سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

که هر سربازی دیدی گل بدی بهش. 

+ ادیت بای یه سرباز بی حوصله و بی اعصاب.

-----------------------------------------------------------------

اولین برنامه کوه پنحشنبه ها هفته گذشته برگزار شد. این هفته نیز برگزار است!  

درصورت تمایل به حضور، به من پیام بدید.  

شب بخیر. 

موافقین ۲۸ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۷ ، ۰۰:۵۲
مهدی

خب من هر از گاهی نوشته های وبلاگت را می‌خوانم. هر از گاه، ولی با دقت. مثل تقریبا همۀ نوشته‌هایی که می‌خوانم. بَنام، همیشه بر این بوده یا نوشته‌ای را نخوانم و ریجکتش کنم یا بخوانم و با روحش، اگر داشته باشد، ملامسه ای برقرار کنم.( همان تاچ کردن).

حالا که داری بیشتر به نوشتن و پُست گذاشتن می‌پردازی، چندتا مطلب به ذهنم می‌آید که احتمالا هم برایت جذاب است هم مفید.(خب من اعتماد به نفسم زیاد است.)
یکم: بیا فرض کنیم تو نوشته‌هایت وبلاگی نیستند. فرض کنیم اول مطلبی به ذهنت می‌آید و بعد، مجبوری به فراخور فهم و سلیقه مخاطب‌هات آن را رقیق یا غلیظ کنی. منظورم این است که چگونگی ارائۀ مطلب، مرحله ای است پس از درخشش مطلب در دل یا ذهن نویسنده. (همان مرحله جیرینگ)
الان حرفم به طور مشخص، ناظر است به همان مطلب اولیه، همان مِین آیدیا. خب، به نظرم آن مطلب اولیه خودش بایدها و نبایدهایی دارد. من می‌گویم هر متن، بخشی از ماست که به مرحله ارائه رسیده است. باید و باید متن ها، تویشان یک «کشف» اتفاق بیوفتد.
دوم: درباره «کشف»
این کلمه نباید تو را به زحمت بیاندازد. منظورم از کشف، اتفاقی شبیه شهود یا اینها نیست. منظورم از کشف، این است که متنی که می نویسیم باید به خواننده فرصتی بدهد تا چیزی که به این راحتی‌ها در زندگی خودش در حالت عادی، نمی تواند بفهمد را توی نوشته ما بخواند.
بگذار چندتا مثال بزنم: از همین تدوین شروع می‌کنم که این روزها مشغولش شده‌ای. بعد هم می‌روم سراغ عکاسی. اگر حال داشتم هم می‌روم سراغ فیلم...
اما تدوین:
تدوین، کاری با راش‌ها می‌کند که(راش یعنی برداشت های اولیه) از یک سری تصویرهای متحرک، ما نتیجه هایی بگیریم که در حالت عادی نمی‌توانستیم بگیریم؛ مثلا فکر کن که تصویری از یک جنگل سبز داریم. بعد دیزالوی می‌خورد به (دیزالو در هم محو شدن دو نما در فیلم را می گویند.) همان جنگل که زرد شده. این یعنی یک امکان. یعنی با دیزالو می‌فهمیم که این جنگل به تدریج زرد شد، نه یکهو. نه به شکل کاتcut
این امکانی است که تدوین به راش های ساده می‌دهد و آن ها را معنا دار می‌کند.
معنا: تغییر فصل
عکاسی هم همین است.
امشب با علی رفته بودم کافه و کلی درباره استانداردهای عکاسی گپ زدم. عکس خوب عکسی است که شاتی به آدم بدهد که (شات یعنی همان نما) آدم هیچ وقت در حالت عادی آن را نمی‌بیند. یعنی یک آدم عادی در شرایط عادی. با این متر، خود به خود هر چیزی فرصت ارائه ندارند. نه فرصت، نه جرئت.
کشف، نقطه مشترک همه هنرهاست. توی خطاطی و موسیقی و رقص(مخصوصا باله) هم همین ها هست.
به نظرم هنرهای متن محور یعنی ادبیات، فرصت بیشتر و بهتری برای کشف دارند. اصلا برای همین هم هست که خدا از متن برای معجزه استفاده کرد.
من چون امسالم را به قرآن اختصاص داده ام( چه ادعای بزرگی!) واقعا خیلی به این فکر کرده ام. داستان ها روایت ها نوشته های ادبی و مخصوصا نوشته های وبلاگی، فقط موقعی می توانند کاری کنند که تویشان کشف باشد.
