سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

یکی از اساتید و مدیرانِ به نام در قم، طی سخنانِ مبسوطی فرموده‌اند «زمان آن فرا رسیده است که حوزه علمیه قم به کشوری مستقل تبدیل گردد، کشوری با مرزهای جغرافیایی مشخص، پرچمی مخصوص، قانون اساسی، پذیرفته شده در مجامع بین‌المللی و پذیرنده سفیران کشورهای مختلف».

ضمن تکرارِ شعارِ تکرار ناشدنی هر دم از این باغ بری می‌رسد، عرض کنم که من و امثال من، أولی به طنز و جوک‌سازی درین باره هستیم، زیرا نه تنها حوزه علمیه قم، بلکه سرتاسر کشور پهناورِ قم را سالها زیست کرده‌ایم و اقلیمش را بیشتر از ولایت خود نشناسیم بیشتر می‌شناسیم! تا حدی که می‌توانیم بگوییم طبق همه بندهای اساس‌نامه، اونجی کلیش واس ماس. لذا بنده به صورت جدی از حاج آقای زادهوش، درخواست دارم پیش از هر اقدامی، ورود زنان را به استادیوم یادگار امام که نه،حداقل به مدرسه فیضیه آزاد کنید. ورود خبرنگار؟؟ نه نه غلط کردم! از این مهم‌تر، کوچه‌ی معروفِ گ..ه..ی ها را حتما تغییر نام بدهید، والا سفیر که هیچ، دریغ از ورود یک توریست، حتی چینی! باز کوچه ننه عباس خوب است شاید جذب توریست کند هرچند باید به دورنمایی و تاریخچه‌ای ازش بسنده کرد. اما خیابان هشت متری لوله را تمنا می‌کنم نه تنها تغییر نام که حتی تغییر کاربری بدهید. محله شهیر نیروگاه هم اسمی بگذارید که باز تحریم نشویم توی این بی‌آبی. حداقل نمایندگان آژانس را با اسنپ ببرید آنجا تا ببینند بیشترین سوخت تولیدی در آن محله، زرد نیست بلکه قهوه‌ای سوخته‌ست. زنبیل‌آباد هم که نیاز به گفتن ندارد،دارد؟ پیشنهاد می‌دهم به سبک کره‌ای‌ها داستان و سریالی افسانه‌ای از این محله درست کنید و به خورد مجامع بین‌المللی بدهید؛ نامش را هم بگذارید افسانه هزار زنبیل. من جز چند خط پایین که کاملا شوخی است عرض دیگری ندارم، با تشکر! 

خدمت جناب زادهوش که انشاءالله هوششان بیشتر بزاید عرض می‌کنم «چرا؟». درست است که موسسه‌ی تحت مدیریت شما سر و کارش با غرب و مسیحیت است اما در این مسیر، قرار بر هجوم بود نه گل به خودی از جنس یحیی گل‌محمدی‌! می‌خواهید مسیر کلیسای روم را برویم؟ کافی‌ست کمی صریح‌تر باشید! در گوشی بگویم این  توئیت‌هایی که حرف‌های شما را دستمایه طنز قرار دادند هنوز نمی‌دانند داستان چیست والا برایتان هشتگ #کشور_قم#واتیکان_شیعی#شیعه_سکولار را در کنار هیپ هیپ هورا ترند می‌کردند. ممنون دشمن غیرباهوش(فرمود حتی به دشمنانتان دشنام ندهید) هستیم اما رفیق! حاجی! ما به شما علاقه‌مندیم... داشتیم؟ من که میگم بریم سر چارمندون یه آب‌هویج خنک بزنیم بر بدن و برگردیم سر کلاس درس.

