سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۱ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

یکی از آرزوهای مهم زندگیم اینه که هیچ‌گاه از «سطحی» که درش هستم اغناء نشوم. اغناء توی یک سطح، شروع روزمرگی و رکوده. تصور ما اینه که سیری‌ناپذیر هستیم و  اهل طمع و حرص، اما نه! به نظر من احتیاط و تنبلی و ترس از شکست، خیلی بیشتر از طمع و حرص، در ما زنده‌ست. برای همین، زندگی روتین و کارمندی رو به امید روزهای بازنشستگی، ترجیح می‌دیم به گشتن و کشف راه‌های جدید و ایده‌های نو. 

واقعیت اینه که «متوقف» نشدنِ آدم‌ها، هم به نفع خودشونه هم جهان. مردم جهان، ناز و نعمت امروزشون رو مدیون آدم‌هایی هستند که همیشه فکر می‌کردند «بهتر از اینم می‌تونه بشه». اما خب! عده‌ی کمی ظهور می‌کنن که از مرزها و چارچوب‌های محیط خودشون عبور می‌کنن برای بهتر بودن!

پروژه پایان ترم دانشجویی ما یک فیلم کوتاه بود. بین 13 نفر، فقط کار من از استاد نمره 20 گرفت. بازیگر و تصویربردارش خودم بودم. تقریبا هیچ زحمتی براش نکشیدم. حتی پایه دوربین نداشتم‌و برای گرفتن نماها صندلی و کتاب گذاشته بودم. اما همین که تونستم 20 بگیرم و هرکسی که ایده‌م رو دید خوشش اومد، یه حس اغناء و خوشامد و "تو خیلی خوبی" بهم دست داد. گذشت...با یکی از کارگردانای سینما رفیق شده بودم. گفت چی داری از خودت؟ کارم رو نشونش دادم. نه تنها خوشش نیومد بلکه تک تک نماهایی که گرفته بودم رو زیر سوال برد و گفت می‌تونستی ایده‌ی سطحی‌ و معمولی‌تو تبدیل کنی به یه ایده جدید و بزرگ. و خودش ایده رو داد. و حالا به اون حس اغناءِ به درد نخور اینم اضافه کنید که چقدر از نداشتن هم‌نشینی که بتونه سطحم رو ببره بالا و الکی برام "به به و چه چه" نکنه، حسرت خوردم! 

۱۶ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۵ ، ۱۷:۲۹
مهدی

از هنگام شنیدن خبر فوت آقای هاشمی،تنها چیزی که ذهنم را درگیر نکرده متن و حاشیه‌ی سیاسی ماجرا بوده. فقط بیشتر از پیش،مرگ را باور کردم و بیشتر از پیش از او ترسیدم که هر وقت و هرکجا سراغ هرکه بخواهد بیاید،می‌آید! و چقدر دشوار است آن لحظه...! وقتی می‌فهمی دیگر هیچ کاری نمی‌توانی بکنی! دیگر تمام است! هرچه که بودی و ساختی و خراب کردی،حال دیگر دکمه‌‌ی فعل و انفعالت خاموش است و دستت از دنیا کوتاه! 

به هرحال،برای کسی که آخرین روزهای دهه‌ی شصت به دنیا آمده و دوره‌ی هاشمی را در قنداقش گذرانده و در دوره‌ی خاتمی الف‌باء یاد گرفته و در مصاف انتخاباتی هاشمی‌‌ _ احمدی‌نژاد به سن قانونی رای دادن نرسیده  و همیشه از اوضاع سیاسی اطرافش چندسال عقب بوده،فهم اینکه دیروز چه اتفاقی افتاد،سال‌ها طول می‌کشد!

موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۵ ، ۱۷:۵۹
مهدی

برام چایی آورده گذاشته روی میزم. توی سرویسِ فنجون‌نعلبکی مورد علاقه‌ی عروسکش! اون قند کوچیکه تا قُلُپ آخر چایی، آب نشد تو دهنم! ولی چسبید! خستگیم در برفت و در برفت در برفت!    