سوم: ارائه
توی ارائه همه آزادند. آزادی در ارائه بود که توی شعر، نیما و سهراب و شاملو درست کرد. بعضی کشف‌های سهراب را به نظرم حتا جناب خواجه رحمه الله علیه هم نداشته. آزادی در ارائه است که کشف های نویسنده یا شاعر را تزیین می کند و  تازه این مرحله است که ما می‌توانیم بگوییم. باید متن‌مان را به فراخور حال مخاطب بنویسیم. به فراخور حال مخاطب نوشتن، هرگز هرگز هرگز به این معنا نیست که ما ایده اولیه‌مان که باید حاوی یک کشف تازه باشد را رقیق یا ویرایش کنیم. این است که ساده نویسی خودش یک هنر است. احتمالا شنیده ای که مرتب می گویند شهید مطهری رحمه الله علیه این را داشت. منظورشان این است.
چهارم: متن‌های خارج از چارچوب
من اصل نوشتن را نشانه خوبی می‌دانم. آدم با نوشتن تکثیر می‌شود. چندبار می‌شود.
پس از این نظر، برگ برنده دست تو  قرار گرفته. اصلا کشف، زمانی اتفاق می‌افتد که ما زیستِ متنی داشته باشیم. تاکید می‌کنم زیست متنی. زندگی‌ای که درونش با متن‌ها سرِکار داشته باشیم. این هم برگ برنده دوم.
می‌ماند دو تا آس دیگر که به نظرم در دست نداری‌شان.
اندیشه و اندیشیدن...
این خودش خیلی مبسوط است ( مبسوط یا بسیط؟) ما باید از مرحله نوشتن عبور کنیم. برای این، باید خیلی بنویسیم. احتمالا بعد از این مرحله است که اتفاق‌های تازه شروع می‌کنند به افتادن. اندیشه ها نصیب هر کس نمی‌شوند. برای اینکه بتوانیم اندیشه‌های خاص و ناب را تور کنیم باید خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی فکر کنیم. مدام فکر کردن، آس چهارم است. یعنی اندیشیدن.
خانم مرشدزاده، گروهی راه انداخته به نام اقلیت. شبی که من را اضافه کرد با احمد داشتیم درباره نوشتن حرف می‌زدیم.
بعد من به احمد گفتم که این خانم مرشدزاده همه چهار برگ برنده را دارد. برگ چهارمش یعنی اندیشیدن، با خیلی‌ها متفاوت است.
تفاوتش این است که روحانی می‌اندیشد. بعدش هم احمد ان قلت‌هایی آورد که من نپذیرفتم.
چون پارسال، خیلی خیلی خیلی روی نوشتن در وبلاگ بهت تاکید می‌کردم. لازم دیدم به این نوشتن‌های خوبت اهمیت بدهم و درباره‌شان تفصیلا نظر بدهم. و در ضمن، مطالب اضافه‌ای هم بازگو کنم. به هر حال، امیدوارم نویسنده خوبی از آب دربیای و چرخ نیلوفری را به زیر بیاری!
شب خوبی رو در پیش داشته باشی!
.
این نامه رو برای تو نوشته بودم قبلا. الان توی درفت‌های ایمیلم دیدمش.
امیدارم برات ارسالش کرده بوده باشم. لذت بردم از بازخوانیش. و شمع یاد تو و دوران گذشته برام روشن شد. دلت خوش!
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن:
توی زندگیتون از این دوست‌ها پیدا کنید که براتون از این نامه‌ها بفرستن. البته این مودبانه‌ترین و متواضعانه‌ترین نامه‌ای بوده که ازش دریافت کردم که موجب اعتراضمم شد.
. «دوستی‌ها و روابطی» که توی شبانه روز، حداقل ساعتی رو به سر و کله زدن باهم و بحث کردن و فکر بزرگتر شدن و جلوتر از دیروز بودن اختصاص ندن، پوستی‌ان نه دوستی. 
. از تاریخ این نامه‌ که خیلی دیر برام ارسال کرد(برای همین هیچ بخش حرفاش برای من تازگی نداشت) سه سال گذشته. روزایی که هنوز قم بودم. روزای سختی که آغازگر روزای خوش بودند.
۲۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۷ ، ۱۴:۵۲
مهدی