      

رفقا بفرمایید سوهان،از آب گذشته‌ست دیگه تعارف نکنید D:

۳۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۵۳
مهدی

 

شب جشن تولد خواهرکوچولو که دیگه نمیشه بهش گفت کوچولو، به اندازه‌ی یه هفته خندیدیم. خاله از همه بیشتر می‌خندید. برای اولین بار فهمید من تا 5 روز خبر نداشتم خواهرم به دنیا اومده و هنوز که هنوزه سوژه‌ی رفیقای اون دورانمم. تعریف کردم که آخر هفته از قم رسیدم خونه، خسته و کوفته، در اتاقم رو باز کردم دیدم یه بچه روی تخت خوابیده! مامان‌بزرگ خدا بیامرز کنارش نشسته بود. با همون خنده‌های همیشه معنادارش بهم گفت چشمت روشن! بهش گفتم این دیگه کیه؟؟ آخر کار خودتون رو کردین؟ از پرورشگاه بچه آوردین؟ کیک پرید توی گلوی خاله و از شدت خنده پناه برد کنج دیوار. بعدش دیگه التماس می‌کرد ادامه ندم و منم بی‌خیال شدم. بعد فضا احساسی شد. میم عزیز تعریف کرد بابابزرگِ پدری خدابیامرز از اون سر تهران، پیاده اومده خونمون تا بچه رو ببینه. اذان و اقامه رو که گفته نزدیک 1 ساعت با بچه حرف زده. فیلمش هست. با همون لحن مهربونش که صداش رو زیر می‌کرد و کلمه‌هاش رو کِش‌دار _ چطوری باباجون؟ قربونت بشم باباجون. دورت بگردم. نوه‌ی خوشگلمی،دختر قشنگمی... _ میمِ عزیز گفت بابابزرگ موقع رفتن گفته این دختر رو خیلی دوست داره. بعد 100 تومن گذاشته توی پتوی بچه و خداحافظی کرده و رفته. بعد حرفا خاله‌زنکی شد. عمه کوچیکه که تازه فارغ شده بوده بخاطر حرکت بابابزرگ(از خونه عمه کوبیده اومده خونه ما)، ناراحت شده و حرف انداخته که فلانی اصلا باردار نبود! اینا یهو از کجا بچه آوردن؟ شوخی شوخی داشته جدی می‌شده! خواهرم رو دیدم کنار کادوهاش نشسته و برعکس همیشه رفته توی فکر و یک کلمه هم حرف نمی‌زنه. لابد داره به دوست خیالیش میگه تولدش چه داستانی داشته. منم برم توی فکر. این خواهر کوچولوی منه؟ رسید به سنی که براش آنه‌شرلی هدیه گرفتم؟ دیگه بهونه‌ای ندارم وقتی میگه ببرمش به وقت شام ببینه. دیگه می‌شینه پای شبکه تماشا و فرار از زندان نگاه می‌کنه و برای هوش تخیلی مایکل اسکافیلد غش و ضعف میکنه و حرص خوردن منُ با یه چشم و ابرو جواب میده. دیگه معادله‌ها عوض شده. باید داداش خیلی بهتری باشم تا بازم به دوستاش بگه من با داداشم خیلی رفیقم. بهش نگم برای حرف زدن یا شب رو انتخاب کن یا روز D: بشینم گوش بدم هرچی دل تنگش خواست بگه، حتی اگه حال خودم خوب نبود.  

