سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

این چالش رو موقعی راه انداختن که اسلام دست و دهن من رو بسته. وگرنه با مساحت زیستم خیلی‌ها رو زخمی می‌کردم تا حق عنوان ادا بشه.

اجازه بدید از قدیمی‌ترین و فعال‌‌ترین عضو شروع کنم. همون که روش نوشته «دهمین...». کارت متروی منه که نزدیک ده‌ساله، همه جا و همه وقت توی جیبم بوده و توی تهران جابجام کرده! تازگی‌ها از نفس افتاده و روی دستگاه، خوب نمی‌زنه. خودشم میگه داداش! 10 سال پیش 2تومن دادی ما رو خریدی، 20 میلیون از ما کار کشیدی! بازم دلم نمیاد با این سوئیچی‌های سوسولی جدید عوضش کنم.

نخ دندان! با من چه کردی که عشق نکرد! هم‌دمِ شب‌ها و سحرهای دهان من! اگه خانواده ازینجا رد نمیشد واضح‌تر توضیح میدادم میزان علاقه‌م رو بهش. اون ساعت پلاستیکی، قرار بود دستبند سلامتی/ورزشی باشه. مشتری دائمش شدم و ساعت مچی‌ رو تقریبا برای همیشه کنار گذاشتم!(آگهی بازرگانی شد!) هر روز خیلی جدی ازش می‌پرسم آخه از کجا فهمیدی دیشب چقدر عمیق خوابیدم! تازگی‌‌ها ویبره‌ی تذکرش بابت یک ساعت یک جا نشستن رو قطع کردم،رو مخ بود مخصوصا سر کار،اونم گفت به کفشم! منظورش کفش ورزشی‌م بود،چون می‌دونه به اندازه کافی، توی هفته فوتبال بازی می‌کنم و سلامتیم در خطر نیست. لنگه‌ی چپ هم که به توضیح نیازی نداره. اون شماره 9ی هم که گوشه کادر،دلبری می‌کنه شُرت ورزشی بنده‌ست! خواستم یادآوری کنم بعضی‌ها عکس با شرت ورزشی ندارن ولی رئیس فدراسیون فوتبال میشن! واقعیتش هفته‌‌ی بدون فوتبال برای من،هفته سست و بی‌رنگ و لعابیه. حتی اگه با همراهی این هندزفیری سبزآبی پرماجرا، هر روز هفته رو توی مترو فیلم دیده باشم. اون هارد رو اینطوری دم دستی نگاه نکنین! به چشم فاخرترین هارد جهان سینما که گلچینی از آثار 40 کارگردان مطرح رو توی خودش جا داده، بنگریدش! کتابه رو هم به چیز خاصی ننگرید! کی توی ماه رمضون حال داره کتاب بخونه آخه! فقط اینکه یک ماهه خریدمش و یه ماهه روی میزمه و یه ماهه صفحه سومم!

همین! از یه سرباز که بهترین ساعت‌های عمرش پشت میز می‌گذره،توقع بیشتری دارین؟ همینم بسی زیاد بود. راستش اگه اسلام دست و دهنم رو باز گذاشته بودم چیز بیشتری برای عرضه نداشتم!

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

* چالشی که نارخاتون دعوت کرده بود. من اکثرتون رو دعوت می‌کنم! :| دوست داشتین شرکت کنین. البته اگه مث من به قحطی پُست نخوردین.

۳۷ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۲۲
مهدی

پارک شهر، سفره‌خونه‌ی خلوت و دنجی داشت. پاتوق شنبه‌های ما بود. روی تخت لم داده بودیم و کنار لقمه‌های املت، پرتقال نعناع دود می‌کردیم و می‌فرستادیم هوا. یکهو صدای مهیبی آمد و شیشه‌ها لرزید،ساختمان لرزید، و دل ما لرزید. فکر می‌کردیم زلزله‌ست،یا جایی گاز ترکیده؛ عیش‌مان از نوش درآمد. وقتی عصر رسیدم خانه خبرش را از تلویزیون دیدم. زلزله نبود،گاز نبود،آزمایش موشک بود! حسن طهرانی مقدم* بود. قهرمانی که حالا از گمنامی در آمده بود. وقتی ما در حال و هوای عشق،دود قلیان می‌فرستادیم هوا،ایشان موشک می‌فرستاد هوا؛ نه برای هوای خودش،برای هوای من، برای عشق و حال من،برای آرامش من.

حتم دارم دیشب آن بالابالاها همین شکلی لبخند زده‌ای!

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

*«فقط انسان‌های ضعیف،به اندازه امکانات‌شان کار می‌کنند».

بهتر ازین نمی‌تونستی بزنی توی برجکم!

