خاطرات سربسته(8)
یکم.
روز قبل از شروع ماه رمضون،ناهار رو رفتم مغازه مورد علاقهم نزدیک محل سربازی، دیزی بزنم بر بدن. دستامو که میشستم به آقا بهزاد گفتم «یه دونه ازون پر آبا بده که رفت تا یه ماه دیگه». یهو انگار برق گرفته باشه بهزاد رو، با مشتریای که مشغول برنج و کباب بود...باهم گفتن «چرا؟» یه نگاه خنثی کردم و گفتم «فردا دیگه...ماه رمضون». بهزاد از پشت یخچال گفت «روزه میگیری مگه؟» گفتم «نگیرم؟» مشتریه با دلسوزی گفت «کارمند دولتی چیزی هستی؟» گفتم «نه» دوباره باهم گفتن، «پس چرا؟». خندیدم،دستمال کاغذی برداشتم دستام رو خشک کردم گفتم « اگه ناراحت نمیشین مسلمونم». انگار به شکل واضحی قانع نشده بودن، ادامه دادم «دکتر بهم گفته روزه برات خیلی خوبه حتما بگیر». اینجا بود که مشتری سر تکون داد. بهزاد هم گفت من شبا هستم، افطار خواستی بیا. دیگه موقع کوبیدن دنبه توی ظرف و خوردن آبگوشت ترید،ذهنم کوبیده شد توی بحثای کهنهی دین حکومتی و حکومت دینی و ببین مردم رو به کجا رسوندیم و ... حس و حال آبگوشت از سرم پرید. بعد فکر کردم این جمله «دکتر بهم گفته روزه برات خوبه» از کجام دراومد؟ اولا کدوم دکتر؟ ثانیا کِی گفت؟ از همه مهم تر ثالثا! من که هفته اول هر ماه رمضون رو رسماً با عذاب الیمِ گوارشی سپری میکنم... پس کدوم خوبی؟
دوم.
محمدعلی از رفقای جان که مشغول ارشد روانشناسی هم هست، هربار که من رو میبینه میخنده و میگه مهدی! همه زندگیت شده "ع.ن" . رئیس سربازیم رو میگه. راست میگه،هربار که میبینمش حرفی برای گفتن ندارم جز اینکه دیروز و پریروز و هفته پیش، چه اتفاقایی افتاد. البته تعریف میکنم که بخندیم. از کلکل کردنای نا تمامم با ع.ن. از روابطم با بقیه سربازا. از اینکه یکیشون چند روز پیش بهم گفت یه دین نصف نیمه داشتم اونم وقتی اومدم اینجا پرید. دیگه چی بگم؟ واقعا زندگیم شده همین. چی بشه وسطش یه دشت لاری جور بشه،یه فیلمی ببینم، بتونم حرف تازهای بزنم. این بار پیش محمدعلی،خیلی جدیتر از آنتونیو گوترش و اون قبلی بانکیمون، ابراز نگرانی کردم. گفتم چالشها و کلکلها زیاد شده. از ماهی یک بار رسیده به هفتهای یک بار. هر بار تند و تیزتر از قبل. گفت چی مثلا؟ گفتم میخواد ما رو بکشونه نمایشگاه قرآن 2 بعد از ظهر تا 12 شب. منم حالم داغونه اصلا نمیکشم. وقتی به ع.ن گفتم چرا؟ گفت «چون کار روی زمین مونده،منم شمرم این روزا حواستونو جمع کنین». «تو چی گفتی؟» «توقع داشتی بگم چَشم جناب شمر؟ گفتم اگه تو شمری منم مختار ثقفیام». اونم بهم گفت «فلانی انقدر شاخ و شونه نکش برام» گفتم «آخه مرد حسابی زبون روزه میخوای ما رو بکشونی اونجا خرحمالی؟ انصافه؟» گفت «بهتون مرخصی میدم آخرش.» گفتم «نمیخوام آقا! مرخصی نمیخوام بذار مثل آدم بیایم و بریم سر ساعت مقرر خودمون،جای مقرر خودمون» گفت «نه نمیشه باید بیای نمایشگاه...» گفتم «آقای محترم، آقای آخوند! قیامتی هم هستا! بهش اعتقاد داری ایشالا؟» گفت «به اضافه خدمت اعتقاد دارم». این مکالمه بر عکس محتواش، آروم گذشت. عصری که به یکی از سربازا گفته بود کار رو تا شب آماده کنه و اونم شاکی شده بود و گفته بود من امریهم ساعت کاریم مشخصه، دیگه ع.ن ترکیده بود و داد و فریاد و فحش و تهدید و تقصیر اون (من) فلان فلان شدس که شماها رو شیر میکنه و ازین حرفا...اینجا بود که ع.ن به سرباز امریه گفته بود من رو خلع خدمت میکنه. که جا داره بگم هه! اگه پیرزن رو از تاکسی خالی میترسونی حداقل رو در رو بترسون!
بگذریم...محمدعلی هم «مثل بقیه و تقریبا همه!» گفت اون رئیسته،بالاسریته،توام سربازی،نباید جلوش وایسی. چی بگم واقعا؟
- چه وضعیتیه آقا؟ ما مردمان ظلمپذیری نبودیم، بودیم؟ ما مردمان عدالتطلبی بودیم،نبودیم؟ چرا این وسط، هیچ کی حق رو به ما نمیده؟ چون کسی قدرت بردهداری داره ما هم باید بپذیریم برده بودن رو؟ طرفداری و کمک نمیخوایم که ظاهرا از شما برنمیاد؛ حداقل یه ابراز نگرانی صوری بکنید باور کنیم زندهاید!
--------------