سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

یک.

توی مدرسه‌ای درس می‌خونه که مدیر و معلم‌ها و دانش‌آموزا،صبح تا شب عربده می‌کشن و کتک‌کاری می‌کنن! لات‌بازی و سیگار و فلش فیلم مبتذل،کلاس‌کار بچه‌شاخ‌های مدرسه‌س.گریه می‌کنه و می‌گه «می‌خوام دعوایی نباشم...ولی یه جاهایی دیگه نمیشه! دوستام بهم میگن ترسیدی؟ جا زدی؟ منم نمی‌خوام ضایع بشم،کف‌گرگی رو میزنم تو صورتش می‌خوابونمش لب جو...چی‌کار کنم آقا؟ جوّ مدرسه ما اینجوریه!»

قبل اینکه بخوام چیزی بگم، فکر می‌کنم اگه جوّ محیط زندگی و مدرسه‌ منم اینجوری بود چه می‌کردم؟ چقدر تاب می‌آوردم؟چقدر تحقیر و تنهایی رو تحمل می‌کردم؟ معاون مدرسه با نعلبکی زده توی سر بچه! بخاطر کاری که معلوم نبوده مقصرش کی و چیه! از این نظام تربیتی،آموزشی(!) چی قراره دربیاد؟ مسئول و مدیر طراز اول و گل و بلبل؟ مردم مهربون و با فرهنگ؟

دو.

به قدری تعداد معلم‌های زبان توی شهر زیاد شده که ابلاغیه دادن معلم‌های زبان می‌تونن درس‌های دیگه هم برای ساعت‌کاری بردارن. و آقایی با مدرک فوق لیسانس زبان،شده معلم دینی و قرآن!

سه.

سه ساله میام توی این شهرستان و هنوز می‌بینم و می‌شنوم «شلنگ گاز» از دست ناظم و مدیر جدا نشده!

چهار.

توی گرمای تابستون و تعطیلی مدرسه‌ها،بچه‌ها می‌تونن برن گیم‌نت یا توی پارک بچرخن و دختربازی کنن؛ ولی با میل و اختیار خودشون میان پیش ما. پیش چندتا ریشو که فحش‌خورترین آدمای این جامعه‌ن، می‌شینن و حرف می‌زنن و درد دل می‌کنن. استعدادای خودشونو نشون میدن و رقابت می‌کنن برای بهتر شدن. ما اعجاز نمی‌کنیم! سواد خاصی هم نداریم. فقط به شخصیت واقعی آن‌ها احترام می‌گذاریم.اجازه می‌دهیم حرفشان را بزنند. اجازه می‌دهیم با ما شوخی کنند. آن‌ها ما را باور دارند،ما هم آن‌ها را.

پنج.

توی همین بلبشو،یه پسرمون شد نخبه‌ی هوا فضای ارتش.تو سن بیست سالگی،تدریس هدایت پهباد می‌کرد. حیف که خدا نخواست بیشتر اینجا بمونه و برد پیش خودش.

۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۲
مهدی

از یک دوره‌ای به بعد،که معمولا توی بیست و پنج سالگی اتفاق می‌افتد،متوجه می‌شوید که از هیچ چیز لذتی نمی‌برید. آن‌گاه اگر خوش‌اقبال باشید و از چیزی لذت ببرید،می‌فهمید آن چیز، همان است که به شما تعلق دارد،و شما به آن.( و تا قیامت از هم جدا نمی‌شوید D: )

این روزها، تنهاترین لذت زندگی‌ کنونی‌ام را تجربه می‌کنم؛ لبخند رضایت شاگردهایم؛ بعد از یک گپ،یک کلاس،یک فوتبال یا یک بازی.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۴:۱۱
مهدی

