سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۱ مطلب با موضوع «خانومم» ثبت شده است

بعد دو روز کش و قوس، ایلستریتور روی لپ تاپ قدیمی نصب شد‌‌. با ذوق فراوون نشست پاش و فیلم آموزشی دید و تمرین خط کوفی بنایی کرد. بعد، به خودم اومدم و دیدم دو ساعت شده که نشستم و از دور نگاش میکنم. یه «هو» نوشت که داخلش کلی هوی دیگه بود. ولی مثل همیشه راضیش نکرد و طرحشو عوض کرد. نظرم رو خواست. گفتم نمیگم ۶ ماه و یه سال. میگم کمتر از یه ماه با این تمرین کنی بارتو بستی. 

 ذوق کرده بودم ولی صداشو در نیاوردم. ذوقم شبیه ذوق روزای اولی بود که پریمیر یاد گرفته بودم و هی چیز میز میساختم.

از بعد ازدواج، اونی که بیشتر توی کارش پیشرفت کرده من بودم. اونی که بیشتر فضای آرامش رو ساخته اون بوده. حق دارم ذوق کنم که داره توی هنر مورد علاقش پیشرفت می‌کنه.

-------------------------------

پ.ن: البته اگه شکم من بذاره. :/ 

۵ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۹ ، ۰۷:۱۳
مهدی

نصاب پرده دیر آمده بود و دیرتر رفته بود. شام دیرهنگام می‌خوردیم که به خانمم گفتم عرض تسلیت! «مزه‌ها را می‌فهمم». بلدرچین داشتیم. میمِ عزیز از تهران برایمان فرستاده بود که ایام پساکرونا خودمان را بسازیم. همسر، طاقت شستن و پختن‌شان را نداشت. دلش به حال جثه‌ی ریز و استخوان‌های ظریف‌شان می‌سوخت. همین طور که زیر شیر آب گرفته بودم‌شان برایش استدلال می‌آوردم. «فرق‌شون با مرغ چیه؟ فقط یه کم کوچیکترن». چشمانش را می‌بست و رویش را بر می‌گرداند که نبیند چه کار می‌کنم. «اتفاقا به نظر من مرغ چون درشت‌تره خیلی بدتره. می‌دونی هرچی جثه این حیوونیا به خود آدم نزدیکتر باشه بیشتر درد داره چون حس می‌کنیم انگار خودماییم که داریم سلاخی و پخته می‌شیم». از کیفیت استدلال، خودش و خودم پوزخند می‌زنیم. می‌گوید دوتا می‌خوری یا یکی؟ گفتم به تعداد خودمان. گفت من نمی‌خورم. شیر آب را بستم و گفتم منم نمی‌خورم. محل نداد. می‌داند گرسنه که بشوم قابلمه‌ی خالی را هم جای غذا می‌خورم. دومین بلدرچین را با اکراه می‌دهد دستم و فاصله می‌گیرد. شیر آب را باز می‌کنم و بلدرچین پر کنده را زیرش می‌گیرم. 

هنوز مزه‌ها را دقیق نمی‌فهمم ولی بلدرچین همسر پز، مزه‌ی خیلی خوبی داشت‌‌. میمِ عزیز، یک بسته فریز شده فرستاده بود و یک قابلمه آب پز شده. گفتم عرض تسلیت! «مزه‌ها را می‌فهمم...». بی‌معطلی پرسید دستپخت من خوشمزه‌تر بود یا مادر؟ با کمی مکث می‌گویم آن را هفته‌ی پیش خوردیم که مزه‌ها را حس نمی‌کردم. می‌گوید الکی نگو. می‌گویم تو با رُب و هویج و فلفل دلمه و قارچ و کلی ادویه پختی. مادر، ساده بار گذاشته بود که خاصیت درمانی داشته باشد؛ فرق دارن باهم خب! قانع می‌شود. نفس عمیقی می‌کشم که بار دیگر از قضاوت بین دو زن محبوب زندگی‌ام قسر در رفتم.‌ شام که تمام می‌شود نفس عمیق‌تری میکشم.‌ برای مزه‌هایی که دوباره حس می‌شوند. برای تعادلی که به زندگی‌ بازگشته.

