سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

. توی کوه،هنگام برگشت، دوتا توریست چشم بادومی از ما مسیر دربند رو پرسیدن و رفتن. نمیدونستیم برای کجان. کره،چین یا مالزی. یه آقای سن بالایی که عقب تر از ما میومد، رسید و از کنار ما و توریست ها رد شد با این جمله: «درخت نشین ها هم آدم شدن». 

. پسر عارف،(که ما فقط به اسم پسر عارف میشناسیمش)موفقیت پدر و مادر و خودش رو دارا بودن ژن_مرغوب اعلام کرده!

میخوام بگم شوخی یا جدی، مرام و منش نژاد پرستی،ژن پرستی و حتی خوی فاشیستی، گریبان ما مردمان آزاد اندیش و انسان دوست رو جوری گرفته که از ده جا دیگه زده بیرون. بدون تعارف، وقتی موقعیتش باشه،ما روی هیتلر رو هم سفید میکنیم پس حداقل ادعاها و پزهای صد من یه غازی در نکنیم لطفا!

۳۰ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۱ ۳۱ تیر ۹۶ ، ۱۲:۱۳
مهدی

قسمتی از سریال بلک میرور(Black mirror) بود که مردم با گوشی های هوشمند به هم امتیاز میدادن. خرید و فروش بلیط، غذا، خونه و همه چیز با همین امتیازها انجام میشد. از طرفی میزان امتیاز هرکسی تعیین کننده درجه شهروندیش بود. هرچی امتیاز بالاتر بود تعداد ستاره ها بیشتر و در نتیجه، شهروند، ثروتمندتر و دارای موقعیت اجتماعی و رفاهی بیشتری میشد و برعکس.

اسنپ و برنامه های مشابه،نمونه خفیفِ همین آینده ای هستن که توی این سریال، به نمایش دراومدن. با یک لمس مجازی، میزان رضایت مشتری از سرویسی که در اختیارش قرار گرفته تعیین میشه. وقتی سفر ما با اسنپ تموم میشه بدون کوچکترین کلامی با شخصی حقیقی، موثرترین حرکت حقیقی رو با لمس یکی از این گزینه ها رقم میزنیم: «کاملا راضی،راضی،نسبتا راضی،کاملا ناراضی». این امتیازها برای کار و درآمد راننده، بسیار مهم و اثرگذارن. 

شهر شلوغ، بداخلاق، تندخو و عصبانی تهران رو تصور کنید. راننده هایی در اون هستند که صبح تا شب دنده عوض میکنند و همواره به مسافراشون لبخند میزنند! و حتی براشون از ماشین کولر میگیرن! مسافرها از اکثر سفرهاشون راضی هستن چون هزینه پایینی پرداخت میکنن برای سرویسی در سطح مطلوب! به ظاهر، اتفاق خوبی در حال افتادنه و پدیده ای شکل گرفته تا مردم نسبت به هم «خوش رفتار» و «مسئولیت پذیر» باشن! اما این پدیده، عمق و دوام هم داره؟ جوابش حفره ایه که توی اسنپ وجود داره. تقریبا نشده سوار ماشینی بشم و راننده اسنپ این جمله یا مضمونش رو نگه «بعضی از مسافرا فکر میکنن ما گماشته اونا هستیم!». تقریبا بیشتر راننده های اسنپ از برخورد مسافرها شاکی هستن! و طبیعی هم هست.«ستاره مجازی رضایت، فقط توی گوشی مسافرا حضور داره و نه راننده! راننده مجبوره لبخند بزنه چون درآمد و مزایای بیشترش از این راهه. مسافر مجبور نیست مثل آدمیزاد برخورد کنه، چون هیچ فشاری روش نیست! و مبنای رفتارش همون چیزیه که در اصل و واقعیت بوده! و مبنای خوش برخوردی راننده که واقعی نیست: اصالت پول!»