پدر و مادر، به سبک سنتی‌ها بچه آوردند. یک دخترِ ته‌تغاری با ده پانزده سال اختلاف سنی نسبت به برادرهایش. سال‌های اول، متوجه مسئله نبودم و البته خیلی خوشحال بودم که خواهردار شدم. کم کم حس‌ کردم این اختلاف‌ سنی زیاد، محل بحث* قرار می‌گیرد. برادر بزرگ،گاهی اوقات، اعتراض می‌کرد...البته نه خیلی جدی! نکته‌ی انکار ناپذیر،تفاوتی‌ست که فاطمه، توی زندگی ما به وجود آورده؛ اوضاع خانوادگی ما قبل و بعد تولدش اصلا قابل مقایسه نیست! تعبیر آن‌موقع‌هایم این بود که به زندگی‌مان "رنگ" پاشید! روزمرگی‌های پدر و مادرِ غرق کار و برادران غرقِ تحصیل را تبدیل به ایام نو و حال نو کرد. اما شکافِ سنی هم دردسرهای خودش را داشت. چیزی نمانده بود خواهرک که برعکس من،ذاتی برونگرا و فعال دارد،تبدیل به کودکی گوشه‌گیر و تنها شود. برادرهایی که صبح تا شب، خانه نیستند. اگر هم باشند، هر قدر مهربان! هر قدر به فکر! نمی‌توانند وقت‌شان را برای بازی با عروسک‌ها و اشیاء صورتی صرف کنند. نبودِ هم‌بازی و هم‌سن در فامیل هم مزید بر علت شده بود تا خواهرک،چیزی را که ما در کودکی تجربه کرده بودیم،لمس نکند. کودکی‌های ما مخصوصا در مهمانی‌ها یک دقیقه‌ هم خلوتی و تنهایی نداشت. می‌توانستی از هر رده‌ی سنی‌ برای خودت هم‌بازی انتخاب کنی. با هرکدام دوست داشتی قهر کنی و با دیگری آشتی. 

بعد...روزهایی را می‌دیدم که خواهرک در اتاقش، با اسباب‌بازی‌ها و کتاب‌ها،قصه و شخصیت می‌سازد و ساعت‌ها با آن‌ها بازی می‌کند. دیگر هیچ توقعی از من و ما نداشت. جای هیچ کس خالی نبود! خیالش جای خالی‌ها را پر کرده بود. خوشحال بودم! هوش او، و ذات فعال او هم او را زنده نگه داشته بود هم نگذاشته بود آرام و منزوی و بی‌صدا شود. این را امتیاز انسان می‌دیدم که خودش را با هرشرایطی وفق می‌دهد.

بعد... روزهای جدیدی آمدند...بعد از آن خلاء بزرگ تولد. بچه‌های تازه‌ آمدند. دختر و پسر. در یک مهمانی، اگر مبایل و تلویزیون و

دکوراسیون مدرن را نمی‌دیدم، بی‌درنگ حس می‌کردم زمان خودمان احیاء شده است. یک جمع شلوغ و پر سروصدا.بچه‌هایی که جیغ‌کشان و خنده‌کنان از سویی به سویی دیگر می‌رفتند! ورق برگشته بود. 

یادم است شب همان روز،خواهرک همه‌ی اتفاق‌های آن مهمانی پر بچه را تعریف می‌کرد. اتفاق‌ها عادی بودند. اما همگی برای خواهرکم تازگی داشتند. و او با هیجان و شور تعریف می‌کرد. همه چیز، برایش تازگی داشت!

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------

*اصطلاحی حوزوی،در مواقعی که یک موضوع، دچار اشکال،تناقض یا تعارض می‌شود و باید با بحث و سوال و جواب و راه حل برطرف شود

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۳
مهدی

اون‌موقع که علاقه به فیلم و سینما باعث شد پاتوقم بشه فرهنگ و آزادی و مغازه‌های خاصی که دی‌وی‌دی فیلمای خارجی روز رو داشتن،این کارا از نظر اطرافیانم قرتی‌بازی بود.حتی خودمم نیم‌نگاهی به قرتی‌ بودن دنیای سینما داشتم. همچین بی‌راهم نبود،اما همه چیزِ قصه هم این نبود و نیست!

حالا که تونستم ایده‌های ذهنی‌م رو تبدیل به نمایش بصری کنم،با شوق و ذوق ادیت کنم و تیتراژ بسازم و موسیقی براش انتخاب کنم...می‌بینم و حس می‌کنم که دیر شده! کسی از دیدن کارهام لذتی نمی‌بره. چرا؟‌ چون ایده‌های سرم برای دوره‌ایه که یه نوجوان بودم! اون‌موقع که فیلم،قرتی‌بازی بود. اون‌موقعی که گرایش به هنر، قبح ذاتی داشت نه حتی عرضی! اون‌موقع که معلم پیر و دلسوز می‌گفت بچه‌ها دنبال هنر نرید که توش پول نیست...که بیراهم نمی‌گفت؛ ولی به این فکر نمی‌کرد که صدتا دویست‌تا ایده، در حال تولد،منجمد شدند!