------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن:

اولین کسی که دورکاری رو تعریف کرد کی بود؟ شک ندارم که زن بوده! پوست دستام خشک شدن به خدا! D:

۱۵ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۱ ۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۴:۱۲
مهدی

ناگهان تب. سرفه‌ی خشک. ضعف و بی‌حالی. ماسکی که جز در خانه و ماشین از صورت برداشته نشد. مشکوک به کرونا. استرس. استرس. کار. کار. اثاث‌کشی. استرس. بی‌حالی. تب. کار کردن با درد. با ماسک چندلایه. صورت عرق کرده. استرس. مردمی که روز و شب، توی کوچه و بازار و خیابان، وول می‌خورند. دسته‌های عزا. کلیشه‌ی رعایت پروتکل‌ها. ماسک روی صورت‌های مردم نیست. هر فرد یک بهانه، هر مرد یک توجیه. هر زن، یک ناله. دولت. حکومت. گرانی. تورم. دلار و سکه و دلال. اعدام. قاضی فاسد. رانت. تحریم... باید برای این زندگی، سختی کار گرفت.

کسی از جایی گفت: «با وجود تو، زندگی سخت نیست». راست گفت.

۱۳ نظر موافقین ۲۴ مخالفین ۳ ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۳۵
مهدی

زندگی زناشویی ای که بدون عروسی و ماه عسل شروع بشه و آقا در هفته های آغازینش ۸ صبح بره سر کار، ۹ شب برگرده خونه، سخت شاد میشه. این مدت، تماشای شبانه سریال و گرم کردن تنور حرفهای خاله زنکی و بگو بخند های با جهت و بی جهت، یه تسکین کوتاه بودن به اندازه زمان برگزاریشون. چیزی که برای «خوب» شاد بودن لازمه، فعلا مهیا نیست و چند وقت دیگه هم شاید مشغول اثاث کشی باشیم که عیش اول زندگیمون کامل بشه. ولی با همه اینها نخ تسبیح تو مشتمونه. غرهایی که نمی‌زنیم و دعواهایی که نمی‌کنیم میگن دلمون گرمه به همون چند قاب خوش، کنار هم. به همون خنده های از ته دلی که دندونها رو نشون میدن.

و من باید اعتراف کنم فکر نمی‌کردم روزهایی برسه که از خوشحالی یه آدم دیگه از خوشحال شدن خودم بیشتر خوشحال بشم. طوری شده که خوشحالی خودم برام محلی از اعراب نداره. بخنده میخندم. شاد باشه شاد میشم. دپ باشه هم دپ میشم. و این اتفاق مهمیه که افتاده و به نظر هم کافیه. 

۱۰ نظر موافقین ۲۸ مخالفین ۱ ۳۱ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۲۳
مهدی

سالها حرف‌های دوست‌های زن‌دار (چه ترکیب عجیبی!) رو می‌شنیدم و حسّای دوگانه‌ای درباره‌ی ازدواج بهم دست میداد. حالا خودم یه آدمِ زن‌دار شدم و بعد از گذر یه سال و اندی، برای دوستای زن‌ندارِ کنجکاوِ مردّد، از راه و رسمِ زن‌داری میگم. جمع بندی کلی‌م اینه که بر فرض انتخاب درست که اصل اساسی ازدواجه، آدم بعد از بله گفتن به مرد یا زن زندگیش، نه وارد بهشت میشه نه جهنم. موج سینوسی احوالات خوش و ناخوش، چیزیه که باید بپذیریمش و بهش عادت کنیم. بعدا، اینکه آدم از زندگی دو نفره چی گیرش بیاد و چه تغییر و حتی تقدیری توی زندگیش رقم بخوره همش برمیگرده به رفتار و نگاه و تعامل خودش با طرفش. که این فلسفه ها رو همه میدونیم تقریبا. فلسفه هایی که معمولا کمک میکنن و رابطه رو تقویت میکنن منتهی زورشون از یه حدی بیشتر نیست. وقتی فشارها زیاد میشن و حساب دو دوتا چهار تا نمیشه اونی که عشق ورزیدن بلد نیست یا نمی‌خواد عشق بورزه، کم میاره. بهونه‌گیر و بداخلاق میشه و مدام برای خداحافظی برنامه ریزی می‌کنه... 

بنابراین، برادرها و خواهرها! عاشق شوید. زندگی به عشق است...