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: میخوام بگم اصالت، نقش تعیین کننده ای داره توی زیست ما. مدرنیته خوب و گریزناپذیر است اما پر از حفره!

۱۶ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۱۰:۱۷
مهدی

بیشترین کتاب‌هایی که توی کتابخونه‌م دارم خودم خریدم. با همین پاهای خودم دالون به دالونِ نمایشگاه رو متر کردم تا پیداشون کنم. با دستای خودم توی برگ اول نوشتم کی و کجا خریدمشون و تقدیم‌شون کردم به خودم. این وسط، سخت نبود پیدا کردن کتابایی که دست بر قضاء، هدیه آدمای دیگه بودن! 2 تا از خاطره‌انگیزها و داستان‌دارهاشون رو سوا کردم به اضافه یکی ازونا که هدیه‌ی خودمه.

یکم. 

ما توی خاندان‌مون اصلا تولد گرفتن برای بزرگسالا نداریم غیر موارد نادر. دیگه نوبت به هدیه دادنم نمی‌رسه قاعدتا. وقتی پسرخاله‌ی 16ساله‌م توی مهمونی با 3 جلد کتاب اومد جلوم گفت آقامهدی تولدت مبارک،واقعا غافلگیر شدم! وقتی دیدم 2تا از کتابا همونایی بوده که دنبالشون بودم و به هردلیلی نگرفتمشون، بیشتر غافلگیر شدم. پشتِ این هدیه‌های خوب، گفتگوها و گپ‌های پراکنده‌ی من و پسرخاله بود پیرامون ادبیات و شعری که تازه بهش علاقه‌مند شده بود. تلاش کرده بودم بهش انگیزه بدم بدون توجه به نگاه و خواسته‌ی دیگران، به علاقه‌ و استعداد خودش بها بده.

با یه زرنگی قابل توجه، از لابه‌لای حرفا فهمیده بود چه کتابایی بگیره. 

 

دوم.

پشتِ انتخاب مسیرِ هر آدمی، کلی انگیزه و دغدغه و هدف و برنامه و دلیل عقلی و حسی هست. برای یه طلبه، این قضیه به شدت پر رنگ‌تره و وسواس بیشتری خرجش شده. قبل ورود به رسانه و تصویر؛‌ دوست طلبه‌ای داشتم و باهم شبانه‌روز مباحثه می‌کردیم که "چرا ورود به رسانه‌‌ی تصویری؟". اگه رسانه‌ی تصویری آره،"چه نوع رسانه‌ای؟ سینما؟مستند؟خبر و گزارش؟چی؟". من نوپا بودم و به شدت مرعوب غرب و سینما و رسانه‌ش. و دوستم به شدت آرمانی و مخالف بالا و پایین غرب؛ من می‌گفتم ورود بدون پیش‌فرض بخاطر اینکه بنیانش اونجاست، اون می‌گفت شروع از صفر بخاطر ماهیت نفسانی و شیطانی سینمای غرب. دیدگاه‌های صفر و صدی ما درهم آمیخته شد و به جاهای خوبی رسید. دوستم پیگیر سینمای غرب شد و منم با احتیاط و مرزبندی وارد ماجرا شدم. سرانجام اون مباحثه‌ها، هدیه‌ی این کتاب عرفانی بود از طرف دوست شفیق. از محفل‌های خصوصی شهیدآوینی نقل شده بود که به بچه‌انقلابیا توصیه کرده قبل اینکه دوربین دست بگیرن این کتاب رو بخونن. علیرغم علاقه‌ی قلبی‌م به شهید دردانه، نسبت به این توصیه‌‌ش، گارد داشتم. تا وقتی که وارد ماجرا شدم و به ژرفای حرفش رسیدم. کتاب، کتاب سنگینیه و حتی غیرقابل هضم. ولی عجیب، دنیای آدم رو بزرگ می‌کنه!

