یک.
توی مدرسهای درس میخونه که مدیر و معلمها و دانشآموزا،صبح تا شب عربده میکشن و کتککاری میکنن! لاتبازی و سیگار و فلش فیلم مبتذل،کلاسکار بچهشاخهای مدرسهس.گریه میکنه و میگه «میخوام دعوایی نباشم...ولی یه جاهایی دیگه نمیشه! دوستام بهم میگن ترسیدی؟ جا زدی؟ منم نمیخوام ضایع بشم،کفگرگی رو میزنم تو صورتش میخوابونمش لب جو...چیکار کنم آقا؟ جوّ مدرسه ما اینجوریه!»
قبل اینکه بخوام چیزی بگم، فکر میکنم اگه جوّ محیط زندگی و مدرسه منم اینجوری بود چه میکردم؟ چقدر تاب میآوردم؟چقدر تحقیر و تنهایی رو تحمل میکردم؟ معاون مدرسه با نعلبکی زده توی سر بچه! بخاطر کاری که معلوم نبوده مقصرش کی و چیه! از این نظام تربیتی،آموزشی(!) چی قراره دربیاد؟ مسئول و مدیر طراز اول و گل و بلبل؟ مردم مهربون و با فرهنگ؟
دو.
به قدری تعداد معلمهای زبان توی شهر زیاد شده که ابلاغیه دادن معلمهای زبان میتونن درسهای دیگه هم برای ساعتکاری بردارن. و آقایی با مدرک فوق لیسانس زبان،شده معلم دینی و قرآن!
سه.
سه ساله میام توی این شهرستان و هنوز میبینم و میشنوم «شلنگ گاز» از دست ناظم و مدیر جدا نشده!
چهار.
توی گرمای تابستون و تعطیلی مدرسهها،بچهها میتونن برن گیمنت یا توی پارک بچرخن و دختربازی کنن؛ ولی با میل و اختیار خودشون میان پیش ما. پیش چندتا ریشو که فحشخورترین آدمای این جامعهن، میشینن و حرف میزنن و درد دل میکنن. استعدادای خودشونو نشون میدن و رقابت میکنن برای بهتر شدن. ما اعجاز نمیکنیم! سواد خاصی هم نداریم. فقط به شخصیت واقعی آنها احترام میگذاریم.اجازه میدهیم حرفشان را بزنند. اجازه میدهیم با ما شوخی کنند. آنها ما را باور دارند،ما هم آنها را.
پنج.
توی همین بلبشو،یه پسرمون شد نخبهی هوا فضای ارتش.تو سن بیست سالگی،تدریس هدایت پهباد میکرد. حیف که خدا نخواست بیشتر اینجا بمونه و برد پیش خودش.