معمولا دو سه ماه زودتر شروع می‌کنم کادوهای تولدشو تهیه میکنم! والا پس‌اندازی برام نمی‌مونه! D: غیر از مبایل و تبلت و عروسک، پیشنهاد هدیه تولد بدید. با آدرس دقیق که کجا دارن D: با تشکر!

۳۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۲:۲۹
مهدی

درد اینجاست که درد را نمی‌شود به هیچ‌کس حالی کرد!

   "محمود دولت‌آبادی"

گوش‌بدهیم:

برای الی+

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۱۷:۵۲
مهدی

 وقتی دبستانی بودم انیمیشن دیجی‌مون که از تلویزیون پخش می‌شد پرطرفدار بود. یکی از سازمان‌یافته‌ترین برنامه‌هایی که نمی‌دانم از کجا برای نسل ما اجرایی شد و خدا می‌داند چقدر پول توی جیب چه کسانی رفت! تبش به اندازه‌ای داغ بود که هرکدام از بچه‌های کلاس، یکی از کاراکترها را برای خودش برداشته بود و می‌گفت "من اونم!" خیلی عادی بود که یکهو وسط حیاط ،یکی نعره می‌زد:"گری‌مون تبدیل میشه به:گری‌مون آهنی!"بیشتر از این دیوانه‌بازی‌ها،جمع کردن کارت‌های دیجی‌مون از بسته‌های شانسی،بچه‌ها را مشغول می‌کرد. کسی که کاراکتر خودش گیرش می‌آمد خوشبخت‌ترین آدم مدرسه بود! اما سهم من در این ماجرا،متفاوت رقم خورد. یک بار از سر بیکاری،یکی از کارت‌ها را که کمی از کارت ویزیت بزرگتر بود برداشتم و گذاشتم کنار دفتر نقاشی‌ام. مدادرنگی‌هایم را تراشیدم‌ و طرح زدم و کشیدم. خط‌‌ها کمی کج بودند اما از نتیجه پایانی راضی بودم. نقاشی را به هرکسی نشان می‌دادم فقط می‌پرسید خودت کشیدی؟ دفترم را بردم مدرسه. تنها کسی که باور کرد نقاشی را خودم کشیدم دوست صمیمی‌ام بود. گرچه به طرز عجیبی برایم مهم نبود دیگران باور نکنند؛ اما دست بکار شدم و کارت‌های دیگر را هم کشیدم. هر طرح،از قبلی دقیق‌تر و قشنگ‌تر می‌شد. تا اینکه یک‌ بار در زنگ نقاشی،رقابتی بین من و معلم نقاشی‌مان،برای کشیدن پرطرفدارترین کاراکتر کلاس: "آنگ‌مون" برگزار شد. کاراکتری که بال داشت و شبیه فرشته‌ها بود. طرح من با اکثریت آراء بهتر از آقای معلم شد.بعد از آن،قصه تغییر کرد و رتبه‌ی محبوبیتم بالا رفت. اولین دستمزدم را همان موقع گرفتم. یکی از بچه‌مایه‌دارهای کلاس که کاراکترش را هم خیلی دوست داشت پانصد تومان گذاشت روی میزم و گفت دیجی‌مونم را بکش! و باقی هم دویستی و صدی و هرچه داشتند از جیب درآوردند تا عقب نمانند! میم‌ِعزیز جریان را فهمید و گفت یا نکش یا پول نگیر و من تا به خودم بیایم و علتش را بفهمم تب دیجی‌مون به سردی رفته بود. این بود انشای من.

(یکی از بزرگترین حسرت‌هام اینه که در جریان جابجایی‌ها و خونه‌تکونی‌ها اون دفتر نقاشی گم شده)

          
        این شکلک‌ها رو که خواهرکوچیکه درست کرده روی میزش دیدم و یاد این قضایا افتادم.

