگه...!" خلاصه یادم انداخت برم به لیست بلندبالای کادوهایی که باید تهیه بشن نگاه کنم. دقیقا روز قبلش یه امتحان شفاهی(حوزه) خیلی سخت و پر اضطراب دارم! اگه شانسش باشه و من قبول بشم براش یه وانت کادو می‌گیرم والا فلا! D:

۳۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۴۰
مهدی

برام چایی آورده گذاشته روی میزم. توی سرویسِ فنجون‌نعلبکی مورد علاقه‌ی عروسکش! اون قند کوچیکه تا قُلُپ آخر چایی، آب نشد تو دهنم! ولی چسبید! خستگیم در برفت و در برفت در برفت!    

معمولا دو سه ماه زودتر شروع می‌کنم کادوهای تولدشو تهیه میکنم! والا پس‌اندازی برام نمی‌مونه! D: غیر از مبایل و تبلت و عروسک، پیشنهاد هدیه تولد بدید. با آدرس دقیق که کجا دارن D: با تشکر!

۳۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۲:۲۹
مهدی

 وقتی دبستانی بودم انیمیشن دیجی‌مون که از تلویزیون پخش می‌شد پرطرفدار بود. یکی از سازمان‌یافته‌ترین برنامه‌هایی که نمی‌دانم از کجا برای نسل ما اجرایی شد و خدا می‌داند چقدر پول توی جیب چه کسانی رفت! تبش به اندازه‌ای داغ بود که هرکدام از بچه‌های کلاس، یکی از کاراکترها را برای خودش برداشته بود و می‌گفت "من اونم!" خیلی عادی بود که یکهو وسط حیاط ،یکی نعره می‌زد:"گری‌مون تبدیل میشه به:گری‌مون آهنی!"بیشتر از این دیوانه‌بازی‌ها،جمع کردن کارت‌های دیجی‌مون از بسته‌های شانسی،بچه‌ها را مشغول می‌کرد. کسی که کاراکتر خودش گیرش می‌آمد خوشبخت‌ترین آدم مدرسه بود! اما سهم من در این ماجرا،متفاوت رقم خورد. یک بار از سر بیکاری،یکی از کارت‌ها را که کمی از کارت ویزیت بزرگتر بود برداشتم و گذاشتم کنار دفتر نقاشی‌ام. مدادرنگی‌هایم را تراشیدم‌ و طرح زدم و کشیدم. خط‌‌ها کمی کج بودند اما از نتیجه پایانی راضی بودم. نقاشی را به هرکسی نشان می‌دادم فقط می‌پرسید خودت کشیدی؟ دفترم را بردم مدرسه. تنها کسی که باور کرد نقاشی را خودم کشیدم دوست صمیمی‌ام بود. گرچه به طرز عجیبی برایم مهم نبود دیگران باور نکنند؛ اما دست بکار شدم و کارت‌های دیگر را هم کشیدم. هر طرح،از قبلی دقیق‌تر و قشنگ‌تر می‌شد. تا اینکه یک‌ بار در زنگ نقاشی،رقابتی بین من و معلم نقاشی‌مان،برای کشیدن پرطرفدارترین کاراکتر کلاس: "آنگ‌مون" برگزار شد. کاراکتری که بال داشت و شبیه فرشته‌ها بود. طرح من با اکثریت آراء بهتر از آقای معلم شد.بعد از آن،قصه تغییر کرد و رتبه‌ی محبوبیتم بالا رفت. اولین دستمزدم را همان موقع گرفتم. یکی از بچه‌مایه‌دارهای کلاس که کاراکترش را هم خیلی دوست داشت پانصد تومان گذاشت روی میزم و گفت دیجی‌مونم را بکش! و باقی هم دویستی و صدی و هرچه داشتند از جیب درآوردند تا عقب نمانند! میم‌ِعزیز جریان را فهمید و گفت یا نکش یا پول نگیر و من تا به خودم بیایم و علتش را بفهمم تب دیجی‌مون به سردی رفته بود. این بود انشای من.

(یکی از بزرگترین حسرت‌هام اینه که در جریان جابجایی‌ها و خونه‌تکونی‌ها اون دفتر نقاشی گم شده)

          
        این شکلک‌ها رو که خواهرکوچیکه درست کرده روی میزش دیدم و یاد این قضایا افتادم.

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۵ ، ۰۱:۰۱
مهدی

. چارپنج روز سفر بودم. وقتی رسیدم مثل همیشه، اولین نفر اومد استقبالم.مثل همیشه، بی‌مقدمه و تند تند حرفاشو زد، آخرش گفت: این کتاباتو نمی‌خونی بده من بخونم خب! (خندیدم) بعد گفت: ببخشیدا! وقتی نبودی "شوهر عزیز من" رو خوندم. گفتم: عی شیطون!

. یه تخته روی میزم دارم برای یادآوری کارای مهم. که بیشتر، محل استفاده‌ی ایشونه! به روی خودش نمیارم ولی باید اعتراف کنم کیف می‌کنم ازین کاراش:

۱۲ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۹:۳۱
مهدی

یکم؛

دو نفر، من را محکوم کردند،«یکی گفت: تو مثل دختران،ناز داری و باید صبح تا شب، قربان‌صدقه‌ات بروند! دیگری گفت: تو از احساس،هیچ بویی نبرده‌ای!» حالا حساب کنید اگر قرار باشد این‌ها را به جایی‌م بگیرم چه جایی ازم باقی می‌ماند! واقعیتِ تلخ و مریض پیرامونِ ما همین نگاه‌های صفر و صدی‌ست که اجازه نمی‌دهد چیزها همان‌جایی قرار بگیرند که باید.

دوم؛

مدت‌ها پیش، از تجمع «وجد و علاقه و شغل» نوشته بودم.اینکه اگر یک کار بشود همه‌ی زندگی، ایده‌آل است،اگر شغل و علاقه‌ یکی باشد، بازهم نزدیک به ایده‌آل است. دوسال برای همین فرمول زحمت کشیدم. یک سپر سنگین نامرئی با خودم حمل کردم تا از حرف‌ و حدیث‌های مکرر دیگران، شل و وار رفته نشوم. تا امروز که می‌توانم بگویم به خواسته‌ام بسیار نزدیک شده‌ام. انتظار تشویق ندارم که همین سکوت اطرافیان برایم تشویق بزرگی‌ست! اما خوشحالم و راضی، که اولین بار در زندگی‌ام برای رسیدن به خواسته‌ام جنگیدم.

سوم؛(جهت تلطیف فضا)

از جمله‌ وظایف سنگین داداش مهدی،خریدِ تنقلات برای خواهرکوچیکه‌ست در مواقع اعزام ایشان به اردو! شایان ذکر است که مدرسه‌ی ایشان علاقه زیادی به اردو بردن بچه‌ها دارد و حتی اگر مجبور بشود داخل مدرسه هم اردو می‌زند! لذا بنده مکرر در مکرر در حال خرید خوراکی هستم! یکی از لیست‌های خرید ایشان را در ذیل می‌آورم:

 . اون آپشنایی که نوشته 2 عدد،بطور مشخص برای رفیق فابریکش در نظر گرفته.

 . بهش گفتم چیپس فلفلی خوب نیست تشنه میشی، لاک گرفت جاش نوشت بادام زمینی سرکه‌‌نمکی!

 . امضا هم زده برام! :))

* عنوان رو از فیلم بهروز افخمی برداشتم. آذر،پرویز،شهدخت و دیگران...!

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۲:۵۵
مهدی