سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

ما وبلاگ‌نویسا اگرچه گاهی، از کامنت‌های «ناشناسِ مزاحمِ یاوه‌گو» شکایت می‌کنیم. اما درون‌مون قلقلکی میشه از حضورشون حتی اگه مدام پرت و بلا ببافن در خصوص و عموم. اینا اگرچه وقتی دستای هرزشون رو روی کیبورد برهنه می‌کنن اثری ندارن جز نمایش کوچیک و حقیر بودن خودشون. اما توی حاشیه هستن و البته زندگی ما بدون حاشیه، جذاب نیست. بدون این بی‌هویت‌ها، تشخّص و هویت ما معنا و شکلی نداشته و نداره. پس می‌شه دوست‌شون داشت! با دُز دلسوزی که البته؛ ثمره‌ای به حالشون نداره. باشند و برقرار بمونند که حیات وبلاگ‌نویسی بدون اونها بیش از حد، با کلاس و فرهیخته‌ است.

                                                   

۲۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۶ ، ۲۰:۲۲
مهدی

حوالی سال‌های دوم سوم؛ همان ایام نو شبابی که در کنار خرخوانی، شبانه روز دنبال رفیق‌بازی بودیم. محمدحسنی، با آن زبانش که از موهای بلند و همیشه مرتبش براق‌تر بود در جمع، خطابی به من کرد که تا روز آخر،فراموش نخواهم کرد. وی با لحنی بسیار فراستی‌پسند و درآمده گفت: «فلانی! تو  ج...ده‌ی رفاقتی!» القصه، اگرچه محمدحسنی برای بکار بردن آن واژه‌ی پلشت، از جانب حاضرین مقدس،محکوم شد و اگرچه تر که این را از حرصش بابت تحویل نگرفتن‌ها گفته بود؛ اما عمق کلامش بدطوری به جان نشست! که هنوز که هنوز است می‌گویم محمدحسنی، زبانت طلا!

۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۰
مهدی

                  

کودک سر به هوایی بودم. میان جمعیت عزادار، یک آن دستم را از دست پدر رها دیدم و رفتم. به کجا؟ نمی‌دانم! فقط راه می‌رفتم و دسته‌های عبوری را تماشا می‌کردم. دسته‌هایی که صدای موزون و ضرب‌دارِ طبل و سنج و زنجیرشان بند دلم را پاره می‌کرد ولی دوست داشتم اگر نمی‌توانستم جای یکی‌شان باشم، دست‌کم دنبال‌ تک‌تک‌شان بروم. پنج ساله بودم و هنوز جغرافیای محله‌مان را نمی‌دانستم. شب شده بود. گم شده بودم اما خیالم راحت بود. مردم مشکی‌پوش با چشم‌ها و صورت‌های گریان، هیچ حس غریبه‌ها را نداشتند. انگار هر کدامشان یک پدر بودند یا برادر. که اگر اراده می‌کردم راه خانه را نشانم می‌دادند. هنوز نمی‌دانستم کجا می‌روم و دنبالِ چه؟ انگار هنوز سیراب نشده بودم. توی همان سرگردانی رسیده بودم به یک بلندی. جایی که به میدانی بزرگ، اشراف کامل داشت. آنجا محل تجمع همه‎ی دسته‌های عزا بود. صدای طبل‌ها و سنج‌ها، ذکر یا حسین‌ها و العطش‌ها با هاله‌ی دود اسپندها و کوبش زنجیرها بر شانه‌ها به اوج رسیده بود.‌ یادم است دقیقه‌های طولانی ایستادم و نگاه کردم. آن میان، روضه‌‌خوانی که روی سن رفته بود و می‌خواند، ماجرای تنهایی حضرت رقیه را تعریف می‌کرد. من شیفته‌ی قصه‌ها بودم. شیفته‌ی حادثه‌های تراژدی. آنی که از تنهایی رقیه گفت، از آن که حیران و سرگردان شده بود بعد رفتن پدر و عمویش؛ پُقی زدم زیر گریه. گریه‌ی کودکانه‌ای که به هق‌هق رسید...

می‌خواستم به خانه برگردم و راه را بلد نبودم...همه جا تاریک بود و خبری از هیچ پدر و برادری نبود و آن وسط، سگی هم پارس‌کنان دنبالم افتاده بود، به التماس آسمان و زمین افتاده بودم که نجاتم دهند. کوچه‌هایی که بلد نبودم را زار می‌زدم و می‌دویدم و نمی‌رسیدم ...

... بعد که به انتهای یک کوچه رسیده بودم و صدایی از پشت سر گفته بود «مهدی؟ اینجایی؟ کجا بودی؟» تا دیده بودم که عمه است خودم را پرت کرده بودم توی بغلش و آرام گرفته بودم. محرم برای من از همان جا و همان شب شروع شد.

۱۲ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۶ ، ۰۱:۵۴
مهدی