و زمانی یخ‌شون باز شد که فصل خریداری‌شون گذشت!

دارم تجربه‌ی خودمُ روی خواهرکم پیاده می‌کنم. می‌ذارم ایده‌هاش رو مطرح کنه. می‌ذارم اجراشون کنه. توی پرش نمی‌زنم. بهش نمی‌گم قرتی‌بازیه... خواهرکم می‌تونه "من" باشه. یه من فعال و سر زنده،که ایده‌هاش رو به موقع، تبدیل به کار می‌کنه.

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۴:۵۱
مهدی

بدون اغراق، وقت دیدنش، نه گذر زمان را فهمیدم نه حتی پلک زدم! از دوره‌ای که مرتب و حرفه‌ای فیلم می‌بینم این اولین کاری است که حتی بعد از تمام شدنش ذهنم را درگیر نگه می‌دارد. بخشی‌ از آن،خاص بودن سوژه‌‌اش و حادثه‌ی تراژدیکش است اما مهم‌ترین قسمتش درون‌مایه‌ی عمیقش است. از اول برای آشنایی با مستندهای فیلم‌گونه که ترکیبی از داستان و مستند(نمونه‌ی درحال اکرانش که حتما باید دید:‌ ایستاده در غبار) هستند رفتم سراغش...اما این آشنایی،منجر به شگفتی‌م از روبرویی با طبیعت دنیایی عجیب و آدمی غریب شد...!

«خطر لوث شدن» : (درباره‌ی داستان فیلم. اگر می‌خواهید فیلم را بدون زمینه ببینید،نخوانید)

یک.

«داستان، درباره‌ی مردی‌ست به نام «تیموتی تردول» که 13 سال بین خرس‌های گیریزلی زندگی می‌کند و با دوربینش از نزدیک‌ترین فاصله‌ی ممکن از رفتار و حرکت خرس‌ها فیلم‌ می‌گیرد. او عاشق کار خودش با خرس‌ها است و جز برای آوردن وسایل و غذا و شارژ کردن دوربینش به شهر(تمدن) برنمی‌گردد. علیرغم حمایت‌های دولت آمریکا، او کاملا بی‌اعتناء به شهرت و پول است و تنها دلیل رضایتش از زندگی،بودن با خرس‌ها است. و سر آخر با حمله‌ی یک خرس کشته می‌شود.»

دو.

تیموتی، هویت گم‌شده‌ی خودش را بین خرس‌ها پیدا می‌کند.تا جایی که خطاب به آن‌ها می‌گوید:«من مشروب می‌خوردم...مدام...زندگی بدی  داشتم اما شما من رو نجات دادین.شما به من، زندگی دوباره دادین...» با اشاره‌ی درست راوی فیلم،در هیچ کدام از فیلم‌هایی که تیموتی گرفته، اثری از رحم و احساس در چشمان خرس‌ها دیده نمی‌شود. درحالی که تیموتی در هر سفرش،بیشتر غرق خرس‌ها می‌شود،خرس‌ها هیچ تغییری در خوی خود ایجاد نمی‌کنند. و درست در زمانی که تیموتی،سرمست از موفقیت‌هایش در زندگی و تعامل با گیریزلی‌هاست،یک خرس پیر و گرسنه او را تکه تکه می‌کند. این اتفاق در روزی می‌افتد که تیموتی، بین درخت‌ها و در جایی مخفی کمپ می‌زند. و در فیلم آخرش اشاره می‌کند که این کار خطرناک است چون خرس‌ها باید محل کمپ شما را ببینند و اگر مخفی باشد احساس خطر می‌کنند!

سه.

تیموتی برای احیای هویت خود علیرغم خوش‌تیپ بودن و موفقیت در شنا و موج‌سواری، اعتیاد شدیدی به الکل و ماریجوانا پیدا می‌کند. و پس از آنکه نام خودش را تغییر می‌دهد زندگی‌اش را با یکی از درنده‌ترین حیوانات روی زمین آغاز می‌کند. کنار آن‌ها می‌ایستد و راه می‌رود.برای تک تک آن‌ها اسم می‌گذارد. صدای آن‌ها را تقلید می‌کند و شکل آن‌ها رفتار می‌کند و حتی به مدفوع آن‌ها ابراز علاقه می‌کند. در همه‌ی 13 سال،هیچ گاه با خودش سلاح حمل نمی‌کند و می‌گوید راضی نیست خرسی بخاطر حمله‌ی به او کشته شود.