فقط ابتدای نوشته‌ رو دریابید! «تقدیم به برادر مبارز روشنفکر مسلمان...».

سوم. "هدیه‌ی پر زحمت خودم".

سه روز رفتم نمایشگاه، فقط برای اینکه اینو بخرم. هربار می‌گفتن چاپ جدیده و هنوز نیومده. هربار وعده و وعید که میاد. بار آخر گفتن تا اومد تموم شد! مسئول اصلی غرفه‌ی نشر چشمه دیگه دغدغه‌ی جدی پیدا کرد و برام یه نسخه کنار گذاشت.

«گزیده‌ی متون منثور کهن» یا تنها کاری که باعث شد با محمود دولت‌آبادی ارتباط برقرار کنم!

-----------------------------------------------------------------------------------

*به دعوت هولدن

۲۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۵:۰۱
مهدی

«روز خوش سربازی با همکار جدید»

یه جمله نسبتا طلایی هست که به میمِ عزیز زیاد گفتمش. «اونقدری که بچه‌ برام مهمه، زن برام مهم نیست» یا یه کم عربستانی‌تر:‌ «زن خوبه برای بچه». تا خانما مثلِ میمِ عزیز بلاکم نکردن از شوخی بگذریم...عارضم به خدمتتون که حقیر، علاقه‌ی وافر و حتی وافلی به بچه‌‌های کوچیک دارم. غریبه و آشنا هم نداره، اگه فرصت بده رفیق میشم با همه بچه‌های کوچیکِ دنیا. حتی از الان تصور می‌کنم که هرشب با چه کیفیتی با پسرم کشتی می‌گیرم و با دخترم عروسک‌بازی می‌کنم. مگه اینکه اونموقع همه چیز مجازی شده باشه که کلا پدر و مادر نقش خاصی توی زندگی بچه‌ها نداشته باشن. که هیچ بعیدم نیست!

امروز یه همکار جدید اومد توی دفترمون که شیرین‌زبونیش خستگی کار رو از تن‌م رُبایش کرد! هم اسم خودم بود و مثل خودم شیرین زبون! D:

ازینکه برای تک‌تک سوال‌پیچ‌ها و حرفام، جوابای مخصوص خودشو داشت کیف می‌کردم. ازش پرسیدم "چندسالته؟" گفت "سیس!" "چند؟" ، "سیس!" پرسیدم "من چندسالمه؟" گفت "هست به نظر می‌رسه" بعدِ خنده‌ی فراوان پرسیدم "استقلال چندتا گل خورد" گفت "همون آبیه که کچله؟" بعدِ قهقهه زدنم گفت "سیس تا!"

بعد باهم نقاشی کشیدیم روی تابلویی که برنامه‌ی کاری من بود مثلا! بعد پاستیل خوردیم. بعد سلفی گرفتیم. بعد که ساعت کاری پر بارم با این همکار جدید تموم شد و خواستم برم وایساد جلو در دفتر، گفت نمیذارم بری! این شد که نیم‌ساعت اضافه نشستم تا ایشون به شرط اینکه بعدا برم خونه‌شون رضایت بده تا برم خونه مون.

توضیح اضافه: پدرش روحانیه،توی دفتر با رئیس جلسه کاری داشتن. منم با ایشون جلسه گرفتم.

۳۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۶ ، ۱۰:۰۶
مهدی

- شاید بهتر باشه داد بزنی! جدی میگم...دوسال مشاوره رفتم و اصلا فایده ای نداشت،به جاش 5 دقیقه داد زدم و کلی حالم بهتر شد!

  فیزیکیه،انگار یه چیزی توی بدنت گیر کرده،جدی میگم!

 

+ فیلم خوب

موافقین ۲۵ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۶ ، ۱۰:۵۳
مهدی

رفته بودن مشهد. بگذریم ازینکه این چندشب تنهایی توی خونه،برعکس تصورم اصلا خوش نگذشت! مخصوصا وقت خواب.

