اعترافات یک ذهن معمولی
همین دیشب رامبدجوان از مدیری این سوال رو پرسید و مدیری جواب رو به بهونهی باید فکر کنم پیچوند. این سوالیه که همیشه از خودم میپرسم، «سختترین انتخاب توی زندگیم چی بوده؟» جوابش برای من اصلا سخت نیست: رفتن به حوزه. اما داستانش کمی پیچیدهست. اینکه چقدر توی انتخابم آزاد بودم؟ چقدر از انتخابم راضی بودم؟ و اصلا چی شد که این شد سختترین انتخاب؟ میخوام پیرامون همین سوال و جواب، یه عالمه اعتراف باحال بکنم که همگی حال کنیم، حتی اگه کسی حال نکنه این منم که با این نوشته از یه مرحله عبور میکنم و بزرگتر میشم. (شاید باورش سخت باشه که نزدیک دوساله همچین پستی میخواد نوشته بشه اما نمیشه یا نصفه رها میشه یا میره توی پیشنویس).
.
حوزه رفتن من توی اون دوره، یه انتخاب و اتفاق کاملا فضایی بود! برعکس تصور خیلیها که مسیر نوجوونای تنبل و کماستعداد و دنبال فرار از سربازی رو منتهی به حوزه میدونن، من اتفاقا در وضعیتی نزدیک به ایدهآل بودم که یهو این گزینه اومد روی میز و با جمع شدن علت و معلولای نسبتا عجیب و غریب و همراه با آرمانای گنده گنده، راهی شهر سابق و کشور فعلی قم شدم.
.
اولین ضربه روحی رو از فامیل خوردم(توی فامیلای نزدیک و نیمهنزدیک هیچ فامیل روحانی/طلبه نداریم). قدم اولی که برداشتن، زدن برجک انتخابم بود. «پسر! تو حروم میشی. تو گولّه استعدادی. تو الی و بلی! نگاه جوونای فامیل کن همه دکتر و مهندس. چیه آخه قم! ایییش! الهی دیپورتت کنن». قدم بعدی سرسنگین شدنشون بدون هیچ دلیل بیرونی و مشخص بود که این یکی از درون نابودم کرد. واقعا نابودم کرد! برعکس الان، آدمِ بیخیال و بیرگی نبودم و احساساتم به شدت زنده بود، به شدت گرم بودم و به شدت فامیلدوست. نزدیکترین فامیلامون که مدام باهم بگو بخند داشتیم دیگه حتی سلام و حال و احوالشونم زورکی شده بود. در حالی که من همون مهدی همیشه بودم. نه رفتارم نه ظاهرم نه تعاملم نه حتی حرفام! تغییر خاصی نکرده بود. اما محکوم شده بودم و جرمم انتخاب مسیر تحصیلیم بود( چه خوشگل مظلومنمایی میکنما ). همین شد که یه دوره نسبتا بلند، به اقتضای سنّم همهی فامیل رو بایکوت کردم! مهمونیا و دورهمیا و عروسیا رو تا جایی که زورم به پدر و مادر میرسید نمیرفتم و طی یه حرکت تندتر توی یکی از محفلها به پسرعموم گفتم فامیلای ما به شدت دم دستی و حوصلهسر بر هستن...که همین حرفم توی فامیل پخش شد و اوضاع رو از قبل بدتر کرد. شک ندارم اگه حمایتای فوقالعاده خانوادم نبود همون اول جا زده بودم. ( الان که بهشون فکر میکنم میگم دستمریزاد! مگه میشه اینقدر خوب بود؟ حتی برادر بزرگم که اعتقادات و رشتهش هیچ ربطی به من نداشت معرکه رفتار کرده بود! ).
غیر از این، قبولی دبیرستان پر طمطراقی که آزمون ورودیش به قاعده کنکور سخت بود؛ رغبت شخصیم(قلقلک) به ادامه دادن فوتبال توی پرسپولیس؛ عدم شناخت کافی و مبهم بودن «فضای حوزه»، انتخابم رو پیچیده کرده بود. غلبه احساس و هیجان و عاطفهی معمول نوجوونی به عقل و منطق و حساب کتابم مزید بر علت. و سر آخر شد آن چه شد. اون ایام، برعکس الان، احساسات معنوی درونم به قدری زنده و زلال و ساده بود که خیلی راحت گفتم دبیرستان و فوتبال من رو از خدایی شدن منحرف میکنه...(غافل از اینکه پرسپولیس یه روزی بازیکنی میاره که بهش میگن حاج آقا D: ) پس...
کجا برام بهتر از مدینه فاضلهی قم؟
.
