سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۹ مطلب با موضوع «خاطرات سربسته» ثبت شده است

یه حرفی هست توی محل سربازیمون انقدر تکرارش کردم تبدیل به ضرب‌المثل شده. اینکه ساعت برای ما سربازا تا 15/30 عادی می‌گذره چون از صبح که میایم بهش نگاه نمیکنیم. اما از 15/30 تا 16 که پایان ساعت کاریه، گذر زمان به قاعده کلِ 8 ساعت کند میشه بس که زل میزنیم به عقربه‌ها! همین قاعده برای این چندماه آخر باقی‌مونده‌ی سربازیم داره اجرا میشه. قبل از این دوسه ماه پایانی، حافظه تاریخی مربوط به پیش از سرباز شدنمو از دست داده بودم. زندگیم تقسیم شده بود به شروع خدمت و حین خدمت. و حالا تبدیل شده به دوسه ماه پایانی که قبلش رو به زحمت یادم میاد!

روزی نیست که تقویم رو نگاه نکنم و به روز پایانی فکر نکنم. و روزی نیست که از حسِ خسران این دوسال، قلبم تیر نکشه. تنها چیزی که از حس افسردگی حاصل از 24 ماهِ طلایی(فرصت‌هایی رو توی این مدت از دست دادم که شاید دیگه هیچ وقت برام تکرار نشن) که تلف شد دورم کرد رفتن به دانشگاه بود. جایی که طبق قانونِ بردگی حکومت اسلامی‌مون اجازه ورود بهش رو نداشتم ولی با پر رویی و اصرار و دعوا، پاش وایسادم. و اگه نبود دانشگاه، بعید بود همین چندماه رو دووم بیارم توی این اسارت و استثمار؛ بی‌خیالِ خروج از کشور و استخدام و هر کوفت دیگه‌ای که به کارت پایان‌خدمت کوفتی نیاز داره. اما خب...دانشگاه هرچی که نداشت نشاط داشت و روح دمید توی کالبد فسرده‌. و خداوند رو ممنونم بابت همت و قوّتی که داد برای عبور از این چندماه.

.

با دکترِ نهضت‌باز، یه سفر دیگه در پیش داریم. دوماهه برنامه رو بستیم اما برعکس سفرهای قبلی، این دفعه سکوت عجیبی بین‌مون حاکمه. یه جورایی متوجه هستیم جایی که داریم میریم چقدر ناکجاست! چقدر برموداس! پس فرقی نمیکنه بدونیم یا ندونیم چی قراره بشه یا چی اونجا منتظرمونه! فقط به ارائه این برنامه و مسیر دقیق که توسط دکتر طراحی شده بسنده میکنم. گم شدیم بدونید کجا هستیم:

۳۲ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۵۰
مهدی

یکم.

روز قبل از شروع ماه رمضون،ناهار رو رفتم مغازه مورد علاقه‌م نزدیک محل سربازی، دیزی بزنم بر بدن. دستامو که می‌شستم به آقا بهزاد گفتم «یه دونه ازون پر آبا بده که رفت تا یه ماه دیگه». یهو انگار برق گرفته باشه بهزاد رو، با مشتری‌ای که مشغول برنج و کباب بود...باهم گفتن «چرا؟» یه نگاه خنثی کردم و گفتم «فردا دیگه...ماه رمضون». بهزاد از پشت یخچال گفت «روزه می‌گیری مگه؟» گفتم «نگیرم؟» مشتریه با دلسوزی گفت «کارمند دولتی چیزی هستی؟» گفتم «نه» دوباره باهم گفتن، «پس چرا؟». خندیدم،دستمال کاغذی برداشتم دستام رو خشک کردم گفتم « اگه ناراحت نمیشین مسلمونم». انگار به شکل واضحی قانع نشده بودن، ادامه دادم «دکتر بهم گفته روزه برات خیلی خوبه حتما بگیر». اینجا بود که مشتری سر تکون داد. بهزاد هم گفت من شبا هستم، افطار خواستی بیا. دیگه موقع کوبیدن دنبه توی ظرف و خوردن آبگوشت ترید،ذهنم کوبیده شد توی بحثای کهنه‌ی دین حکومتی و حکومت دینی و ببین مردم رو به کجا رسوندیم و ... حس و حال آبگوشت از سرم پرید. بعد فکر کردم این جمله «دکتر بهم گفته روزه برات خوبه» از کجام دراومد؟ اولا کدوم دکتر؟ ثانیا کِی گفت؟ از همه مهم تر ثالثا! من که هفته اول هر ماه رمضون رو رسماً با عذاب الیمِ گوارشی سپری می‌کنم... پس کدوم خوبی؟ 

دوم.