۱۶ نظر موافقین ۲۶ مخالفین ۲ ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۰۸
مهدی

همه‌ی سیصد و شصت و پنج روزی که همراهِ عهد با او گذشت، متفاوت بود با همه‌ی سال‌هایی که بدون او فقط تکرار شده بودند. باورش کمی مشکل است که یک سال گذشت ولی باز هم می‌گویم ارزش آن همه دشواری‌ را این همه آرامش و رضایت و رشد؛ داشت.

موافقین ۳۸ مخالفین ۱ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۱۱:۰۴
مهدی

اولای هفته پیش بود. از کارِ زیاد خسته شده بودی. مثل روزای اولِ هر پروژه‌ که کار گره می‌خوره و به سختی می‌گذره، عصبی بودی. یه کم که آروم گرفتی...دیدی بخش زیادی از آرزوهای دو سه سال اخیرت رو داری زندگی می‌کنی. بدون اینکه متوجه باشی یه زمانی چقدر توی خیالت با نا امیدی، تصورشون کردی. آدمی توی خیالاتش کاملا آزاده و می‌تونه به غایت، جاه‌طلب باشه. و «تو»ی امروز چیزهایی به دست آورده فراتر از جاه‌طلبی‌های درون خیالاتش. باید اعتراف کنی زندگی با همه‌ی زشتیاش، بسیار بسیار خوشگله. اصلا زشتیا هستن تا خوشگلیا خوشگل باشن. و خدای بالاسر، بیش از تصورات و ترشحات مغزی تو، زرنگ و باهوش و سیاست‌مداره. عَی شیطون!

داستان عکس:

مربوطه به پروژه چند ماهِ پیشه که تا تموم شدنش مو سفید کردم. اینجا که نشستم محل ضبط آیتم‌های مستند بود. زمانِ استراحت بود و اومدم

نشستم روی صندلی سوژه‌ها و به تصویربردار گفتم بگیر. دوربین رو روشن کرد و با بقیه عوامل، کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم در حالی که همگی

از حجم کار، لِه شده بودیم و چشمامون از حدقه آویزون بود. وسط این چرت و پرتا تهیه‌کننده برنامه اومد و دید داریم خوشگذرونی میکنیم...گفت لامصبا کار عقبه. بعد که دید زمان مناسبی رو انتخاب نکرده یه چرخی به صندلی من داد و رفت...منم توی اون چرخش یه لبخندِ گشاد تحویل دوربین دادم و از کادر خارج شدم. 

۷ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۸ ، ۱۴:۵۳
مهدی

حالا هرکی بهم میرسه محکم میپرسه پشیمونی؟ فقط میگم نه. نمیگم چرا(چون نمی‌فهمن)...

که یارم اونقدر یاره که اگه صد نفر دیگه مثل ترامپ و حسن روحانی هم دشمنم باشن، ترس و لرزی ندارم. دل من دیگه فقط وقتی می‌لرزه که از یارم دور باشم. همین و بس. 

موافقین ۳۴ مخالفین ۶ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۱۰:۵۳
مهدی

.

چند روز بعد از مراسم عقد، توی پارک نشسته بودیم بلال میخوردیم خیلی احساساتی شده بودم به خانومم گفتم «خیلی خوب شد به هم رسیدیم! دیگه به جای اینکه غصه‌ی نداشتن همو بخوریم همش غصه‌ی داشتن همو میخوریم.» نمیدونم چرا بلال رو فرو کرد تو چشمم. زمونه بدی شده. ابراز احساساتم نمیشه کرد.

موافقین ۱۷ مخالفین ۵ ۱۶ تیر ۹۸ ، ۱۱:۳۱
مهدی

با خانوم رفته بودیم یه کافه رستوران. دست روی هر گزینه منو گذاشتیم یارو گفت نداریم. پاشدیم که بریم. موقع بیرون اومدن خانوم گفتن اون دوتا دخترا که گوشه نشسته بودن به تو اشاره کردن زیر لب گفتن این پسره چقدر آشناس! 

هیچی دیگه...خوبه که هنوز شبا خونه پدرم رو دارم که بخوابم :/

------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن: ولی فارغ از اینکه من اصلا ندیدم اون دو نفر کی بودن، مطمئنم هیچ آشنایی با من نداشتن.

به واقع، کرم ریخته بودن. به خدا مسلمون نیستید! :/ 

۲۶ نظر موافقین ۲۳ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۸ ، ۰۶:۵۶
مهدی