موافقین ۲۰ مخالفین ۱ ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۱
مهدی

یکم.

دورهمی فصلی فامیل بود. بعد افطار، یکی از جوانان همیشه در صحنه‌ی متلک‌پرانی(!) رو بهم گفت؛ «می‌بینم که از مدافع حرم در سوریه رسیدید به مدافع حرم امام خمینی در تهران». پیش از  آنکه جوابی بدهم دلم سوخت. حیفم آمد از این متلک درستی که در جای نادرست به کار گرفته شد. به من انداخته شد که جز حرف و حرف، کاری در این راه نکرده‌ام. این متلک درست،شایسته‌ی آنهایی بود که برای مام وطن خون داده‌اند و جان. نه من که مثل همین متلک‌پران‌های توئیت‌باز بوده‌ام ولاغیر! 

دوم.

ساعت کاری تموم شده بود و می‌خواستم از دفتر بزنم بیرون. رئیس لم داده بود روی صندلی. گوشی به دست بهم گفت: «خب آقای سیدمهدی! اسکی هم که میری!» فهمیدم عکس تلگرامم رو دیده؛ گفتم «اختیار دارید! فعلا که اسکی به ما میره!» خندید گفت «نه دیگه! این چوب اسکیه چیه دستت! دیزین رفتی؟ ما رو هم ببر خب!» گفتم «نه حاج‌آقا! اونا باتوم کوه‌نوردیه. اونجا هم توچاله! برنامه‌ی ما هم سنگینه ایشاللا تفریحی بود باهم میریم»...یه چشم غره‌ی ریزی کرد و (...!) نمیدونم چه اصراریه که نسل قبلی و قبل‌تر هم‌چنان می‌خواد اثبات کنه هنوز جوونه و خیلی جلوتر! خدا میدونه اگه جلوش رو نگرفته بودم وسط دفتر، یه هلی‌کوپتری و آبدولاچگی میزد که بگه هنوز قبراقه و سرحال. سر همین چند جمله مجبور شدم نیم‌ساعت بیشتر بمونم تا خاطرات مربوط به دقت بالای ایشون در تیراندازی رو بشنوم!

سوم.

ماه رمضون امسال برای من درک گرسنگی و تشنگی نبود؛ بلکه عبور هر روز، از کنار درخت پر بار کوچه بود با شاتوت های غلیظ و پر رنگش! میوه‌ی روی درخت، برای من خیلی خیلی جذابه! به خودم اومدم و متوجه شدم چند ثانیه است مثل گربه ای شدم که بی حرکت، خیره شده به گنجشک روی درخت! آه ازون لحظه‌ای که متوجه شدم گربه‌ای همون نزدیکی داره شاتوت رسیده‌ای رو مزه‌مزه می‌کنه. پس کجا رفت عبادت حیوانات؟‌ کجاس حیای گربه؟ انصافا جا نداشت با دمپایی دنبالش کنم روزه‌خوار در ملأ عام رو؟ اصلا گربه‌ای که شاتوت می‌خوره همون بهتر که بره زیر ماشین! ایشاللا با هرکی خواست جفت بشه دوتا پنجول بکشه تو صورتش بگه پییییف! بوی آشغال میدی!

حالا فهمیدین میوه روی درخت چقدر برام جذابه؟ :|

چهارم.

دوست دانشگاه هنری‌ای دارم که تلاش مخلصانه‌ و مجاهدانه‌ای میکنه برای گیاهخوار کردن اطرافیانش. چند روز پیش به مناسبت ایام‌الله جهانی محیط زیست، تورش افتاد توی تلگرام من. خیلی خودمو نگه داشتم تا مواضع متعصبانه‌م روی لذت کله پاچه، دنیای بی‌کران آبگوشت و پدیده‌ای به نام سیراب شیردون رو اعلام نکنم. وقتی دید آمار و ارقامش درباره‌ی اینکه پرورش هر گاو و گوسفند چقدر گالن آب مصرف میکنه و چقدر زمین رو نابود میکنه، روی من گوشت‌خوار(!) کارکرد نداره، رو آورد به احساس. گفت چجوری دلت میاد یه جاندار رو بکشی و بخوری؟ گوسفند و گاو به اون نازی رو! گفتم خب گیاهم جانداره! چجوری دلت میاد یه سیب لبنانی رو از درخت بکنی و گاز بزنی و با دندونات تیکه تیکه کنی؟

بلاک شدم! :|

۳۹ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۵۰
مهدی

این پُست، برای اون عزیزی که خصوصی گفتن چرا دیگه از خواهرکوچولوت چیزی نمی‌نویسی. اتفاقا می‌خواستم بنویسم از حرکت فوق‌العاده‌ای که توی مراسم افطاری عمو انجام داد. ولی لازمه‌ش توضیحاتی بود که از بیان‌شون معذور بودم... تا رسیدیم به این چند شب‌ِ والیبالی.