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۵ ، ۰۱:۰۱
مهدی

                                         

                                            

این یکی از چندین کافه‌ای‌ست که دیده‌ام چنین تذکری به مشتری‌هایشان می‌دهند. البته درست است که آدم‌ها خط مترو نیستند تا مدام عوض‌شان کنیم! اما آدمِ پیچیده‌ی این عصر،از خودش آدرس اشتباهی زیاد می‌دهد و در نتیجه، انتخاب‌‌ اشتباه می‌شود. اگر هوس‌بازان خط‌عوض کن را از این دایره حذف کنیم؛ در صورت پی بردن به انتخاب اشتباه باید چه کرد؟ گفتن جمله‌ی حساس «دوستت دارم» به یک انتخاب اشتباه،مساوی با وفاداری است؟ 

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۵ ، ۲۲:۵۷
مهدی

طبیعتا بر ما پوشیده نیست که جامعه‌ای نسبتا بیمار داریم! به شکلی که وقتی یک اتفاق ساده‌ی خوب می‌بینیم تعجب می‌کنیم و حتی تشویق‌مان توام با حسرت و غبطه است! و از طرفی، اتفاق‌های سراسر بد،برایمان خیلی عادی شده‌اند. به گونه‌‌ای که پرداختن به مثلا موضوع فحاشی و دروغگویی،برای خیلی‌ها مسئله‌ای پیش‌پا افتاده است! و چقدر بد است که تو هر چه بگویی می‌گویند «اگه راست می‌گن برن اختلاس‌ها رو درست کنن!» انگار این ماجرا،بهانه‌‌ای شده تا هر غلط ریز و درشتی بکنیم و وجدان‌مان را اینطوری راحت کنیم که «اگه کسی بخواد جواب بده اون گنده‌هاش باید جواب بدن!». اگر این باشد نگاه ما! پس هرچی به سرمان بیاید نوش‌جانمان!
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


به جهت اولویت به نظرم رسید از موضوعی بنویسم که نه بسیاری از مردم نه افراد مجری حکومت،هیچ رعایتی نسبت بهش ندارند. مسئله‌ی «حفظ آبرو و حرمت مسلمان حتی اگر مرتکب فسق و گناه شده باشد». جریان‌های سیاسی و جناحی و عده‌ای از مردم به شدت دچار این مسئله‌ هستند. چند روز پیش خبری پخش شد که امیرمهدی ژوله را در فلان جا با فلان وضعیت گرفته‌اند. از طرفی،امت حزب‌الله همیشه در صحنه،شادمان ازینکه فرد شاخصی از جناح مقابل،به زعم‌شان گند زده است،تا توانستند موج تخریب راه انداختند علیه این بنده‌خدا. و از طرفی،مردم عادی تا توانستند بد و بیراه نثار ژوله کردند و حتی زیر پیچ دخترکوچولویش فحاشی کردند! یک عده‌ی کمی هم میان این‌ها به درستی گفتند «قضاوت نکنیم!» که خب صدایشان گم شد بین دیگران!

مدتی پیش  الهام چرخنده هم بود که به محض چادری شدن و تبلیغ اعتقادش،آماج حمله و تمسخر شد به شکلی که عکس‌هایی از گذشته‌اش را پخش کردند و تا توانستند خُردش کردند.

× اگر مسلمانی مرتکب فسقی شود که علنی نباشد و خودش میلی به تظاهر آن نداشته باشد، بر فرض اینکه واقعا مرتکب شده باشد هیچ کس حتی قاضی و حاکم حق ندارد نامی از او ببرد. چه برسد به خوشحالی و انتشار مسئله به دیگران! به یاد بیاوریم ماجرای معروف حضرت امیر را که سر و صدا کرد تا آن زن و مرد متوجه بشوند و فرار کنند و کسی نفهمد آنها مشغول گناه بوده‌اند. و توصیه معصوم که اگر کسی شب شراب خورده،صبح باید او را توبه‌کرده دانست. حدیث قدسی داریم یعنی خود خدا گفته است؛«حرمت و آبروی مسلمان از کعبه بالاتر است.» قید هم نیاورده که مسلمانش فاسق باشد یا نباشد. اینکه اتفاقی را که فقط در شبکه‌های مجازی نوشته شده و با این حجم بازار شایعه که هیچ چیز قابل اطمینان و یقین نیست،دست بگیریم و پخش کنیم؛چیزی جز فاجعه‌ اخلاقی نیست! و این را هم بدانیم «شنیدن و سکوت»،مساوی با تایید است و فرقی با گفتن ندارد. تایید هم می‌تواند لایک باشد و به اشتراک‌گذاری و حتی یک لبخند ساده!