وقتی از سرکار(بخونید محل خدمت) برگشتم خونه،رفته بودن. خواهر کوچیکه یادداشت گذاشته بود روی میزم. وارد فاز جدید از کاغذ‌بازی شده که هر سری با سری قبلش متفاوت میشه:

 

 «آن بخوان»؟؟ یا خیلی عجله‌ای نوشته! یا خیلی عجله داشته!

از راه رسیده بودم،حال و اعصاب کافی نداشتم. اما سبز و خرّم شدم. رفتم سراغ وایت برد. تخته‌ای که توی پذیرایی مستقره و محل محاسبه‌ها و تحلیل‌‌های علمی پدرخان و نقاشی‌ها و مکتوبات خواهرکوچیکه‌ست:

خطش خیلی بهتر شده!‌ اما همچنان متواضعانه از بد بودنش عذرخواهی می‌کنه! قلب با جمله‌ی زیرش دیگه تبدیل به امضاش شده. «ببخشید بلد نیستم قلب بکشم» ولی دوتا کشیده!

--

امشب برگشتن. خستگی از سر و روشون می‌بارید. پدرخان با کلافگی گفت: چه مشهدی رفتیم و اومدیم این سری! بعد تعریف کرد که دم گیت ورود، یهو اعلام کردن بلیطای شما کنسل شده!‌ با شناختی که از پدرخان دارم شک نداشتم قیامت رو آورده بوده جلوی چشم همه اهالی فرودگاه! تا اینکه خواهر کوچیکه شروع کرد: «وای مهدی! نمیدونی چی شد! یه آژانس شیشه‌ای داشتیم اونجا! فقط اسلحه نداشتیم! باقیش عین آژانس شیشه‌ای1 بود!»

غش کردم از خنده! با اسم یه فیلم،کل ماجرا رو برام تصویر کرد! 

عادل‌‌‌طور بهش گفتم: چچچققدر خووبی تو آخه!

---

1: طبق گزارش واصله؛ حضرتشان،پس از اینکه متوجه می‌شوند بلیط‌هایشان بدون هیچ دلیل و اعلام قبلی کنسل شده و هیچ‌کس پاسخگویشان نیست، سطل آشغال‌های نزدیک گیت ورود را برداشته‌اند و گذشته‌اند روی ریل حمل چمدان‌ها. بعد، خودشان رفته‌اند آن رو ایستاده‌اند و گفته‌اند نمی‌گذارند هیچ‌کس سوار هیچ هواپیمایی بشود. جماعتی که بلیط‌هایشان کنسل شده بوده بعد از چند دقیقه هاج و واج ماندن؛ از این اعتراض مدنی،حمایت همه جانبه می‌کنند. گزارش‌ها حاکی است که در این میان، خواهر و میمِ عزیز،از خنده روده‌بُر شده بودند! سرانجام، همه‌ی گیتی‌ها و حراستی‌ها بسیج می‌شوند تا بلیط خانواده‌ی حضرت را جور کنند. و در آخر،حضرتشان سوار همان هواپیمایی که سهم‌شان بوده،حق‌شان بوده و حتی عشق‌شان بوده می‌شوند. بله! حق گرفتنی‌ست! نگارنده،حسرت می‌خورد که به حضرتشان نرفته است!

۲۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۶ ، ۰۱:۳۵
مهدی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ تیر ۹۶ ، ۱۸:۵۳
مهدی