دومین ضربهی روحی رو از حوزه خوردم. فقط یک هفته زندگی کافی بود تا بفهمم خبری از مدینه فاضله نیست! و سه سال کافی بود تا برگردم خونه و به پدرم بگم من دیگه نمیخوام برم حوزه. به همه روز و شبای خوب و حتی بدی که توی قم داشتم احترام میذارم. به همه رفیقای نابی که پیدا کردم و مثلشون رو گیر نمیارم، میبالم. به «روش فکر کردنی» که حوزه(درسها،برخی اساتید،برخی رفیقان) یادم داد و هیچ جای دیگه برام حتی نزدیکشم نبود؛ به یادگیری و درک «روش نقد کردن و نقد شدن». به اهمیتش. به رشدی که به رفتار و فکر و حرف زدنم داد افتخار میکنم اما...هیچ وقت یادم نمیره ضربههای سنگین روحی که مثل نقل و نبات اشکم رو در میاوردن و هر روز خستهترم میکردن. بخاطر چیزایی که فقط خندهدارن! هنوز که هنوزه میپرسم، چرا جایی که به سرچشمه تربیت دینی وصل شده...انقدر توی تربیت بد عمل میکنه؟ البته به طور مشخص، اینجا وقتی از حوزه حرف میزنم از «مدرسهای» که رفتم حرف میزنم.(مدرسههای مختلفی توی قم وجود داره که سبک کار و تربیتشون کاملا متفاوت نسبت به بقیهست). جایی که 6 سال زندگی شبانهروزیم اونجا بود. جایی که مدیراش باور داشتن «طلبه باید متحجر باشه». و توی همین مسیر به قول خودشون «بزی» میخواستن که هرچی بهش گفتن سر تکون بده و با یه معهههع بگه «چشم». سنّ کمی داشتم. جوّ محیطم جوری بود که تقریبا هرکسی با هر تیپ و اعتقادی میومد استحاله میشد و تبدیل میشد به چیزی که اون محیط میخواست. قصهی من با بقیه ورودیها فرق میکرد. قوّهی تربیتی فرهنگی خانوادهم پر زور بود و برای همین استحاله نمیشدم و بجاش مدام توی کش و قوسِ تغییر بودم. اما چیزی که هیچ وقت تغییر نکرد تیپ و لباس پوشیدنم بود. بستن دکمه بالایی یقه، اجباری نبود اما جوری مانور میدادن و براش جوسازی میکردن که اگه توی جمع، یقه بالا رو نبسته بودی احساس شرمندگی میکردی. خیلی سخت مقاومت کردم و هیچ وقت داخل جمع یقه بستهها نشدم اما پوشیدن پیرهن رنگی و چارخونه و کلا طرحدار، برام تبدیل به عذاب الیم شده بود! شلوار غیر پارچهای که حاشا و کلا! هربار که از تهران میرسیدم قم، متلکها بود که بارم میشد. اگه الان بود که چه حالی میداد برجک زدنام ولی اونموقع، سن کم و همچنان ترس از محیط جدید، متلکها و همرنگ جماعت نبودن رو مایه آزار کرده بود. استدلالم هیچ وقت تغییر نکرد. میگفتم توی تهران و هرجای دیگه مدل لباس و موهام همینه، اینکه توی جایی خاص به شکلی که واقعا نیستم لباس بپوشم، چیه جز نفاق و دو رویی؟ و اونا هم میگفتن «زی طلبگی» باید رعایت بشه، که من بهش میگم «زی تحجّرگی».
وقتی برای مصاحبه وارد مدرسه شدم شلوار بگ(اونموقع مد بود) پام بود و پیرهن اسپرت که آستیناش رو تا آرنج بالا زده بودم. موهامم خیلی بلند بود(داداشم بهم میگفت قلممو D: ). دوتا مدیرای مدرسه با خنده و لبخند، بهم رسوندن که تیپت اصلا جالب نیست! اما متاسفانه قبولم کردن و دیگه توی این دنیای جدید و عجیب، هر روز شوک تازهای بهم وارد میشد. یه روز استاد اخلاق سر کلاسش میگفت آستین بالا زدن چقدر کار مسخره و عبثیه! مگه قصابه آدم؟ یقه باز گذاشتن خیلی زشته مگه اراذله آدم؟ بعد من با خجالت و زیر نگاهای سنگینِ بقیه، یواشکی آستینام رو میدادم پایین(ولی بازم یقه رو نمیبستم D: ). یه روز گفتن تو حق نداری با کسی بیرون از مدرسه ارتباط داشته باشی(مشاوره تحصیلی داشتم که باهاش مراوده خانوادگی داشتیم،روحانی بود و کار درست. فکر باز و عالی...حیف که نذاشتن باهاش ادامه بدم). یه روز بهم انگی زدن که توی کل مدرسه بیآبرو شدم. یه روز گفتن مبایل نیار مدرسه(یه 1100 داشتم از دار دنیا برای تماس با خونمون). یه روز گفتن با مبایل حرف میزنی برو یه جا قایم شو کسی نبینتت! و خلاصه روزی رسید که وقتی چارچوبهای ساختمون مدرسه رو میدیدم میخواستم زار بزنم از حال بد!
از فوتبال دیگه نگم...! چه دوره سختی بود دوری دوسه ساله از فوتبال دیدن و بازی کردنی که عشق من بود حق من بود... چون حضرت مدیر، فوتبال رو «زی طلبگی» نمیدونست! تیکهش این بود و همه با وجود بی مزه بودنش میخندیدن: «چیه اینا خجالت نمیکشن با شُرت میفتن دنبال یه توپ؟ شُرت کاپیتان!».
.