محمدعلی از رفقای جان که مشغول ارشد روانشناسی هم هست، هربار که من رو می‌بینه می‌خنده و میگه مهدی! همه زندگیت شده "ع.ن" . رئیس سربازیم رو میگه. راست میگه،هربار که می‌بینمش حرفی برای گفتن ندارم جز اینکه دیروز و پریروز و هفته پیش، چه اتفاقایی افتاد. البته تعریف می‌کنم که بخندیم. از کل‌کل کردنای نا تمامم با ع.ن. از روابطم با بقیه سربازا. از اینکه یکیشون چند روز پیش بهم گفت یه دین نصف نیمه داشتم اونم وقتی اومدم اینجا پرید. دیگه چی بگم؟ واقعا زندگیم شده همین. چی بشه وسطش یه دشت لاری جور بشه،یه فیلمی ببینم، بتونم حرف تازه‌ای بزنم. این بار پیش محمدعلی،خیلی جدی‌تر از آنتونیو گوترش و اون قبلی بان‌کی‌مون، ابراز نگرانی کردم. گفتم چالش‌ها و کل‌کل‌ها زیاد شده. از ماهی یک بار رسیده به هفته‌ای یک بار. هر بار تند و تیزتر از قبل. گفت چی مثلا؟ گفتم میخواد ما رو بکشونه نمایشگاه قرآن 2 بعد از ظهر تا 12 شب. منم حالم داغونه اصلا نمی‌کشم. وقتی به ع.ن گفتم چرا؟ گفت «چون کار روی زمین مونده،منم شمرم این روزا حواستونو جمع کنین». «تو چی گفتی؟» «توقع داشتی بگم چَشم جناب شمر؟ گفتم اگه تو شمری منم مختار ثقفی‌ام». اونم بهم گفت «فلانی انقدر شاخ و شونه نکش برام» گفتم «آخه مرد حسابی زبون روزه میخوای ما رو بکشونی اونجا خرحمالی؟ انصافه؟» گفت «بهتون مرخصی میدم آخرش.» گفتم «نمیخوام آقا! مرخصی نمیخوام بذار مثل آدم بیایم و بریم سر ساعت مقرر خودمون،جای مقرر خودمون» گفت «نه نمیشه باید بیای نمایشگاه...» گفتم «آقای محترم، آقای آخوند! قیامتی هم هستا! بهش اعتقاد داری ایشالا؟» گفت «به اضافه خدمت اعتقاد دارم». این مکالمه بر عکس محتواش، آروم گذشت. عصری که به یکی از سربازا گفته بود کار رو تا شب آماده کنه و اونم شاکی شده بود و گفته بود من امریه‌م ساعت کاریم مشخصه، دیگه ع.ن ترکیده بود و داد و فریاد و فحش و تهدید و تقصیر اون (من) فلان فلان شدس که شماها رو شیر میکنه و ازین حرفا...اینجا بود که ع.ن به سرباز امریه گفته بود من رو خلع خدمت میکنه. که جا داره بگم هه! اگه پیرزن رو از تاکسی خالی می‌ترسونی حداقل رو در رو بترسون! 

بگذریم...محمدعلی هم «مثل بقیه و تقریبا همه!» گفت اون رئیسته،بالاسریته،توام سربازی،نباید جلوش وایسی. چی بگم واقعا؟

- چه وضعیتیه آقا؟ ما مردمان ظلم‌پذیری نبودیم، بودیم؟ ما مردمان عدالت‌طلبی بودیم،نبودیم؟ چرا این وسط، هیچ کی حق رو به ما نمیده؟ چون کسی قدرت برده‌داری داره ما هم باید بپذیریم برده‌ بودن رو؟ طرفداری و کمک نمیخوایم که ظاهرا از شما برنمیاد؛ حداقل یه ابراز نگرانی صوری بکنید باور کنیم زنده‌اید!

--------------

+ببینیم بشنویم

۴۱ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۲ ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۴۵
مهدی

 

هر روز صبح، تا می‌رسم پنجره‌ی اتاق را باز می‌کنم بلکه هوای نم‌دارِ دفتر عوض بشود. هر روز صبح، گنجشکان بر سر درختان آواز سر می‌دهند و توت‌های رسیده را توک می‌زنند. هر روز صبح، مسیر حرکت گربه‌ها از کنار نرده‌ها تکرار می‌شود. هر روز صبح، راننده‌ی کارمندهای طبقه‌ی بالا، سیگارش را در پارکینگ ساختمان روشن می‌کند و ناچارم می‌کند پنجره را ببندم. هر روز صبح، صدای فرز از ساختمان‌های درحال ساخت بلند می‌شود و ناچار می‌شوم هندزفیری بگذارم. هر روز صبح، فرم حضور غیاب‌ را رو به پنجره و با دقت پر می‌کنم، ساعت ورود،ساعت خروج، و نگاه می‌کنم به روزهای مانده تا آخرین روز ماه. و آخرین روز سال. و شبی که صبح خواهد شد.

