سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

یک.

توی مدرسه‌ای درس می‌خونه که مدیر و معلم‌ها و دانش‌آموزا،صبح تا شب عربده می‌کشن و کتک‌کاری می‌کنن! لات‌بازی و سیگار و فلش فیلم مبتذل،کلاس‌کار بچه‌شاخ‌های مدرسه‌س.گریه می‌کنه و می‌گه «می‌خوام دعوایی نباشم...ولی یه جاهایی دیگه نمیشه! دوستام بهم میگن ترسیدی؟ جا زدی؟ منم نمی‌خوام ضایع بشم،کف‌گرگی رو میزنم تو صورتش می‌خوابونمش لب جو...چی‌کار کنم آقا؟ جوّ مدرسه ما اینجوریه!»

قبل اینکه بخوام چیزی بگم، فکر می‌کنم اگه جوّ محیط زندگی و مدرسه‌ منم اینجوری بود چه می‌کردم؟ چقدر تاب می‌آوردم؟چقدر تحقیر و تنهایی رو تحمل می‌کردم؟ معاون مدرسه با نعلبکی زده توی سر بچه! بخاطر کاری که معلوم نبوده مقصرش کی و چیه! از این نظام تربیتی،آموزشی(!) چی قراره دربیاد؟ مسئول و مدیر طراز اول و گل و بلبل؟ مردم مهربون و با فرهنگ؟

دو.

به قدری تعداد معلم‌های زبان توی شهر زیاد شده که ابلاغیه دادن معلم‌های زبان می‌تونن درس‌های دیگه هم برای ساعت‌کاری بردارن. و آقایی با مدرک فوق لیسانس زبان،شده معلم دینی و قرآن!

سه.

سه ساله میام توی این شهرستان و هنوز می‌بینم و می‌شنوم «شلنگ گاز» از دست ناظم و مدیر جدا نشده!

چهار.

توی گرمای تابستون و تعطیلی مدرسه‌ها،بچه‌ها می‌تونن برن گیم‌نت یا توی پارک بچرخن و دختربازی کنن؛ ولی با میل و اختیار خودشون میان پیش ما. پیش چندتا ریشو که فحش‌خورترین آدمای این جامعه‌ن، می‌شینن و حرف می‌زنن و درد دل می‌کنن. استعدادای خودشونو نشون میدن و رقابت می‌کنن برای بهتر شدن. ما اعجاز نمی‌کنیم! سواد خاصی هم نداریم. فقط به شخصیت واقعی آن‌ها احترام می‌گذاریم.اجازه می‌دهیم حرفشان را بزنند. اجازه می‌دهیم با ما شوخی کنند. آن‌ها ما را باور دارند،ما هم آن‌ها را.

پنج.

توی همین بلبشو،یه پسرمون شد نخبه‌ی هوا فضای ارتش.تو سن بیست سالگی،تدریس هدایت پهباد می‌کرد. حیف که خدا نخواست بیشتر اینجا بمونه و برد پیش خودش.

۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۲
مهدی

از یک دوره‌ای به بعد،که معمولا توی بیست و پنج سالگی اتفاق می‌افتد،متوجه می‌شوید که از هیچ چیز لذتی نمی‌برید. آن‌گاه اگر خوش‌اقبال باشید و از چیزی لذت ببرید،می‌فهمید آن چیز، همان است که به شما تعلق دارد،و شما به آن.( و تا قیامت از هم جدا نمی‌شوید D: )

این روزها، تنهاترین لذت زندگی‌ کنونی‌ام را تجربه می‌کنم؛ لبخند رضایت شاگردهایم؛ بعد از یک گپ،یک کلاس،یک فوتبال یا یک بازی.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۴:۱۱
مهدی