۴۰ نظر موافقین ۲۱ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۰۳
مهدی

امروز برای چند دقیقه از بیرون، به زندگی حالم نگاه کردم. خانواده از اینجا رد میشه‌‌ی مودبانه‌ش اینکه چشمام گرد شد از روبرویی باهاش. فقط کافی بود لیست آدما و موقعیتایی که توی شبانه‌روز باهاشون سر و کار دارم رو از نگاه بگذرونم. تا از خودم بپرسم این چه زندگی‎‌ایه؟ این چه رابطه‌هاییه؟ یکی دو ساعتی به ظهر توی مترو، قسمت آخر از فصل آخر سریال Peaky Blinders رو دیدم. نقد و بررسی ذهنیش که تموم شد زدم بیرون و زیر بارون تند، زنگ زدم به رفیق تازه در بند شده‌ تا درباره برنامه دشت لار صحبت کنیم. بعدش با سر و روی خیس رسیدم به مقصد و ضیافت سر و کله زدن با چند تا آخوند مقام مسئول که مجبور بودم بهشون احترام بذارم و وقتی نمی‌تونن از پس یه CD گذاشتن توی کامپیوتر بر بیان، نخندم! نماز ظهر و عصر رو پشت سر آقای قرائتی خوندم که حسابی ناخوش بود. نماز که تموم شد برای ناهار با دو نفر رفتم کافه بوم و اسپاگتی با کوکا سفارش دادم. کافه‌من با جمع حال کرد و 3 نخ سیگار کنت گذاشت روی میز تا قبل غذا بزنیم بر بدن. فاصله دود و اسپاگتی تا عصر رو با گپ مجازی با دکتر میم گذروندم، بحث داغی بود که وسط خیابون ولیعصر، 3 بار نشستم و بلند شدم از پهلو درد،بس که خندیدم. عصر، فوتبال و استخر بودم تا سر شب، با کسایی که به عقل هیچ کس نمیرسه، با کسایی که جز فوتبال هیچ ربطی به زندگی من ندارن. الان رسیده بودم خونه و با چشمای سنگین شده، منابع ارشد رو ورق می‌زدم. خواهرم تازگی توی مدرسه با پدیده‌ی دوست خیالی آشنا شده؛ رو کرد به میمِ عزیز گفت «انگار مهدی هم دوست خیالی داره! نگاه چند دقیقه است خیره شده به فرش!». دوست خیالی که نه! دارم از خود واقعی‌م می‌پرسم من سوار این زندگیم یا این زندگی سوار من؟ چرا همه جا هستم و نیستم؟ چرا این زندگی، همه چیز داره و هیچی نداره؟ 

پ.ن: عکس فتوشاپ نیست ولی تزیینی هست D: ایشون حقیقتا از هوادارای دو آتیشه تراختور هستن. 

پ.ن: عکس رو می‌خواستم برای یه پست خیلی طولانی استفاده کنم. شانس‌تون گفت دیگه.

۱۶ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۳۶
مهدی

دچار چالش شدیم در محل خدمت. از وقتی تعداد سربازا زیاد شده، هر روز یه جنگ و جدل جدید داریم. جایی که هستیم تقریبا از هتل‌ترین محل‌های خدمت حساب میشه،برای همین سربازها بدعادت و شرطی میشن.

رئیس به یکیشون میگه مهمون دارم (یعنی چایی بریز بیار) اینا بدون حرکت سرجاشون، همُ نگاه میکنن که یعنی تو پاشو برو بریز. رئیس میگه زمین کثیف شده، باز اینا همو نگاه میکنن که یعنی تو برو تی بکش. قبل از این فقط 2 نفر بودیم الان شدیم 5 نفر. همه هم با مدرک فوق! با یه کارمندی که ایشونم طلبه‌ست، همه زورمون رو زدیم هماهنگی و رفاقت توی جمع حاکم بشه که تا حد زیادی هم شده. ولی تا به یکی فشار میاد و حس میکنه ازش بیشتر از بقیه کار کشیده شده، می‌خواد تلافی کنه و قضیه رو می‌کشونه به رئیس(نوعی نوین از زیرآب زنی که نه سیخ بسوزه نه کباب که در پایان، هردوش اتفاق می‌افته!) و رئیس که تقریبا براش مهمه کسی حس نکنه تبعیض بین افراد قائل میشه، یه فشار و کار جدید وارد میکنه تا همه باهم سرویس بشن! 

