سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

دیشب فهمیدم پسرخاله‌م عاشق شده. وسط چت، نیم ساعت منتظر بود واکنش نشون بدم. بعدِ یه ساعت براش نوشتم من هنگ کردم شرمنده! چون هنوز تو رو توی اون لگن قرمزه‌ی حیاط مامان‌بزرگ می‌بینم که با اردک و قایقت آب‌بازی می‌کردی و من کنار دستت نشسته بودم به گردو شکستن. بعد الان به من میگی عاشق فلانی شدم چه خاکی به سر بریزم؟

بچه‌ها زود بزرگ شدن؟ یا ما زود پیر؟

-----------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: بعد حالا یه دختر دیگه از فامیلم عاشق ایشون شده که خودش خبر نداره! سریال ترکیه‌ای نشه صلوات.

۱۹ نظر موافقین ۲۵ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۹ ، ۱۲:۱۷
مهدی

نصاب پرده دیر آمده بود و دیرتر رفته بود. شام دیرهنگام می‌خوردیم که به خانمم گفتم عرض تسلیت! «مزه‌ها را می‌فهمم». بلدرچین داشتیم. میمِ عزیز از تهران برایمان فرستاده بود که ایام پساکرونا خودمان را بسازیم. همسر، طاقت شستن و پختن‌شان را نداشت. دلش به حال جثه‌ی ریز و استخوان‌های ظریف‌شان می‌سوخت. همین طور که زیر شیر آب گرفته بودم‌شان برایش استدلال می‌آوردم. «فرق‌شون با مرغ چیه؟ فقط یه کم کوچیکترن». چشمانش را می‌بست و رویش را بر می‌گرداند که نبیند چه کار می‌کنم. «اتفاقا به نظر من مرغ چون درشت‌تره خیلی بدتره. می‌دونی هرچی جثه این حیوونیا به خود آدم نزدیکتر باشه بیشتر درد داره چون حس می‌کنیم انگار خودماییم که داریم سلاخی و پخته می‌شیم». از کیفیت استدلال، خودش و خودم پوزخند می‌زنیم. می‌گوید دوتا می‌خوری یا یکی؟ گفتم به تعداد خودمان. گفت من نمی‌خورم. شیر آب را بستم و گفتم منم نمی‌خورم. محل نداد. می‌داند گرسنه که بشوم قابلمه‌ی خالی را هم جای غذا می‌خورم. دومین بلدرچین را با اکراه می‌دهد دستم و فاصله می‌گیرد. شیر آب را باز می‌کنم و بلدرچین پر کنده را زیرش می‌گیرم. 

هنوز مزه‌ها را دقیق نمی‌فهمم ولی بلدرچین همسر پز، مزه‌ی خیلی خوبی داشت‌‌. میمِ عزیز، یک بسته فریز شده فرستاده بود و یک قابلمه آب پز شده. گفتم عرض تسلیت! «مزه‌ها را می‌فهمم...». بی‌معطلی پرسید دستپخت من خوشمزه‌تر بود یا مادر؟ با کمی مکث می‌گویم آن را هفته‌ی پیش خوردیم که مزه‌ها را حس نمی‌کردم. می‌گوید الکی نگو. می‌گویم تو با رُب و هویج و فلفل دلمه و قارچ و کلی ادویه پختی. مادر، ساده بار گذاشته بود که خاصیت درمانی داشته باشد؛ فرق دارن باهم خب! قانع می‌شود. نفس عمیقی می‌کشم که بار دیگر از قضاوت بین دو زن محبوب زندگی‌ام قسر در رفتم.‌ شام که تمام می‌شود نفس عمیق‌تری میکشم.‌ برای مزه‌هایی که دوباره حس می‌شوند. برای تعادلی که به زندگی‌ بازگشته.

------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن:

اولین کسی که دورکاری رو تعریف کرد کی بود؟ شک ندارم که زن بوده! پوست دستام خشک شدن به خدا! D:

۱۵ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۱ ۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۴:۱۲
مهدی

بالاخره فهمیدم چه چیزی من رو توی دنیای به ظاهر کوچیک وبلاگ‌نویسی، نگه داشته. اینکه شما عزیزان نویسنده‌ی وبلاگ و کامنت‌گذاران گرامی، درباره‌ی «همه‌ی چیزها» نظر نمی‌دهید و موضع نمی‌گیرید! همین قدر ساده ولی مهم.

سپاسگزارم از همه‌ی شما گرامیان با شعور و با شخصیت. یاد می‌گیره آدم از شمایان.