به علاوه،اشاعه فحشاء؛ یعنی انتشار یک گناه هم گناه است! و ساده‌ترین نتیجه‌اش عادی شدن رفتارهای زشت در جامعه می‌شود.
به ماجرای ژوله اضافه کنید ماجرای قاری قرآن،مرگ بازیکن پرسپولیس، و نمونه‌های دیگری که بازهم پیش خواهند آمد.

خلاصه‌ی حرفم این است که گرایش سیاسی،اصلا بهانه‌ی خوبی برای بی‌اخلاقی‌هایی که شمرده شد(بردن آبروی مسلمان،اشاعه‌فحشاء و غیبت) نیست! هدف وسیله را توجیه نمی‌کند!

چگونه از خطرات زبان و دروغ و شایعه  ‌پراکنی در امان بمانیم؟

دوستان،هر نقد و نظری مرتبط با این موضوع یا نزدیک به این موضوع دارید؛ بفرمایید.

۲۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۵ ، ۱۲:۴۷
مهدی

مقدمه:

این را بگویم که به حکم دل، خیلی بیشتر دوست دارم اینجا حرف‌های دلم را بنویسم. از همین باران و مه و حال و هوای دلتنگی و خاطر‌ه‌های دیر و دور. وبلاگی‌ها نیز همین را بیشتر می‌خواهند و دوست دارند. سرشان به قدر کافی توی شهر و نت،از سیاست و فرهنگ درد می‌گیرد...حالا بعد از خستگی یک روز، نشسته‌اند پشت سیستم،کنار لیوان چای داغ،وبلاگ‌ها را باز می‌کنند تا کمی هوای لطیف لمس کنند...دیگر حوصله و رمقی برای جار و جنجال نیست!

اما واقعیتش،جنس من نمی‌تواند فقط همین آدم دلی و یله باشد. بی‌دغدغگی از من بر نمی‌آید. این را از کودکی بهم آموخته‌‌اند که اگر رفیقت تب کرد برایش تب کن. حال،اندیشه‌ی دینی بهم یاد داده برای جامعه‌ و مردم هم تب کن...به هرحال؛سعی می‌کنم بنا را بر تعادل بگذارم؛ نه بی ‌دغدغه‌وار و نه اینکه مجبور بشوم هی بگویم «مگه من دل ندارم!». از طرفی،حیفم می‌آید این همه موجود با استعداد و باهوش را رها کنم با نوشته‌های صرفا دلی. بعضی از مخاطب‌ها یک‌دانه‌شان به صدتا آدم آن بیرون می‌ارزد.

صاحب‌مقدمه:

می‌خواهم هرازگاهی،یکی از مسائل «روز و مشترک» که در جامعه هم سرصدا کرده، اینجا بیاورم؛ یا به سوال‌ها و ابهام‌های رایج مردم از قشر حوزوی که کسی پاسخگویش نیست بپردازم. «تا حد توانِ خودم» با این ویژگی: اولا،از منظر اندیشه و تفکر «دینی،اخلاقی» و ثانیا رعایت نهایت منطق و انصاف،بدون هیچ‌ جهت‌گیری جناحی و سیاسی و تعصب بی‌مورد؛ آن‌طور که باید باشد نه آن‌طور که دل من می‌خواهد. شما هم اگر دل‌تان خواست همراهی کنید و البته «نقد و اظهار نظر».منتهی بطور مشخص،من زاویه دید خودم را خواهم داشت،و شما هم بطور طبیعی،زاویه دید خودتان. هیچ‌کس هم از شنیدن حرف مخالف، ترش نمی‌کند چون اختلاف پیش از علم(یقین)،بدون شک بهترین اختلاف و محل رشد است. و شکی نیست که شخص خودم بیشترین عایدی را خواهم داشت بخاطر شنیدن حرف‌هایی که شاید هیچ‌جای دیگر نشود گفت و نوشت.

و شک ندارم همین هفت هشت نفر در اینجا می‌توانیم به نتیجه‌های درخشانی برسیم برای زندگی بهتر در جامعه‌ای بهتر.