قبل این شلوغی، پیش بینی کرده بودیم وقتی زیاد بشیم دیگه نمیشه اوضاع رو جمع کرد. هرچند اوائلش خوب پیش رفته بود. ماه اول خدمت توی این تشکیلاتی که هستیم معروفه به «موتوری». یعنی اونی که تازه شروع به خدمت کرده باید موتورش بیاد پایین! تا بفهمه و براش جا بیفته که سربازه و بله قربان‌گویی بیش نیست. توی این دوره، تا میتونن از طرف کار می‌کشن یا بهتر بگم براش کار می‌تراشن. از کارهای دفتری گرفته تا اثاث کشی و باربری و شستن توالت. فرقی هم نداره مدرکش چیه،مجرده یا متاهل؛ موضوع فقط همینه: سرباز شده. این دوره،سیاه و تلخ می‌گذره. خیلی‌ها کم میارن و میگن ولش کن اصلا میریم همون پادگان! ولی بالاخره می‌گذره. اونا که تجربه دارن باید طرف رو دلداری بدن و نوید روزهای هتلی رو بهش بدن تا آروم بشه. حالا سرباز جدیدمون که هم متاهله هم مهارتش(گرافیست) وحشتناک به درد تشکیلات اینجا می‌خوره، نتونسته این فشارهای دوره موتوری رو تاب بیاره و زده به سیم آخر و هرچی تونسته به رئیس گفته. نتیجه این شده که رئیس گفته 7 روز هفته رو باید هرساعتی میگم برای کار بیاین دفتر! حالا تلگرام من پر شده از پیام‌های این چندتا سرباز که هی برای هم می‌زنن و فحش‌های ناجور به هم میدن و بعید نیست روز یکشنبه که رفتیم شاهد دعوای سنگین باشیم! خودمم موندم چیکار کنم و به کدومشون چی بگم؛ چون همشون حق دارن!    

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

عکس از سری عکس‌های یواشکی که توی مترو گرفتم. مهم‌ترین نفعی که سربازهای امریه می‌برن اینه که لازم نیست لباس نظامی بپوشن.

۳۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۳۹
مهدی

در زندگی، کسی را موفق و رو به جلو ندید‌ه‌م مگر این‌که خودش را به خوبی می‌شناخته. و پس از آن مردمانش را. وبلاگ و کوه، من را در مسیر شناخت انداختند برای همین نتوانستم به راحتی کنار بگذارمشان. هر دو یک ویژگی مشترک دارند که در کمتر اجتماعی می‌شود نمونه‌اش را پیدا کرد. چه چیزی بهتر از این که می‌توانی بدون پرده و نقاب با دیگران باشی و دیگران با تو باشند؟ من از جایی به بعد، مُصر شدم که اگر کسی در جایی(خصوصا کوه و وبلاگ)پرسید چه کاره هستی بگویم طلبه هستم،حتی اگر از رسم و رسوماتش فاصله گرفته باشم و مشغول کار و دغدغه‌ی دیگر بوده‌ام. این پاسخ، واکنش‌های شگفت‌انگیزی را جلوی من می‌گذاشت که دانشجوها،مهندس‌ها،دکترها،هنرمندها و صنف‌های حداکثری و ژنرال(لغت دیگری نیافتم) از آن محروم یا کم‌بهره هستند. «_خب دانشجوی چی هستی شما؟ _پزشکی _آفرین،درود بر شما که نوشتن/ورزش رو هم فراموش نکردی!» و تمام. اما هنگام پاسخ «طلبه هستم»، تازه شاخک‌ها تیز می‌شود و سوال‌ها سرازیر. از کسی که عاشق طلبه‌هاست تا کسی که نمی‌خواهد سر به تن آن‌ها باشد تا کسی که می‌خواهد بداند آن‌ها دقیقا چی هستند، تا کسانی که از حال فعلی آنها خشنود هستند تا کسانی که آنها را طور دیگر می‌پسندند،تا کسانی که فقط التماس دعا می‌کنند، هرکدام واکنش‌هایی دارند و پرسش‌هایی و کنجکاوی‌هایی که تک تک آن‌ها می‌تواند کشف مهمی باشد برای یک آدم. 

.

ماه رمضان بود که همراه با برادرم و رفقایش مسیر جمشیدیه تا پناهگاه کلکچال را شبانه می‌رفتیم. توی خنکا و تاریکی شب، روی نیمکت‌های تابستانه‌ی پناهگاه، مشغول افطار بودیم که جمع پیرمردی از راه رسیدند و کنار ما نشستند. این را جداگانه بگویم که پیرمردهای کوه، در حرف گرفتن و امر و نهی و اعتماد به نفس، بسیار معروف و شهیرند! آن موقع، در جمع‌های غیرآشنا گزیده‌گو و کم‌حرف بودم. سر صحبت را باز کردند و هرکسی خودش را معرفی کرد تا رسید به من. یکی از پیرمردها فیلمبردار بود و برای تصویربرداری رفته بود اورست؛ سیبیل سفید،قد متوسط و تیپ خوب. دیگری خودش را اینجوری معرفی کرد: «من همونی‌ام که وقتی نمیتونید دوبل پارک کنید از ماشین میندازمتون بیرون» افسر راهنمایی رانندگی بود و کاملا از وجناتش پیدا! خندیدم گفتم «اتفاقا افسر ما زن بود،پارک دوبل ازم نخواست،بار اول هم منُ قبول کرد». فیلمبردار ازم پرسید دانشجویی؟ گفتم نه درس حوزه خوندم،طلبه‌م. در گوش‌تان بگویم از این سکوت حدودا 5 ثانیه‌ای که بعد از معرفی خودم در جمعی غریبه حاکم می‌شود لذت عجیب و غریبی می‌برم! فکر کنم دچار کمبودی چیزی هستم. D:

گذشت و گرم صحبت شدیم. مفصل حرف زدند و مختصری حرف زدم.«لباسام؟ تیپم؟ کوه؟ همراهام؟ حوزه الان با حوزه ده سال و بیست سال پیش خیلی فرق کرده،هم شما از ما دورید هم ما از شما،طول می‌کشه تا همه متوجه بشن». تنها کسی که در سکوت ماند افسر بود. پیرمرد فیلمبردار مدام به رفقایش و جمع ما می‌گفت، «این پسر خیلی پُره! معلومه که خیلی پُره!» آن قدر این جمله را تکرار کرد که افسر بالاخره سکوت را شکست،شکستنی! «خیر، این طلبه نیست. من طلبه‌ها رو می‌شناسم. یه بار یکی اومد کارشو راه بندازم گفت طلبه‌م، گفتم ضَرَب ضربا رو صرف کن،موند». از بدبین بودن افسر تعجب نکردم ولی از اینکه ازم خواست ضرب ضربا را صرف کنم متعجب شدم. اصرار کرد و برایش فعلی غیر از ضرب که معنایش را نمی‌دانست صرف کردم، بازهم کوتاه نیامد و تکرار می‌کرد: این طلبه نیست. و پیرمرد فیلمبردار: اتفاقا این خیلی پُره. افسر، انکارش را اینطوری توضیح داد که یعنی این بین نوع طلبه‌ها نبوده، اونجوری که «باید» باشه نیست. سرتان را درد نیاورم. هر دو نفرشان تا انتهای زمانی که با ما بودند درباره‌ی «هویت و باید و نبایدهای طلبه» بحث می‌کردند و این وسط «هی چیز گیر من می‌آمد». و چی از این بهتر؟

خاطره از این دست،آنقدری دارم که دست‌کم یک کتاب جیبی می‌شود. از هم‌نوردی 12 ساعته با پسری که می‌گفت آتئیست است و آخوندها را فاشیست می‌دانست تا خانمی(از همان‌ها که ما بهشان می‌گوییم بدحجاب) که در مسیر شیرپلا اصرار داشت با پسرش صحبت کنم تا قرآن را حفظ کند تا همین دکترمیم خودمان که _ فقط منتظرم پایش خوب بشود_ هرجای مناسبی که هویت صنفی‌ام را _ که البته به سنت‌هایش وفادار نبوده‌ام_ مطرح کرده‌ام کشف‌های خوبی نصیبم شده؛ خصوصا وبلاگ و کوه.

------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: با این حال،یک جا محال است هویت صنفی‌ام را لو بدهم و آن در تاکسی‌های تهران است D:  

عکس؛پناهگاه کلکچال که ذکرش رفت. تاریخش را نمیدانم.

۳۱ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۵۹
مهدی

_ سلام اقای ر... خوبی؟ سال نو مبارک

_ سلام عزیزم . ممنونم . سال نوی توأم مبارک. علی، چندین و چندبار خوابتو دیدم.

_ چه جالب! اتفاقا منم دیشب خوابتو دیدم

_ جدی؟؟ چی؟!

_ نمیشه نوشتش باید حضوری بگم

_ یه چیزی میگی که شدنی نیست؟؟ :)) من دقیقا دیروزم یادت بودم

_ الکی؟؟!

_ باور کن! یکی داشت با روبیک‌ بازی میکرد توش مونده بود. من گفتم یادش بخیر برای علی آب خوردن بود.