چهار.

عجیب‌ترین و جالب‌ترین لحظات فیلم‌های او دو جا هستند.

در جایی که یک خرس ماده را در رودخانه دنبال می‌کند.خرس مدفوع می‌کند. تیموتی سمت آن می‌رود و با علاقه‌ی عجیبی به مدفوع دست می‌زند و می‌گوید هنوز گرم است! این توی بدن او بوده! از درون اون بیرون اومده!

در جایی دیگر او در چادرش نشسته و با عصبانیت می‌گوید باران کم آمده و سطح آب پایین است و ماهی‌ها نیستند. برای همین خرس‌ها گرسنه هستند. بعد با لحنی بی‌ادبانه به مسیح و الله و خدایان هندو دستور می‌دهد باران بفرستند. باران و طوفان شدیدی می‌گیرد.دوباره جلوی دوربینش می‌آید و می‌گوید:«من بنده‌ی ناچیز الله هستم.من عاشق اجسام شناور هندو هستم...»

پ.ن: احساسات و برداشت‌های دورنی‌م از این فیلم،اصلا قابل بیان و نوشتن نیستند!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۴
مهدی

پیرِ خرابات شهر، بهمون یاد داده بود هر ماهِ رمضون که میاد فقط به نخوردن و نیاشامیدن بسنده نکنیم. می‌گفت انسان‌ها با عادت‌هاشون ساخته می‌شن؛ هرماه مبارکی که میاد تلاش کن یه عادت بدت رو ترک کنی و یه عادت خوب بیاری جاش.

امسال رو با سه روز تاخیر زدم به نام «سوء ظن». حالا که بزرگتر شدم و تجربه‌های مخصوصی رو توی شرایط گوناگون داشتم،می‌فهمم چقدر سوء ظن نداشتن سخته، و چقدر حسن ظن داشتن،سخت‌تر! وقتی ممکنه به «سادگی و بلد نبودن قاعده‌ی بازی»، محکوم بشی!

خدای خوب! بهت اعتماد می‌کنم و ازت می‌خوام امسال،جای این دوتا رو برام عوض کنی. منم تلاشم رو می‌کنم. ممنون!

موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۱۷
مهدی
چند روز پیش،از سر اتفاق،مراسم اسکار 2016 را توی لب‌تاب یکی از دوستانم تماشا کردم. مهم‌ترین اتفاقش برنده شدن دی‌کاپریو بود. بازیگری که اسکار نگرفتنش،اسکار را زیرسوال برده بود. نام او به عنوان برنده‌ی بهترین بازی اعلام شد و مرد مو طلایی با تشویق بی‌امان حضار، روی سن رفت برای گرفتن مجسمه‌ی طلایی. صحبتش را با تشکر از ایناریتو و عوامل فیلم از گور بازگشته آغاز کرد. و بعد موضوعی را مطرح کرد که کسی منتظرش نبود. لئو با جمله‌هایی گیرا،دقیق و اثرگذار،نسبت به گرمای زمین و تخریب محیط زیست هشدار داد. همین باعث شد،تشویق حضار نسبت به زمان اعلام برنده شدنش چندبرابر شود. یادم آمد چند هفته پیش نیز با انتشار تصویر دریاچه ارومیه در صفحه‌اش،از خشک شدن آن ابراز تاسف کرده بود. برای من که هیچ فیلمی با بازی او را از دست نداده‌ام، چیزی نمانده بود که آب از لب و لوچه‌ام راه بیفتد؛ چقدر دلسوز! چقدر انسان! چقدر خوب!