چیزی که مشخصه اینه که همه کاسهکوزهها رو نمیشه سر بقیه خراب کرد. اشتباهای خودم که توی اون محیط داغونم میکرد کم نبود؛ بزرگترینش«روابط». اعتراف میکنم توی انتخاب آدما برای روابطم همیشه ضعیف بودم و هستم و خواهم بود! بیشترین لطمه رو از همین آدمای اشتباهی خوردم که «همیشه» خودم راهشون دادم!
توی یه دوره خاصم بها دادن بیش از حد به دلم که فکر میکنم یه جور انتقام از وضع موجود بود، آبروغنم رو حسابی قاطی کرد. بگذریم...
.
دوست دارم دستای پدرم رو ببوسم ولی هیچ وقت اجازه نمیده. وقتی با چشمای گریون و بغض گلو بهش گفتم «حوزه برای من تموم شده، میخوام تا دیر نشده برم سراغ راه دیگه...» محکم وایساد و گفت « نه!» از من اصرار و از ایشون انکار. گفت «رفتن انتخاب خودت بود! نظر من خیلی مثبت نبود ولی چون خودت میخواستی قبول کردم. اما الان باید راهتو ادامه بدی. هر مشکلی هم باشه حمایتت میکنم». اونموقع توی دلم گفتم دیکتاتور! بعدتر که بزرگتر شدم و راهم آسونتر شد و حالم بهتر و رضایتم بیشتر، بعدتر که هرکی میپرسید بازم برگردی میری حوزه و بدون معطلی میگفتم آره آره...گفتم تو چی میدونستی که این بار، «خیلی بجا» دیکتاتور شدی و نذاشتی خودم انتخاب کنم؟ ای من قربون این کولر خاموش کردنات بشم!
.
عنوان حوزه همیشه روی دوشم سنگینی میکنه. من معمولیترین آدمی بودم و هستم که یه روزی پا شد رفت خاصترین جا روی کره زمین درس خوند! و همه زورشو زد و میزنه که همون آدم معمولی که قوهی واقعیشه بمونه اما همیشه بخاطر عنوانی که روش رفته حال سختی داره. آره، بعضی وقتا فکر کردم از خودم جداش کنم ولی نه تنها به خورد پوست و گوشت و روحم رفته بلکه من هنوزم به خوب بودنش باور عمیق دارم. یه دوره کوتاه دانشگاه رو تجربه کردم، فضاهای آکادمیک خصوصی و دولتی رو بارها تجربه کردم، و هربار خوشحالتر و راضیتر شدم که چقدر برنده شدم با انتخابم! اما مشکل اینه از پسِ توقعهای عجیب و غریبی که میخوان به یه آدم غیرمعمولی تبدیلم کنن بر نمیام. من مسئول همه امور حکومتی نیستم. من یه کاراکتر سیاسی ندارم. شیر نفت توی جیب من نیست. شیر سماور هم که برای داوره. آدم کاملا سفید و خوبی نیستم! نمیتونم وقتی با یه خانوم محترمه حرف میزنم توی صورتش نگاه نکنم. نمیتونم امام جماعت باشم. نمیتونم با نماز خوندن پول دربیارم. نمیتونم دعا بخونم بقیه آمین بگن. نمیتونم بالای منبری برم که فقط خودم حرف بزنم و بقیه فقط گوش کنن. من هنوزم با گوشی و کامپیوتر بازی میکنم و لذت میبرم. هنوزم فوتبال رو خورهوار دوست دارم. فوتبال بازی کردن بدون شورت ورزشی برام ممکن نیست! گاهی عصبانی و تند میشم. گاهی فحش میدم. جوکای بیادبی میخونم. شلوار جین و تیشرت میپوشم. گاهی سیبیل و تهریش میذارم. موسیقی گوش میدم. سینما رو دیوانهوار دوست دارم. عدد فیلمایی که دیدم از دستم در رفته. فایلای متعدد موسیقی دارم و تقریبا هیچ فایل نوحه یا روضهای روی کامیپوترم ندارم. و از همه مهمتر: من شغل دارم! شغلی که بخش مهمی از مهارت و درآمد منه. البته روزایی بوده که مسافرکشی کردم چون پول نداشتم ولی هیچ وقت ازش پشیمون نشدم.(شبیه مشاهیر فوتبال و سینما شد که همشون یه روزی کارگر و باربر و عمله بودن D:). همین! همین چیزهای معمولی که هرکسی میتونه توی زندگیش داشته باشه! «من فقط میخوام خودم باش؛ خودِ خودِ معمولیم». چیزی که همیشه بودم و «خود حوزه» برام به تجلی رسوندش. اونجایی که این سخن حضرت امیر(ع) رو بهم نشون داد: «نفاق المرء مِن ذُلّ یجده فی نفسه»
دو رویی، نشان از حقارتیست که منافق، درون خودش دارد.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
عیدتون مبارک باشه واقعا.
پ.ن: قصد چالش راه انداختن ندارم. دعوت میکنم اگه دوست داشتین و حرفی بود پاسخ سوال اول پست رو بنویسین.
«به شرط مبسوط و دلی و راحت بودن»