(علی ایموجی قهقهه می‌فرستد) مدرسه نیستی؟! (ساعت 2 بعدازظهر بود)

_ نه ترک تحصیل کردم

_ :)) شوخیشم زشته

_ :))) معلومه آمارمو رو داری!

_ پس چی! یه دونه علی بیشتر دارم؟ خودت خوبی علی جون؟

_ ممنون. چه خبر

_ سلامتی. دل به دل واقعا راه داره‌ها!

_ اره. دلم برات تنگ شده

_ منم همینطور. هرچند باور نمیکنی! من با اینکه خیلی وقته ندیدمتون، دائم و مرتب خوابتون رو میبینم، برای خودمم عجیبه. مجال کوتاه بود ولی دوره‌ای بود که به عمق جان نشست و ماند! 

_ به به! برا اینه که ما همیشه یادتیم،میایم خوابت

_ امیدوارم!

_ بله

_ بله؟؟ میزنمتا :)) البته الان فکر کنم گولاخ شدی دیگه نمیشه زدت.

_ نه من هر چه قدر هم رشد کنم بازم شما به من زورید. چه از لحاظ حرفی چه از لحاظ زدنی

_ علی یه مدت خیلی ناراحت بودم ازت. جواب نمی‌دادم و ... خودت می‌دونی. ولی گذشت دیگه. ببخشید.

_ من به خدا به دل نگرفتم

_ یه آرزوی محکم کن من بتونم برسونم خودمو (شهرستان) ببینمتون.

_ هر روز آرزو میکنم. هنوز نمیدونم چرا از دستم ناراحت بودی فک کنم حق دارم بدونم

_ هرچند دیگه گذشته ولی آره حق داری بدونی

_ اره گذشته‌ها گذشته ولی شما بگو لطفا

_ فکر کنم هم تو هم بقیه میدونین من روی چی از همه چیز حساس‌تر بودم

_ بی ادبی؟

_ و روابط بین خودتون.

_  وقتی می‌دیدم چطوری باهم به قول خودتون دعوا می‌گیرید، همه ی قول‌ها و برنامه‌ها و رفاقتامون رو بر بادرفته می‌دیدم. ناراحت‌کننده بودن.

_ بود ولی نه انقدر

_ اونم سر مسائلی که با گفتگوهای خیلی عادی میشه حل و فصلشون کرد. تمرین ما سر کلاس، همیشه همین بود نبود؟ شاید یادت باشه اینو. یه بار خصوصی توی کلاس بهت گفتم. حتی اگه از استدلال و جواب کسی قانع نشدی، بازم احترامشو نگه داری و دوستیه رو حفظ کنی. متقابل به بقیه هم همینو گفتم. نسبت به تو خصوصا حواسشون باشه نه تندی کنن نه بی ادبی نه قطع رابطه. همین دیگه :)

_ حرف شما صحیح، این جدا، ما ممکنه تو گروه بحث کنیم یا حتی دعوامون بشه ولی وقتی همو ببینیم مطمئناً با هم دوستیم و چیزی روابطمونو خراب نکرده

_ خیلی خوبه! منم همینو می‌خواستم و می‌خوام همیشه

_ شاید شما یه چیز دیگه تصور کردید از بحث‌ها تو گروه. در واقعیت ما همیشه با هم دوستیم

_ نه . تصور من همون چیزیه که اتفاق افتاده. ولی خب خداروشکر که اینطوری نگاه می‌کنی. و اینکه... از اصل حالت چه خبر؟(جمله‌ای قراردادی بین من و آنها که هروقت می‌گفتم باید هرچی توی دلشون بود رو بیرون می‌ریختند) خوشحال و راضی هستی یا نه؟ از زندگیت؟

_ اونجور که می‌خوام خوشحال نیستم همه چیزو پوچ و تو خالی میبینم

_ چه با کلاس! :))

_ :))) 

_ هوووم...خب؟ باید چیکار کرد؟

_ کاری نمیشه کرد! میشه؟

_ اگه اینی که میگی شده باشه. تازه رسیدی به نقطه‌ی خوبش.