بعضی لحظه‌ها هست که می‌خوای درجا سجده‌ی شکر بجا بیاری. یه وقتی کسی بیماری خاصی داره یا تصادف ناجوری کرده و با حال بدی روی تخت افتاده، پیش خودتو خدای خودت میگی شُکر که جای فلانی نیستم! یه وقتی هم سر میز افطار هستی، همون اولاش که همه بدون مکث درحال خوردن و نوشیدنن..._ راستش مونده بودم چجوری دلسوزی کنم. یا چجوری نخندم! یا چجوری هیچ کاری نکنم که بهترین کار بود! پیش خودم می‌گفتم کاش میزهای تالار رو بزرگ‌تر می‌ساختن! که آدمایی که روبروی هم نشستن از هم دورتر باشن! یا ساعتی داشتم که زمان رو ببره عقب یا جلو! تا شاید شوهرعمه‌ کمتر خجالت بکشه! _ ...همش توی 1 ثانیه اتفاق افتاد. شوهرعمه‌ی بازنشسته‌ی سن و سال‌دار قصه‌ی ما، لقمه‌ی بزرگِ نون پنیر سبزی رو گذاشت توی دهنش. یه قُلُپ چایی خورد. و فریز شد. سرخ شد. باد کرد! سرخ‌تر شد و بووووم! _ سرفه کرد سرفه کردنی! _ انقدر سریع بود که دستاش به جلوی صورتش نرسیدن. انقدر محکم بود که سر و کمرش پرت شد جلو! و هرچی توی دهنش بود و نبود...و هرچی که بود و نبود! پاشید به روبرویی‌ها و بغلی‌ها! روی زمین، روی میز. و حتی‌ زیر میز! یه جور انفجار بود که توی یه لحظه اتفاق افتاد و تا چند لحظه بعد، ترکش‌هاش تلفات می‌گرفتن! اما ازین لحظه‌ها بدتر هم داشتیم. همه‌ی اعضای میز،من،پدر،پسرعمه، و یه آقای دیگه، به مدت کاملا مُعَینی پوکر فیس بودیم و مبهوت. پدرم که دقیقا روبروی شوهرعمه نشسته بود حال پوکر فیسش غلیظ‌تر بود! قاشق سوپش رو توی هوا معلق نگه‌داشته بود و به سر و وضعش نگاه می‌کرد. به شخصه یه تیکه نون پنیر سبزی مچاله شده رو می‌دیدم که از گوشه‌ی پیشونی قشنگش سُر می‌خورد و می‌اومد پایین! جرئت نداشتم به خودم نگاه کنم. و الا یا از گریه میمردم یا از خنده! لحظات بعدی رو آروم‌تر سپری کردیم. هرکسی دستمال دستش گرفته بود و محصولات تراریخته‌ی شوهرعمه رو از رو‌ی میز و روی خودش برداشت می‌کرد. هیچ بشقاب و کاسه و لیوانی برداشته نمیشد مگر اینکه زیرش آثاری از حمله‌ی زهردار شوهرعمه رویت می‌شد! شوهرعمه که پوست و روی سفیدی داره،بدون پشیزی اغراق، رنگ لبو شده بود. فکر می‌کنید غیر این واکنش طبیعی بدن، چه واکنشی داشت؟ لابلای مُشتی دستمال کاغذی که دیر به جلوی صورتش رسونده بودن، خیلی ریز و کم صدا گفت "ببخ..ش..ید"؛ صداش انگار از ته ته ته چاه بود! یه بغض عمیق احسان علیخانی‌واری توی گلوش بود که هی بهش میگفت « تو واقعا اون حجم عظیم لقمه نون پنیر سبزی با چایی شیرین رو تف کردی توی صورت فامیلات؟ خیلی سخت بود نه؟». اون شب اگرچه هیچ کدوم از اعضای اون میز تالار،افطاری درست درمونی نکردن. اگرچه من از فشار زیاد برای نخندیدن، پهلو درد و شکم درد شدم. اما خدای خوبم رو شکر کردم که جای شوهرعمه‌م نبودم. خدایا بازم ممنون!

تنها تصویر موجود از لحظه‌ی وقوع حادثه

-----------------------------------------------------------------------------------------------

شاد باشید!

نماز و روزه‌های همگی قبول!

پیشاپیش عیدتون مبارک!

۲۲ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۶ ، ۰۲:۳۱
مهدی