(شعاری شد ولی شعارم بخش مهمی از زندگی ماس بالاخره!)

پ.ن:لطف کنین، ضدحال نزنین و یه یاعلی،یا عیسی‌مسیح یا هرچی می‌خواین کامنت کنین. قول می‌دم راضی‌تون کنم :))
پ.ن: اولین مطلب رو همین امشب یا فردا می‌ذارم برای شروع.

 

۱۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۲۰:۰۹
مهدی

ما در شهر عجیب و غریبی زندگی می‌کنیم. شهری که یک روز صبح،هوایش ریه‌ها را می‌سوزاند از غلظت سرب. و روز بعد چنان مه‌آلود و بارانی می‌شود که ما گربه‌های محل را هم عاشق می‌شویم! امروز مجبور شدم چندساعتی زیر باران در رفت و آمد باشم. نه بخاطر فانتزی و این گل‌واژه‌ها که عمیقا از سنم گذشته؛ بل بخاطر کار و بار و یک لقمه نان حلال. و طبعا طبیعت دیوانه حالم را دگرگون کرد و خاطرات دیر و دور زنده شد. به قدری که روزنامه‌ها را از شیشه‌ی دفتر کندم و دقیقه‌های طولانی نظاره‌گر بارش و مه و لغزش قطره‌ها بر شیشه شدم. غم نمکین آمد و بعدش خنده‌ی صدادار شد و بعد، یک آه بلند...
... شمال به جنوب خیابان شریعتی را در هوای مه‌آلود و بارانی پیاده بروی.حواست پرت بغل‌دستیت باشد و چتر دونفره ر را درست به دست نگیری و نیمی از تن او خیس شود... خیلی خنگ‌مابانه و کمی خنده‌دار! و بعدِ آن همه پیاده‌روی و تجربه‌ی لذت‌بخش به هیچ‌‌‌کجا نرسی...دقیقا به هیچ‌کجا...به هیچ...کجا.

   

                                            

۱۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۲۲:۲۸
مهدی

شرط می‌بندم حضرت حافظ، این غزلش رو بعد ضیافت جوج و نوشابه گفته!

گفتا خنک نسیمی! از کوی دلبر آید؟ خنک نسیمی؟ دلبر؟ داریم مگه! دلبر اگه نسیم خنک داشت که دهان مردمان، انقدر دوخته نبود!
از اتفاق، این آت‌آشغالای نوستالژیک رو از تنها کشویی که قفل داره آوردم بیرون. و خدا می‌دونه،خدا می‌دونه چقدر چقدر چقدر حسرت خوردم و دلتنگی اومد سراغم که بلیط سینما اونموقع 3 تومن بوده! یه دونه دیگه پیدا کردم برای سال 88، هزار تومن! واقعا ما اونموقع می‌رفتیم سینما یه هزاری میذاشتیم روی پیشخون، بلیط سینما می‌گرفتیم؟

از اینا که بگذریم...یه حبه‌قند، عجب فیلم مزخرفی بود و ما چقدر باهاش حال می‌کردیم! چند روز پیش که تلویزیون گذاشته بودش گفتم خوب شد استادمیرکریمی بعد این فیلم، یه کم به خودش استراحت داد! چقدرم بنده‌خدا اصرار داشت بگه موسیقیش اصلا مربوط به اون فیلم ژاپنیه نیست و کاملا اینجاییه! من، هی به خودم گفتم چرا با این فیلم حال می‌کردم؟دقیقا چرا؟ تا که از اتفاق، این بلیط‌ ها رو دیدم.

بله خب! تنها نباشی، یه ظرف انار گلپر زده با یه قاشق و موسیقی لایت دل‌نواز کاملا ایرانی و ...دیگه پرده‌ی سینما سیاه خالی‌ام پخش کنه حال می‌کنی! چه برسه به فضای رنگی‌پنگی و نگار جواهریان و تاب‌بازی و سیب و سفره عقد و ...

ولی حافظ‌ جان! چی شد نسیم خنک کوی دلبر؟ یه حبه قند شد، پرید توی گلو و خفه کرد و رفت... هوم؟

 +گوش بدهیم

 

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۳ دی ۹۵ ، ۰۹:۴۶
مهدی