امروز،تصویر دیگری را در گوشی‌م بازهم از سر اتفاق دیدم. یک زن،با صورتی خونی و خاکی میان آوار نشسته بود. تصویر،تکراری و عادی بود، زیر آن نوشته بود:«بمباران بیمارستانی پر از بیمار در سوریه»،«آمار کشته‌شدگان در سوریه به بیش از صدهزار نفر رسیده‌است»
اکنون، سوالم از «آقای بازیگر» این است: کدام محیط؟ کدام زیست؟ وقتی عده‌ای، نذر هر روزشان این است اعضای خانواده‌شان با انفجار بمب،تکه پاره نشود! مگر می‌شود دریاچه ارومیه را دید و چند کشور جنگ‌زده را ندید؟ مگر می‌شود در مهم‌ترین و پرمخاطب‌ترین برنامه سینمایی جهان،درباره‌‌ی گرمای زمین، سخنرانی کرد و از گرمای خون ریخته‌ی شده‌ی انسان‌های بی‌گناه چیزی نگفت؟ باید این نمایش را باور کنم؟ باور می‌کنم! همانطور که نمایش‌های پیشین را باور کردم...


۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۹
مهدی
1.
«تو هیچی نیستی!» لابلای همه‌ی حسّایی که هنگام بالا رفتن از کوه سراغم میاد این حس و دیالوگ،از همه‌شون قوی‌تره. دیروز به سختی از چهارهزارمتری تهران رفتم بالا. می‌خواستم تمرین اراده کنم برای روزای سختی که پیش رو هستن.
توچال، از همون اول راه، نقش پیرِ خرابات رو بازی می‌کرد. مدام نصیحت،مدام اندرز، مدام تذکر! حرفاش به جان می‌نشست چون شایستگی گفتن رو داشت. همین فنچِ کوچولو که نصف بلندترین قله‌های دنیا قد و هیکل نداره،جونِ صدها آدم رو گرفته. چون شایستگی بالا رفتن ازش رو نداشتن. چون دست‌کم گرفتنش.
2.
توی راه، با مردی هم‌راه شدم که می‌گفت از سال 60 همین مسیر رو میاد و میره.هیکل کوچیکی داشت و خیلی سریع بالا می‌رفت.
می‌گفت نمی‌دونم بگم پونصدبار شیش‌صدبار چندبار اومدم...اما می‌دونم دویست بار تا نیمه اومدم و برگشتم. از خاطرات زمستونیش می‌گفت،از کوله‌های بی‌صاحبی که نزدیک قله پیدا کرده بود.از آدمایی که توی راه یخ زده بودن. از اونایی که بدون تجیهزاتِ حداقلی اومده بودن و گیر کرده بودن. بهش گفتم فکر کنم این‌قدری که ما توی توچال تلفات دادیم k2 نداده. گفت: بس که ادعا داریم و بی‌احتیاطیم.
3.
نزدیک قله،یه مرد جوان به سختی بالا میومد. لب‌هاش خشک شده بود و رنگش پریده بود.ازش پرسیدم خوبی؟ گفت دیشب تب 40 درجه داشتم. گفتم پس چرا اومدی تا اینجا؟ گفت: «دیگه با رفیقام کل کل شد اومدم!» حتی یه چیکه آب، همراهش نبود که بخوره!
4.
پیش از این گفته بودم آدمای بالای کوه رو دوست دارم. حرفم رو پس می‌گیرم،هر آدمی که بالای کوه باشه دوست‌داشتنی نیست. اون بالا هم آدما دو دسته‌ن: دسته‌ای که متوجه میشن "هیچی" نیستن. دسته‌ای که می‌خوان ثابت کنن "خیلی" هستن. دسته‌ی دوم خطرناکند...دسته‌ی اول،دوست‌داشتنی. به آن‌ها سلام می‌کنم و خدا قوّت می‌گویم...




۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۵۴
مهدی

                    


پیش از این هم درباره‌ی این فیلم،چیزکی نوشته بودم. طلایی‌ترین سکانس فیلم جایی‌ست که همه‌ی خدمه‌ی تانکِ fury آماده‌ی نبردی هستند که می‌دانند تک تک‌شان را به مرگ می‌رساند. سکوت کوتاه و معناداری بین این گروهِ برونگرا حکم‌فرماست. در همین حین، توپچی تانک سکوت را بهم می‌ریزد: «یه قسمتی توی کتاب مقدس هست که بعضی وقت‌ها بهش فکر می‌کنم،خیلی وقت‌ها»... «آنگاه من صدای پروردگار را شنیدم که می‌گفت چه کسی را بفرستم؟ و چه کسی برای ما خواهد رفت؟ (گریه‌اش می‌گیرد) و من گفتم: چه کسی بهتر از من؟ من را بفرست...» فرمانده،(برد پیت) کمی سکوت می‌کند و با لبخند می‌گوید: «کتاب اشعیا،فصل ششم» توپچی تانک حیرت زده می‌شود و از اینکه فرمانده‌ش به کتاب اعتقاد دارد خنده‌ی مستانه‌ای می‌کند.