از بازی اول ایران، گیر داده به من و همه‌ی خانواده، میگه «مهدی شبیه میلاد عبادی‌پوره!» بهش گفتم «ترجیح میدم شبیه مرندی باشم تا عبادی‌پور!» بازم اصرار پشت اصرار! به پدر و میمِ عزیز و پسرخاله و خاله و هرکسی که ناظر بازی بوده هم گفت که میلاد شبیه مهدیه!  امشب که خوب بازی کرده میگه «ببین چقدر خوبه میلاد! اصلا ازین به بعد به جای مهدی صدات میزنیم میلاد!» بعد نشسته کنار دستم و با هر امتیاز ایران، بغل گوشم صدا می‌زنه «آفرین میلاد! میلاد! میلاد!». میدونید برای آدمی مثل من که مسابقه‌های ورزشی زنده رو باید با دقت و توی سکوت نسبی ببینه، خیلی دشواره صبوری توی این شرایط! با یه «اه» کوچولو از کنارش بلند شدم و رفتم روی مبل نشستم و ادامه بازی رو نگاه کردم. نزدیکای پایان ست و امتیازهای حساس بود که میلادشون یه امتیاز سرویس گرفت و خواهرکوچیکه با یه پرش از روی میز پذیرایی، شیرجه اومد توی بغلم‌ُ جیغ زد«میلاااااااد»! تا خودمون رو جمع و جور کنیم ایران امیتازای بعدی رو هم گرفت و بازی تموم شد. بعد انگار که موید قوی پیدا کرده، اومده جلوم وایساده میگه: «حالا که ایران برد دیگه قبول کن شبیه میلاد عبادی‌پوری!».

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: از سامان فائزی درخواست دارم یه شادی بعد از گل، توی صورت میلاد عبادی‌پور هم بره!

این آهنگه که بعد بُرد پخش کردن چی بود؟ آهنگ کم‌شاد مخصوص شام رحلت امام؟ الان صداوسیما نگران روح امامه یا چی؟

چه رنجی کشیده مسئول آرشیو شبکه ورزش که یه ترانه‌ی ملی کم‌شاد پیدا کنه!

۲۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۴۱
مهدی

آقا جان! عشق چیز بدیه،نمی‌خوام بگم بده، چیز معمولیی نیست، اذیت می‌کنه آقا! وبالت میشه،تپش قلبتو زیاد می‌کنه این خوب نیست.آقا اصلا زندگی زن و شوهری معمولی خیلی بهتره. همین که ماهی یه بار بهش بگی دوستت دارم ماه بعدی هم یادت بره. اونم براش مهم نباشه و هرکی زندگی کنه برای خودش و یک کمی هم تلاش برای اون یکی. همین کافیه! عشق چیه، بهم پیچیدن چیه، ذوب شدن چیه. این بلای جونه. نمی‌خوام بگم عذابه، ولی مایه آزاره آقا. نه آقاجان چه آرامشی! رفیقم عمرشو داد به شما چندسال پیش. زنش،به قول خودش عشقش،نفسش،همه زندگیش،یهو گذاشت و رفت...همینجوری یهوییا آقا! این مگه آروم شد؟ چندتا زن رو بیارم برات که شکایت کردن ازش. گفتن اومده دست زده به ما...آستین ما رو گرفته گفته نرگسی...نرگسی...تویی؟ نرگسی کجا بودی؟ کجا میری؟ همه رو شکل اون میدیده! حالا زنم گرفته بود بعدش.بس که گفتن یکی بیاد جاش خوب میشی. اونم ولش کرد رفت بس که صداش زده بود نرگسی! آره آقاجان حواست باشه عاشق نشی. میگن خودش میاد من میگم نه. اونی که کرمشو داره خودش میارتش. به قول قدیمیا «خودش میادش». میگی از دهنت در رفت بهش گفتی دوستت دارم! اونم زد زیر گریه! به کوه یخ نخوردین؟ نه آقاجان! باهم سر کردین،اینور اونور رفتین قهوه سفارش دادین،فال گرفتین،سینما رفتین،می‌دونم «آن» داره. آنش وقتی میاد که باهاش وقت گذروندی...یه «آن» چشم تو چشمش خیره شدی و قلبت تکونی خورده و گفتی این خودشه، این آرومم می‌کنه. حالا این اولشه. بعدش دیگه یه لحظم آروم نمی‌مونی. بخنده می‌خندی،اخم کنه اخم می‌کنی، اشک بریزه اشک میریزی، اما اگه دور بشه می‌میری! حاضری بمیری ولی دور نشه. دور بشه ضجه می‌زنی برای یه ثانیه دیدنش، می‌فهمم چی میگی،از حرفات معلومه «میومدت»،«آن» داشتی...از من می‌شنوی سرکوبش کن.نذار خوره روحت بشه. فراموشش کن. انگار نبوده از اول. ولی هرکاریم کنی جاش خوب نمیشه...