_ چه نقطه‌ای؟

_ همین پوچی و تو خالی بودن همه چیز. از این جا به بعدش دو راهیه

_ ؟ 

_ توی پوچی بمونیم . باری به هر جهت زندگی کنیم تا مرگ. یا اینکه از همین پوچی برسیم به معنا دار بودن زندگی. قطعا مورد اول آسون‌تره :)) ولی خب ته دومی لذت‌بخشه ، اولی نه ، تهش همون پوچیه. می‌دونستی 2000 سال پیش نمایش و تئاتر اجرا میکردن که بگن زندگی خیلی پوچ و بی‌معنیه؟ پس برای ما اگه اتفاق افتاد، اصلا قضیه جدیدی نیست.

_ نمی‌دونستم. لذت یعنی چی؟ اوج لذت چیه؟

_ خودمم نمی‌دونم. ولی بودنشو حسش می‌کنم. میدونی چه وقتایی؟

_ هوم؟ 

_ وقتایی که سعی می‌کنم با آدمای اطرافم مهربون باشم حتی وقتی که حالم بده. 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

*و امروز در ویدیو کلوپ کار می‌کند.

. ما اینجوری جواب چیزهایی که خودمون توش موندیم رو میپیچونیم، شما چطور؟ :)) 

. برای آشنایی بیشتر اگر خواستین پست روزهای خوش پایانی رو بخونین.

. جهت اطلاع بگم که من از اون تشکیلات دوست داشتنی،خیلی محترمانه اخراج شدم. ولی این بچه‌ها هنوز نمیدونن و فکر میکنن من بخاطر مشغله و مشکلات خودم نمیتونم برم پیششون.

۱۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۰۴
مهدی

سلام.

خیلی حرف‌ها هست برای گفتن و نوشتن، برعکس چیزی که از خودم نمایش میدهم. دلیل‌های خیلی جدی‌تری داشتم برای وبلاگ ننوشتن؛ برعکس چیزهایی که گفته بودم. خوشحال نبودم از بستن وبلاگم، برعکس چیزی که نشان داده بودم. گفته بودم دیگر اینجا نمی‌نویسم...! 

من در رنج بسیار دشواری بودم و هستم، رنج «خود نبودن». برچسب زرد اولین روزهای بیانی شدنم فقط همین بود: (اینجا فقط «خودت» باش!) بودم؟ تلاشم را کردم. ولی نشد آن چه باید می‌شد! بماند که راه دادن آدم‌های اشتباهی به حریم شخصی‌ و حتی عمومی‌، کم‌اثر نبوده است. بماند که در اوج اطمینان به «نمی‌توانی همه را راضی نگه داری» ، در شیب و سقوط راضی نگه داشتن همگان به سر می‌بردم! ترس از قضاوت دیگران و میل به دوست داشته شدن توسط دیگران را نگویم که به چه افتضاحی کشانده بود من را.** دائم از خودم می‌پرسیدم...نمی‌خواهی آدم بشوی؟ کو آن صراحت لهجه‌ی طوفانی؟ کو آن دافعه‌ی سخت ضروری؟ از آهن ربا هم که یک قطب دارد تا غیر خودش را دفع کند کمتری؟ بله کمتر بودم. و باید به این مرحله‌ می‌رسیدم. به اینکه اگر به نظرگاه آدم‌های احمق اهمیت بدهم از آن‌ها بیشتر احمقم. به این حس خسران عمیق. به زمین خوردن و افتادن و شکستن در حال صعود. بلکه به خودم بیایم. دست خودم را بگیرم و خاک لباس بتکانم و محکم بلند بشوم و کمی برای حیثیت از دست رفته بجنگم. جنگیدنی که رنجم را دست کم به فراموشی بسپارد. خدا را چه دیدی شاید آن را به پایان رساند. امسال برای من سال حمایت از «خود بودن» است! روز از نو.

** به این ها اضافه کنید هاله‌ی قدسی ما درآری و مردم درآری «تو آخوند هستی پس باید مثل پیغمبر باشی»

*نام کتاب شعری از محمدرفیعی

بگذریم...حالتون چطوره؟

 

 

۲۹ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۳۰
مهدی