راننده ماشین ما از بزرگای فامیل بود. اومد دور برگردون رو بپیچه که یه ماشین با سرعت پیچید جلوش. نزدیک بود تصادف بشه ولی نشد. اون راننده یه جوون بود با زن و بچه.

شیشه ها پایین شدن. فریادها شروع شدن و ترمز دستیها بالا رفتن و راننده ها پیاده شدن و دست به یقه. اولش دست گذاشتم روی شونه فامیل که بی خیال پیاده شدن بشه ولی بی خیال نشد. اون طرفم یه مرد هیکلی بود که وساطت زنش برای دعوا نکردن کافی نبود. بچه کوچیکم داشت توی ماشین! فامیل ما و مرد هیکلی شیش هفت دقیقه یه تک، سر هم داد زدن و تهدید و فحش و میزنم فلانت میکنم و لفظ و لفظ و لفظ! من وایسادم بین دوتاشون که ضربه فیزیکی نزنن به هم. اون وسط یه دست بلند شد و محکم خورد توی چشمم. پلکم برگشت و همونجوری گیر کرد! شبیه اون دلقک بازیا که توی مدرسه در میاوردیم. خندم گرفت اومدم کنار وایسادم. پلکم رو با دست برگردوندم سر جاش. مردم جمع شده بودن و نگاه میکردن. یه آقایی اومد کنارم گفت با یکی از اینا نسبتی داری شما؟ گفتم آره اومدم جدا نگهشون دارم دست یکیشون خورد تو چشمم. تا اومدم برم به ادامه میانجیگری برسم، یارو خیلی مطمئن گفت، ببین هرچی بینشون وایسی بدتر میکنن. دو دقیقه بذار سر هم داد بزنن تموم میشه می‌ره. گفتم جدی؟ گفت حالا ببین! وایسادم کنار و به سی ثانیه نکشیده هردوتا بی خیال شدن و رفتن سمت ماشیناشون. دعوا ختم به خیر شد و ما سوار ماشین شدیم و رفتیم.

این اتفاق، به قدری تکراری هست که اون یارو با قاطعیت میگه وساطت نکنی تموم میشه. بعد هر کدوم ما چند بار مشابه این دعواها رو دیدیم یا شنیدیم؟ چه خبره آخه؟ واقعا چرا توی این بلبشوی اقتصادی و تورم و دلار و سکه و بی ثباتی و روحانی برندپوش رفته توچال و یارو ویلا رو باز کرده پس فرستاد و غیره، که دامن هممون رو گرفته و ول نمیکنه، ما «مردمم» پاچه هم دیگه رو به هر بهونه ای میگیریم و ول نمیکنیم؟ از حوصله من خارج میزنه توصیه مودبانه و متمدنانه. اونوقت که لازمه، مهربون و مودب و صبور نیستیم هیچ کدوم! بهونه کافی برای بد بودنم داریم هر کدوم(فلان مسئول، فلان گه بزرگ رو خورده پس این گه کوچیکی که من می‌خورم در قبال گهی که اون خورده هیچی نیست!). پس حرفای فرهنگ مأبانه گزافه! می‌خوام بگم حالا که به قدر کافی، توی لجن هستیم دیگه لجن رو هم نزنیم دسته جمع! 

۲۷ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۷ ، ۰۲:۳۹
مهدی