موافقین ۳۷ مخالفین ۱ ۲۵ مهر ۹۹ ، ۱۸:۲۸
مهدی

«غرض از زندگی چیست؟» پرسشی در سالهای نزدیک به جوانی، پس از خواندن یک کتاب درباره فلسفه زندگی. و پاسخی درخور برای آن که با خط خوش و خودکار صورتی نوشته شده: پیدا کردن مأمنی برای آرامش روح و روان به قاعده منزلت و شأن و ظرفیت انسان.(سرفه م گرفت)

همیشه، هنگام چیدن کتابخانه، مشغول کتابها میشوم. ورق میزنم و دنبال یادداشتها میگردم و میخوانمشان. عادت داشتم به نوشتن یادداشتی ولو کوتاه درباره هر کتابی که می‌خواندم. حتی اگر چند صفحه اش را خوانده بودم چیزی برایش مینوشتم. عادت داشتم به پر کردن گوشه اولین صفحه سفید کتاب. «یاهو، تاریخ خرید، دلیل خرید و محل خرید». تاریخ خرید آخرین کتاب، برمیگردد به آخرین روزهای دانشگاه. روایت شناسی کاربردی از دکتر عباسی دوست داشتنی. افعال ماضی، مقصود این نوشتن را جلو جلو لو داده اند. لابلای کارتن های موزی و خرده وسایل بی نظم و ترتیب باقی مانده از اثاث کشی نشسته ام و یک حالت رخوت ریشه دار از توی معده ام می آید توی حلقم. من این ها بوده ام. همه این کتابهای خوانده و نخوانده و نیمه خوانده. زمانی همه این کتابها بودم که با ذوق خریده و خوانده بودمشان یا دست کم کتابخانه ام را با آنها پر کرده بودم. غالبا از نمایشگاه کتاب، یا خانه کتاب قم. یا شهر کتابی در یک جای تهران. یا نشر چشمه کریمخان. برخی کتابها را فقط برای اسمشان خریده بودم. برخی را می‌خواندم و عمیقأ حس بزرگ شدن جهان فکری داشتم. برخی را اصلا نمی‌فهمیدم چه میگویند ولی پیش رفقای اهل ماجرا، دم نمیزدم. با بعضی شان بار برنده شدن در بحثها را می بستم. هیچ وقت یادم نمی‌رود با اطلاعات و تحلیل یک و نیم صفحه از فلان کتاب (که هیچ وقت تا انتها نخواندمش)، یک سال تمام، پوز دو جین فامیل پر مدعا در بحثهای سیاسی و فرهنگی را زدم. برخی کتابها مثل رشد شیخ علی را توی کافه، با رفقای طلبه و چیپس و پنیر، مباحثه کرده بودم. برخی را دو بار و سه بار خوانده بودم. از برخی دو سه جلد داشتم. مثل روی ماه خداوند را ببوس و من او. امروز با اینها کاری ندارم جز اینکه از خانه ای به خانه دیگر می برمشان. مرور اینها شاید برای کسی جذاب نباشد ولی مو به تن خودم سیخ می کند همراه با همان حس رخوت ریشه دار. چون نه میدانم آخرین بار، کی کتابی خوانده ام نه دیگر میدانم کتاب خواندن به دردم میخورد یا نه. عوضش خیلی دقیق میدانم تخم مرغ را از کجا بخرم ارزان تر است. کدام سوپرمارکتی گران فروش است و کدام آدم حسابی. و خوشحالم که یادآور گذاشته ام برای پرداخت قسط و شارژ ساختمان و سایر پرداختهای ماهیانه. و ذوق کرده ام که فاصله خانه تا محل کارم یک سوم شده است و حالا میتوانم بیشتر از قبل کار کنم و اول ماه پر پول تری را تجربه کنم. غرض از زندگی چیست؟ جز پول نیست، هست؟ نمیدانم! اما آرزومندم ده سال و بیست سال دیگر اگر زنده باشم، پاسخ درخورتری داشته باشم. 

۱۷ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۹ ، ۰۳:۰۳
مهدی

از اول ازدواج خیلی تلاش میکردم به همسر بگم همیشه و همه جا به نیمه پر لیوان نگاه کنیم. این روزا که توی گیر و دار اثاث کشی، دوتامون کرونا گرفتیم و افتادیم گوشه خونه، دیگه لیوانی نمونده که بخواد پر یا خالی باشه. 

پ.ن: 

حالا این وسط دلم به حال ننه باباهامون میسوزه که می‌خوان بیان کمک ولی نمیتونن! 

پ.ن: 

خداروشکر حالمون خوبه. دچار نوع شدیدش نشدیم. ولی حس بویایی چشایی م برنگرده دلیلی برای زندگی نمی‌بینم واقعا :| 

۴۱ نظر موافقین ۲۳ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۹ ، ۱۱:۰۱
مهدی