سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

از من پرسید «چرا خوب بودن در این دنیا کار سختی‌ است؟» نمی‌دانستم چه بگویم. سوالش را از ریشه بزنم‌و بگویم سخت نیست؟ وجدانم  قهقهه می‌زند باز!

سعی کردم جواب حلی بدهم نه نقضی. چون دستم را می‌خواند و سوالش را به شکل دیگر تکرار می‌کند. گفتم«آدم،سیرمانی ندارد!»

گفت«یعنی چی؟»گفتم «یعنی ما هیچ وقت، سیر نمی‌شویم.نه از خوبی نه از بدی.شاید اگر این دو تا انتهایی داشتند،دنیا تبدیل به مرداب سیاه و سفیدی می‌شد؛ پر از انسان‌های بی‌حرکت!» بازهم تکرار کرد: چرا خوب بودن سخت است؟ گفتم برای اینکه گزینه‌های «بد» وجود ندارند.همه‌ی انتخاب‌ها برای ما خوب‌ند. اما یکی را دل‌مان می‌خواهد،یکی را دل‌مان نمی‌خواهد...وقتی دل‌ت چیزی را نخواهد،هر انتخابی،

بد و سخت می‌شود...

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۲ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۱
مهدی

یکم.

این درست نیست که توی همه‌ی هفت سال وبلاگ‌نویسی، در هیچ بازی و چالشی شرکت نکردم. این درست نیست که این یه قلم رو می‌خوام شرکت کنم چون حرکت نسبتا فرهیخته‌ای به حساب میاد،نه!(هولدن، هر اسمی بذاری اول و آخرش همینه) فقط یه شب از دستم در رفت و به یاد ایام شباب،تا نیمه‌شب به برکت تلگرام بیدار بودم. همین بس بود تا شخصی با نامِ غیرحقیقی هولدن، سوء استفاده کنه و با القاب منشوری،دعوتم کنه به یه بازی نسبتا فاخر!

دوم.

وقتم حسابی تنگه! به هولدن گفتم حتی توالت کم میرم تا به کارام برسم ولی کوتاه نیومد.(همین الان که اینا رو می‌نویسم، یه دانش‌آموز از پنجاه متر اون طرف‌تر اسمم رو داد می‌زنه همونطور که آکیلیس، هکتور رو صدا می‌زد تو تروآ.) وقتم تنگ نبود اصلا حوصله‌ی ریزه‌کاری‌ها و لینکِ هولدن‌واری نداشتم واقعیتش. هرچی دارم و ندارم می‌ذارم تو طبق اخلاص و می‌ریزم این وسط، اون‌قدر غیر مشهور نیستن که تو گوگل پیدا نشن.

سوم.

شوخی دیگه بسه! بریم که رفته باشیم...

«فیلم»

این چندتا فیلم رو اگر ندیدید یا فقط یک بار نگاه کردید،نظام فیلم‌ دیدن‌تون رو اصلاح کنید:

."راشامون.rashomon" (آکیرا کُروساوای ژاپنی، هدیه‌ی خداست به سینمای جهان. کاراشو ببینید چندین و چندبار.)

. "رقصنده با گرگ‌ها.Dances With Wolves"  (یا: عاشق سرخ‌پوست‌ها بشوید! هنوز سرپاس.انگار نه انگار برای 26 سال پیشه!)

." Amadeus"عشق و تنفر به موسیقی. کسی بهتر از این نمی‌تونست موسیقی و موزارت رو به ما معرفی کنه.

."Lawrence of Arabia". سینمای جهان رو باید تقسیم کرد به دوران پیش از دیوید لین و پس از دیوید لین. لورنس عربستان،یه چهارساعته‌ با تم کویر عربستانه که انواع تکنیک‌ها و خلاقیت‌های سینمایی رو توی خودش داره.اما قصه‌ش؛ اگر تا انتها دیدید و لورنس انگلیسی رو نه یه جاسوس نه یه قدیس،بلکه یه پیامبر ندیدید...بنده اسمم رو عوض می‌کنم.