پدر و مادر، به سبک سنتی‌ها بچه آوردند. یک دخترِ ته‌تغاری با ده پانزده سال اختلاف سنی نسبت به برادرهایش. سال‌های اول، متوجه مسئله نبودم و البته خیلی خوشحال بودم که خواهردار شدم. کم کم حس‌ کردم این اختلاف‌ سنی زیاد، محل بحث* قرار می‌گیرد. برادر بزرگ،گاهی اوقات، اعتراض می‌کرد...البته نه خیلی جدی! نکته‌ی انکار ناپذیر،تفاوتی‌ست که فاطمه، توی زندگی ما به وجود آورده؛ اوضاع خانوادگی ما قبل و بعد تولدش اصلا قابل مقایسه نیست! تعبیر آن‌موقع‌هایم این بود که به زندگی‌مان "رنگ" پاشید! روزمرگی‌های پدر و مادرِ غرق کار و برادران غرقِ تحصیل را تبدیل به ایام نو و حال نو کرد. اما شکافِ سنی هم دردسرهای خودش را داشت. چیزی نمانده بود خواهرک که برعکس من،ذاتی برونگرا و فعال دارد،تبدیل به کودکی گوشه‌گیر و تنها شود. برادرهایی که صبح تا شب، خانه نیستند. اگر هم باشند، هر قدر مهربان! هر قدر به فکر! نمی‌توانند وقت‌شان را برای بازی با عروسک‌ها و اشیاء صورتی صرف کنند. نبودِ هم‌بازی و هم‌سن در فامیل هم مزید بر علت شده بود تا خواهرک،چیزی را که ما در کودکی تجربه کرده بودیم،لمس نکند. کودکی‌های ما مخصوصا در مهمانی‌ها یک دقیقه‌ هم خلوتی و تنهایی نداشت. می‌توانستی از هر رده‌ی سنی‌ برای خودت هم‌بازی انتخاب کنی. با هرکدام دوست داشتی قهر کنی و با دیگری آشتی. 

بعد...روزهایی را می‌دیدم که خواهرک در اتاقش، با اسباب‌بازی‌ها و کتاب‌ها،قصه و شخصیت می‌سازد و ساعت‌ها با آن‌ها بازی می‌کند. دیگر هیچ توقعی از من و ما نداشت. جای هیچ کس خالی نبود! خیالش جای خالی‌ها را پر کرده بود. خوشحال بودم! هوش او، و ذات فعال او هم او را زنده نگه داشته بود هم نگذاشته بود آرام و منزوی و بی‌صدا شود. این را امتیاز انسان می‌دیدم که خودش را با هرشرایطی وفق می‌دهد.

بعد... روزهای جدیدی آمدند...بعد از آن خلاء بزرگ تولد. بچه‌های تازه‌ آمدند. دختر و پسر. در یک مهمانی، اگر مبایل و تلویزیون و

دکوراسیون مدرن را نمی‌دیدم، بی‌درنگ حس می‌کردم زمان خودمان احیاء شده است. یک جمع شلوغ و پر سروصدا.بچه‌هایی که جیغ‌کشان و خنده‌کنان از سویی به سویی دیگر می‌رفتند! ورق برگشته بود. 

یادم است شب همان روز،خواهرک همه‌ی اتفاق‌های آن مهمانی پر بچه را تعریف می‌کرد. اتفاق‌ها عادی بودند. اما همگی برای خواهرکم تازگی داشتند. و او با هیجان و شور تعریف می‌کرد. همه چیز، برایش تازگی داشت!

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------

*اصطلاحی حوزوی،در مواقعی که یک موضوع، دچار اشکال،تناقض یا تعارض می‌شود و باید با بحث و سوال و جواب و راه حل برطرف شود

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۳
مهدی

اون‌موقع که علاقه به فیلم و سینما باعث شد پاتوقم بشه فرهنگ و آزادی و مغازه‌های خاصی که دی‌وی‌دی فیلمای خارجی روز رو داشتن،این کارا از نظر اطرافیانم قرتی‌بازی بود.حتی خودمم نیم‌نگاهی به قرتی‌ بودن دنیای سینما داشتم. همچین بی‌راهم نبود،اما همه چیزِ قصه هم این نبود و نیست!

حالا که تونستم ایده‌های ذهنی‌م رو تبدیل به نمایش بصری کنم،با شوق و ذوق ادیت کنم و تیتراژ بسازم و موسیقی براش انتخاب کنم...می‌بینم و حس می‌کنم که دیر شده! کسی از دیدن کارهام لذتی نمی‌بره. چرا؟‌ چون ایده‌های سرم برای دوره‌ایه که یه نوجوان بودم! اون‌موقع که فیلم،قرتی‌بازی بود. اون‌موقعی که گرایش به هنر، قبح ذاتی داشت نه حتی عرضی! اون‌موقع که معلم پیر و دلسوز می‌گفت بچه‌ها دنبال هنر نرید که توش پول نیست...که بیراهم نمی‌گفت؛ ولی به این فکر نمی‌کرد که صدتا دویست‌تا ایده، در حال تولد،منجمد شدند!

و زمانی یخ‌شون باز شد که فصل خریداری‌شون گذشت!

دارم تجربه‌ی خودمُ روی خواهرکم پیاده می‌کنم. می‌ذارم ایده‌هاش رو مطرح کنه. می‌ذارم اجراشون کنه. توی پرش نمی‌زنم. بهش نمی‌گم قرتی‌بازیه... خواهرکم می‌تونه "من" باشه. یه من فعال و سر زنده،که ایده‌هاش رو به موقع، تبدیل به کار می‌کنه.

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۴:۵۱
مهدی