در انتهای فیلم،وقتی فرمانده زخمی شده و توپچی،مشغول مداوای دستش شده می‌گوید:« اگه آدم عاشق دنیا باشه،عشق خدا در وجودش نیست،هرچی در دنیاست،لذت جسم،لذت دیدن،غرور زندگی...از جانب خدا نیست،از همین دنیاست» توپچی ادامه می‌دهد:

«دنیا با همه تمایلاتش می‌گذره...اما کسی که با خدا باشه برای همیشه زندگی می‌کنه».


پ.ن: این فیلم محصول سال 2014 ست! از هالیوودی که ما فقط برهنگی‌ها و خشونتش رو تحلیل و بررسی می‌کنیم. این فیلم،درباره‌ی نبردی‌ست که هفتاد و اندی سال پیش درگرفته بین کشورهایی که هدف‌شان از جنگیدن،خوردنِ بیشتر و استعمارِ بیشتر بوده.

هالیوود بر اساس همین واقعیات! هرسال به لیست چندصدتایی‌ش این داستان‌های حماسی-دینی را اضافه می‌کند. و ما هنوز باید برای دفاع هشت‌ساله‌ای که فقط سی‌سال از آن گذشته و در آن مظلوم و به حق بوده‌ایم،درجا بزنیم و حتی عقب‌گرد کنیم! هنوز باید بشنویم و ببینیم که دوره‌ی گفتن و ساختن و شنیدن از دفاع مقدس گذشته است. هنوز باید توضیح بدهیم که چرا جوان‌هایمان می‌روند سوریه. و هنوز قهرمان‌های واقعی کشورمان مظلوم‌ترین آدم‌ها هستند که اوج توجه ما بهشان، نام‌ِ اتوبان‌ها و میدان‌هاست.

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۵۹
مهدی

از همین تریبون از استاد برانکو تشکر می‌کنم که تیم ما رو از چهاردم آورد بالای جدول. از دست دادن قهرمانی بخاطر تفاضل گل، ازون اتفاقاس که فقط برای پرسپولیس می‌افته.تبریک به خوزستانی‌های همیشه مظلوم که بدون سروصدا و حاشیه،لسترسیتی ایران شدن.

پدرم موقع تماشای بازی،خیلی جدی ازم پرسید «تو چرا طرفدار پرسپولیسی؟ بیا ما با باش!» گفتم «اولا از وقتی لاستیکی پام می‌کردین پرسپولیسی بودم. ثانیا کی بود تو عنفوان نونهالی خدا تومن پول داد ثبت نامم کرد مدرسه فوتبال پرسپولیس و تاکید می‌کرد پرسپولیسا فوتبال رو بهتر بلدن؟ ثالثا...» دیگه نذاشت ادامه بدم، پاشد کولر رو خاموش کنه که یادش اومد هنوز درستش نکردیم گفت یادت نره فردا خونه‌ای بریم درستش کنیم(شکلک خنده و گریه مخلوط).

همین امروز، یه عکسی به دستم رسید از عنفوان نونهالی که کارت تیم باشگاه بود. نمی‌دونم خواهرکم که اونموقع اصلا نبوده! اینا رو از کجا پیدا می‌کنه! به هرحال،مهم‌ترین خاطره‌ای که از اون موقع دارم وقتی بود که سرمربی(کلهر) گذاشت با تیم امید تمرین کنم.یادمه فحش‌هایی تو یه بازی تمرینی رد و بدل شد که گوش‌هام در گوش‌هامُ می‌گرفتن یاد نگیرم! تا جلسه‌ی بعدی عذاب وجدان داشتم از چیزایی که شنیده بودم. منِ مثبت رو چه به این فوتبال آخه!



اینم جدول لیگ که خواهرک روی دیوار آشپزخونه ترسیمش کرده. امروز خوشحالی می‌کرد که محسن بنگر تو بازی نیست! کلا به عشق مخالفت با من طرفداری استقلالُ می‌کنه.  :)))



۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۳
مهدی