. "Requiem For A Dream" این یکی رو با معذوریت فراوان معرفی می‌کنم. حقیقتا هیچ کس بهتر ازین نمی‌تونه اعتیاد رو به ما معرفی کنه. برای موردای ضداخلاقیش فقط می‌تونم بگم وسط دعوا حلوا خیر نمی‌کنن.تکنیکِ تدوین و موسیقی توی این فیلم،غوغا می‌کنه! دارن آرنوفسکی، واقعا کارگردان باهوشیه! خیلی باهوش!

سریال

یه کم از جوّ بازی تاج و تخت و شلوغ‌بازیای واکینگ دد و زامبی‌بازی و ... در اومدید برید سراغ "blood line" . قبلا هم دربار‌ه‌ش نوشتم. فصل اولش تموم شده. فصل دوم مدتیه شروع شده. داستان خانواده‌ای با روبنای آرام و طوفانی که در زیربنای روابط‌شون درحال جریانه... از ریتم گرفته تا سیر داستان و بازی‌ها و شخصیت‌ها به شدت عالی هستن! فقط بهش اعتماد کنید و دنبالش کنید.

«انیمیشن»

توی دنیای انیمیشن هم "هایائو میازاکی" هدیه‌ی خداست. کلا نمی‌دونم چرا انقدر خوبن این ژاپنی‌ها! علیکم به دیدن همه‌ی کارهاش.

اما از Spirited Away شروع کنید..."بی‌چهره" که اومد به یاد من لبخند بزنید!

«کتاب‌»

بقیه دوستان، رمان و داستان معرفی کردن. من فعلا از کتابخونه‌م دورمُ دستم خالیه. آخرینش "من او را دوست داشتم/ آناگاوالدا" بود که بدک نبود. اما مرتبط با فعالیت این روزها با چندتا کتاب سر و کار داشتم که شاید به درد شما هم بیفتد!

1. "از حال بد به حال خوب" دیوید برنز/ترجمه مهدی قراچه‌داغی.(کابردی و حال خوب‌کن)

2. "بعد از خداحافظی" یا:‌ چگونه می‌توان پس از مرگ یکی از عزیزان،زندگی را از سر گرفت. تدمنتن/ترجمه نفیسه معتکف.(اصلش می‌خوندم برای شاگردی که برادرش مرحوم شد؛ برای خودمم خوب شد.)

3. "روابط معلم و دانش‌آموز". کتابی برای پدران،مادران،آموزگاران. هایم گینات/ترجمه سیاوش سرتیپی.

4. "قرآن". ما باور اعتقادی داریم به معجزه بودن قرآن. اما این اعجاز رو لمس نکردیم. شاید چون از وقتی چشم باز کردیم بهمون گفتن بخونش،یادش بگیر، و ماهم عادت کردیم به خوندن جمله‌های عربی بدون اینکه بفهمیم داستان چیه! زیاد قرآن نمی‌خونم. شاید هرچند روز چند آیه. اما روی همون چند آیه کلی فکر می‌کنم تا بفهممش. می‌خوام بفهمم کتاب 1400 سال پیش تو کدوم بخش زندگی منِ‌ امروز،جاری و ساری‌ه. بدون تعصب،تازه اعجاز رو لمس می‌کنم... .

فعلا همین‌ها.

هولدن، پاشو بیا که الوعده وفا! من برم به عربده‌ی بچه‌ها لبیک بگویم!

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۸
مهدی

یکم. به عکس پست قبل نگاه کنید.

دوم. برای کاری ضروری ناچار شدم مرخصی بگیرم و چند روزی برگردم تهران. همان شب،پیش از حرکت،جلسه‌ای با حضور همه معلم‌های مجموعه برگزار شد)بین خودمون بمونه که سببش لابی‌های یواشکی من با مدیر و معاون آموزش بود(.

