سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

ناگهان تب. سرفه‌ی خشک. ضعف و بی‌حالی. ماسکی که جز در خانه و ماشین از صورت برداشته نشد. مشکوک به کرونا. استرس. استرس. کار. کار. اثاث‌کشی. استرس. بی‌حالی. تب. کار کردن با درد. با ماسک چندلایه. صورت عرق کرده. استرس. مردمی که روز و شب، توی کوچه و بازار و خیابان، وول می‌خورند. دسته‌های عزا. کلیشه‌ی رعایت پروتکل‌ها. ماسک روی صورت‌های مردم نیست. هر فرد یک بهانه، هر مرد یک توجیه. هر زن، یک ناله. دولت. حکومت. گرانی. تورم. دلار و سکه و دلال. اعدام. قاضی فاسد. رانت. تحریم... باید برای این زندگی، سختی کار گرفت.

کسی از جایی گفت: «با وجود تو، زندگی سخت نیست». راست گفت.

۱۳ نظر موافقین ۲۴ مخالفین ۳ ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۳۵
مهدی

دلم از زندگی، یه ثبات منطقی می‌خواست که توی چندماه اخیر متوجه شدم فعلا قسمتم نیست. توی اوج فشارهای کاری و اذیت کردن کارفرماها و عقب افتادن پروژه‌ها و داستان بی پایانِ پایان‌نامه و اخطار دانشگاه، همین کم مونده بود که صابخونه خواهش و تمنا کنه زودتر از موعد بلند شو و بعد، وقتی خواستم بلند بشم بگه پول رهن رو ندارم بهت بدم! دیروز بیش از حد خسته شدم و احساس تنهایی کردم. متوسل شدم به حضرت پدر برای رهایی و کم شدن فشارها. و هم‌چنان! بزرگترین و سنگین‌ترین مشکلات من برای این بشر، خنده داره. راهنماییاشو کرد. مشورتا رو اعمال کرد. آخرشم گفت مهدی خداوکیلی توقعم از تو بیشتر ازیناس! بهش گفتم مرد مومن، من که تو (شما) نیستم. مونده حالا تا اون چیزهایی که شما توی خشت خام می‌بینی منم ببینم...گفت نه! برو چندتا چوب بیار تا بهت بگم. گفتم از پشت تلفن؟ گفت با تو نیستم اومدم سر ساختمون با کارگرم.

الان که دارم اینا رو می‌نویسم به یه آرامش نسبی پس از طوفان رسیدم. توی این مدت، سر چندتا پروژه به خاطر اداهای کارفرماها ضرر دادیم. صابخونه گفت زودتر بلندشو. اجاره خونه نزدیک سه برابر زیاد شد و دریافتی‌م به خاطر کم کار کردن، کم. مامان‌بزرگم فوت کرد قبل اینکه برم تهران ببینمش. و ده بیست تا مسئله‌ی ریز و درشت دیگه. درس‌هایی که این مدت گرفتم رو خیلی‌ها قبل از من گرفتن ولی خب، منم تجربه‌شون کردم.

. اول اینکه درست همون موقعی که فکر میکنی هیچ راهی وجود نداره، یه راهی باز میشه و میتونی بری جلو.

. دوم اینکه مامان‌بزرگ‌ها رو قبل از دست دادنشون ببینید تا مثل من حسرت نخورید که ندیدمش و رفت.(الان که هیچ بابابزرگ و مامان‌بزرگی برام نمونده دیگه این درس به کارم نمیاد).

. سوم اینکه جایی که باید با داد زدن حقتونو بگیرید، داد بزنید! صابخونه‌ی من خانمی بود فرهنگی که من تمام این 11 ماه، به شدت بهش احترام می‌ذاشتم. ولی وقتی از این موضوع، سوءاستفاده کرد اون رویی که نباید می‌دید رو ازم دید. و این شد که توی کمتر از 24 ساعت که گفت پول ندارم پولمو داد.

همین دیگه. تا درس‌های بعدی خدانگهدار.

قرار شده خونه جدید رو خودمون رنگ بزنیم. دوستان به غیر استخونی، پیشنهادی داشتید بگید.

۳۴ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۲ ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۰۳
مهدی

نوجوان که بودم عاشق حضرت عباس شده بودم. ادعای دانستنم میشد ولی فکر میکردم اگر قرار باشد روزی به حرف یک نفر، بدون چون و چرا گوش بدهم همین شخصیت است. نه برای آن که مداح های دوره ما از خوشگلی چشم و ابرویش برایمان میگفتند. نه برای آن که از قدرت بازو و مهارت شمشیر زنی اش به وجدمان می آوردند. که با هربار یورش او، لشکر دشمن پا به فرار می‌گذاشته و چه و چه. یا به اینکه تا بوده آب در دل بچه ها تکان نمی‌خورده. که همه ی اینها بود؛ ولی اصلش بر میگردد به روزی که یک سید خوش نفس برایمان تعریف کرد در طول سفر طولانی ای که کاروان امام حسین به کربلا داشتند، هر بار که حضرت زینب و دیگر خانم ها که از محارم بودند میخواستند سوار اسب ها و شترها بشوند؛ حضرت عباس روی زمین می نشسته و زانو می‌زده تا از روی پای او بالا بروند و سوار شوند. این ماجرا را که شنیدم خشکم زد. توی کتاب ها خوانده بودیم نقش زن در زندگی اعراب را. زنده به گور کردن دختران و ضعیفه شمردن زن ها را. این که در آن دوره از تاریخ، مردی با آن شکوه ، چنین حرمتی برای زن ها قائل بوده که حتی امروز شبیهش وجود ندارد، برای من رنگ و بوی دیگری داشت. و امروز به این فکر میکنم که زنان و بچه هایی که در کربلا بودند وقتی در یک روز، مردی که چنان حرمتشان نگه می‌داشته را از دست دادند و با نامردهایی وقیح و وحشی روبرو شدند‌...چه حس و حالی داشتند...

---------------------------------------------

عنوان کتابی از سیدمهدی شجاعی

موافقین ۳۹ مخالفین ۲ ۰۸ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۲۱
مهدی