هنوزم همین+

۳۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۸ ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۴۷
مهدی

دو ماه است با خودم کلنجار می‌روم خاطره‌های سربازی‌م را اینجا بنویسم یا نه. دوسه ماهی از شروعش گذشته و کلی اتفاق افتاده؛ هرچند گفتن برخی حرف‌ها خوشایند نیست اما حیفم آمد از تجربه‌ها و خاطره‌ها ننویسم. بله درست خواندید؛خاطره‌های سربازی. طلبه‌ها نیز به سربازی می‌روند؛ آموزش نظامی هم دارند،با اندکی تفاوت. برخلاف تصور همگان! کسی که حوزه رفته معاف از خدمت وظیفه نیست. بلکه معافیت موقت تحصیلی دارد و برای مسائل اساسی اشتغال و خروج از کشور،حتما باید پایان‌خدمت یا معافیت دائم داشته باشد. من نیز که نامزدم در خارج، منتظرم است D: به اجبار، درس و کار را برای مدتی کنار گذاشتم‌و خودم را به نهادی سرباز‌گیر(!) معرفی کردم. و اکنون، قریب سه ماه است از آقای بالای سر، دستور می‌گیرم. که در واقع همیشه پشت سر من است! نه بخاطر اینکه اتاق مدیریتش پشت اتاق کار من است. بل بخاطر اینکه همیشه از من عقب است! نه اینکه هیچ کاری بلد نباشد؛ بلکه نمی‌تواند! نه اینکه ضعیف و بی‌استعداد باشد! اتفاقا از معدود مستعد‌های دهه‌پنجاهی است؛ بل بخاطر اینکه بسیار «بی‌نظم و شلخته‌» است.

.

قانون نانوشته‌‌ای در کشور ما هست که ما را وادار به «وفق دادن» می‌کند: «شما باید خودتو با شرایط اینجا وفق بدی!» حتی اگر این وفق، مساوی با ساعت‌ها زل زدن به لاشه‌ی سوسک زیر میز باشد. حتی اگر مامان‌بزرگت توی بیمارستان، منتظرت باشد برای قرار هفتگی رساندنش به خانه و آقا بالا سرت،به اجبار،بیشتر از ساعت کاری مصوب، نگه‌ت دارد چون «خیلی کار سرش ریخته»، یا بهتر بگویم «چون خیلی کار برای گزارش به آقا بالاسر خودش تراشیده». و چه حرف‌ها نهفته‌ است در این «گزارش‌ به آقابالاسر» که به وقتش خواهم گفت.

.

دلم از شلختگی‌ها و بی‌نظمی‌ها و کارتراشی‌های بیهو‌ده‌ی آقا بالاسر،سنگین بود یادم رفت بگویم«وقتی از سربازطلبه حرف می‌زنیم از چی حرف می‌زنیم؟». با «أمریه» که آشنا هستید؟ مشمولینی که تحصیلات و تخصص دارند می‌توانند در تشکیلاتی که طرف قرارداد نیروهای مسلح است مشغول به کار و گذراندن خدمت وظیفه شوند. همین قرارداد،میان حوزه‌علمیه و نیروهای مسلح و نهادهای مربوطه برقرار است و طلبه‌های معاف‌دائم‌نشده‌ی خارج‌ندیده یا عشق هیئت‌مدیره‌،ناچارند به این دشوار، تن دهند برای آینده‌ی خویش!

حقیر سراپا تقصیر نیز،با تخصص و گرایش مستندسازی و تدوین(بخوانید: منشی تلفنی،آبدارچی،غرفه‌دار نمایشگاه،مدیر روابط عمومی،خبرنگار و مشاوره دینی) به نهاد مربوطه گام نهادم،گام نهادنی!

.

اگر از خاطرات تکراری سرباز‌هایی که از لباس گشاد نظامی‌ و سنگینی سلاح‌شان ناله می‌کنند خسته شدید...زین پس من را دنبال کنید تا خاطره‌ها و تجربه‌های متفاوت یک سربازوظیفه‌‌طلبه را بخوانید.

فقط جان عشاق! انتشار ندهید که اگر دست بر قضا،به هرگونه نهاد مربوطه برسد واویلا بر من!

میز کار حقیر.

۲۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۵۵
مهدی