سوم. جلسه با صحبت‌های من شروع شد. تند بودم و آتشین. خودم و همه‌ی همکارها رو بستم به رگبار نقد. فضای شوخی و خنده کنار رفت و سکوت عجیبی حاکم شد. منم تا تونستم تیربارون کردم. یه عذرخواهی نچسب هم چسبوندم انتهای صحبتام که مثلا کسی دلخور نشه از رک بودنم.

چهارم. چی گفتم؟ خیلی چیزا! گفتم آقایون داریم کج میریم و عین خیال‌مون نیست! گفتم این حجم خودبزرگ‌بینی ما داره کار دست مجموعه و دانش‌آموزاش میده! دیگه از جزئیاتش بگذریم...جلسه ساعت ده شب شروع شد و یک شب با پایان باز تمام شد...)من بلیط داشتم و دیرم شده بود( اما میون همه نقدهام،روی یکی بیشتر مانور دادم و فریاد وا اسلاما سر دادم: "تبعیض".

گفتم شده کتابی بخونید و درباره تبعیض مربی بین دانش‌آموزا هشدار نداده باشه؟ )تایبد کردند(پس کجا نشستید که این همه فرق میذاریم بین شاگردامون! که همینم دستمایه شوخی‌های ما شده! آقا! میدونم فلانی رو بیشتر دوست داری و دست خودتم نیست که این طبیعیه. اما نباید توی رفتارت با بچه‌ها بروز پیدا کنه! بچه‌ها می‌بینن،حساسن،قضاوت می‌کنن،دلگیر میشن،فکر و خیال میاد سراغشون. نکن آقا! تبعیض قائل نشو لطفا! )جالبه همه تایید میکردن با ارائه لایک و تکان سر و احسنت‌گویان! هیچ وقت توی زندگیم مثل جلسه اون شب تایید نشدم!(

پنجم. بار دیگر به عکس پست قبل نگاه کنید.

 توی گروه تلگرامی،دانش‌آموزها این عکس را گذاشته بودند. دور دست چپ من دایره قرمز و فلش کشیده بودن با طرح این سوال: چرا آقای ر )من( دستش رو از اون سمت آورده تا روی شانه فلانی بگذارد،در حالی که فلانی نزدیکتر بود و راحتتر. چند نفر دیگر با انواع استیکر و خنده و لایک،پرسش رو تایید کردند... 

همین!

۱۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۶
مهدی

یکم.

یه سری از پدر و مادرها هم فکر می‌کنن ما اومدیم اینجا که بچه‌شونُ بفرستیم سوریه مدافع حرم بشن! بعد که می‌بینن کلاس‌هایی مثل تئاتر و پرورش خلاقیت داریم،می‌پرسن «شما واقعا آخوند هستید؟»

اساسا توی کشور قشنگِ ما حد وسط،داخل زندگی به حساب نمیاد! یا باید صفر باشی یا صد تا پذیرفته یا رد بشی!

دوم.

من وقتی اینجام(بین بچه‌ها)خیلی آدم‌ترم! مهربون،صبور،راستگو،منطقی! فی‌الواقع،خدا راه دیگه‌ای برای آدم شدنِ من پیدا نکرده. میگه بیا برو اینجا چند هفته آدم‌وار زندگی کن، ذخیره‌ت بشه.

سوم.

با خوشحالی بهم می‌گه «آقا دیگه حتی آهنگم گوش نمیدم!» می‌گم «چطوری دلت میاد آخه؟» چشماش گرد میشه. می‌گم «جایگزین پیدا کردی؟» می‌گه «هرشب گریه می‌کنم که اربعین برم کربلا.»

فی‌الواقع،یه جوری برجکم رو زد که نیم ساعت خیره شده بودم به کنج دیوار!  

چهارم.

یه عکس یادگاری...که خودتم نداری...

اونی که پیرهن مشکی تنشه داداش بزرگش رو از دست داده...برادرش هم‌سن و سال من بود. فاتحه بخونید لطفا.

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۸
مهدی