هر روز صبح، توپ‌های گیر افتاده‌ی پسرکِ همسایه بیشتر می‌شوند...

۲۲ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۰۶
مهدی

جایی که مشغول خدمتم پیوند مستقیم با دین و مذهب دارد، خودم را نمی‌گویم که قصه‌ام فرق می‌کند اما سرباز جدیدی که با فوق لیسانس امریه شده و دانشگاه تهرانی است دیروز جمله‌ای گفت که اگرچه دلم را سوزاند اما نتیجه خوبی داشت. توی اوج کار بودیم. در فرصت کوتاه ناهار در خیابان راه می‌رفتیم که گفت از وقتی اینجا مشغول سربازی شده‌ عقاید مذهبی‌اش نصف شده. قبلش به مناسبت ایام، دیالوگی داشتیم پیرامون ظهور منجی. جلوی یکی از اداره‌های مرکز شهر بساط شیرینی و شربت به راه بود و ایستادیم. صحبتش رسید به جایی که گفت «مگه ممکنه کسی هزار سال زنده بمونه و بعد بیاد همه دنیا رو نجات بده؟». از همین جا صحبت‌مان به جایی رسید که گمان کردم مسئله‌ی چندین ساله‌ام به مرز پختگی رسید. اینکه در بحث‌های علمی، کمترین سهم به استدلال نظری و منطق علمی می‌رسد. مخصوصا اگر موضوع بحث، باورهای سنتی آدم‌ها باشد. اگر از کسی بخواهیم با شنیدن چند دلیل تاریخی یا عقلی، دست از باورهای دیرینه‌اش بردارد و در همان گفتگو، با عقایدش که عمری آن‌ها را زندگی کرده خداحافظی کند؛ توقع بی‌جایی کرده‌ایم. انصافا هم منطقی نیست به محض روبرویی با چند استدلال خشک عقلی، دست از باورهای خود برداریم. چرا که هیچ نظریه و عقیده‌ای نیست مگر آن که استدلال‌های ذهنی، از پسش بر آمده‌اند؛ هر درونی که خیال‌اندیش شد،گر دلیل آری خیالش بیش شد! 

از طرفی، وقتی می‌شود عقل را مخالف عقیده‌ای قلمداد کرد که هم چند دلیل عقلی مخالف پیدا کنیم، و هم دلیل موافق عقلی وجود نداشته باشد، چرا که میان وجود دلیل عقلی مخالف با نبود دلیل عقلی موافق فرق است.

مسئله‌ی دیگر ضعف دلیل است که مساوی با ضعف ادعا نیست،همانطور که قوّت دلیل به معنای درستی دعا نیست. چه بسیار عقاید درست و عقل‌پسندی که مدافعانی با دلیل‌های سست دارند. که نمونه‌های تاریخی‌اش بسیار است.

خلاصه... گمان می‌کنم در مباحث عقیده‌شناسی، دلیل‌های عقلی کمترین کاربرد را دارند. برای همین است که معمولا کسی از این راه، نه مسلمان می‌شود نه مسیحی نه  شیعی نه سنی نه بودایی، و نه از اینها برمی‌گردد.

بنابر تجربه‌ی زیستی خودم(از جمله سربازی مزبور) و اندکی خوانده‌ها، می‌توانم بگویم زمینه‌های روان‌شناختی،اوضاع اجتماعی،محیط و تربیت آدم‌ها، بسی بیشتر از مباحث عقلی، قوّت و اثر دارند. از قدیم هم می‌گفتند پای استدلالیان چوبین بود. شاید توجه دادن دیگران به پیامدهای اجتماعی و تاریخی باورهایشان،در هوشیار کردن آنها بسی موثرتر از استدلال‌گری فیلسوفانه باشد.

-------------------

«عیدتون مبارک»     

+گوش بدهیم

۳۰ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۴۱
مهدی

دچار چالش شدیم در محل خدمت. از وقتی تعداد سربازا زیاد شده، هر روز یه جنگ و جدل جدید داریم. جایی که هستیم تقریبا از هتل‌ترین محل‌های خدمت حساب میشه،برای همین سربازها بدعادت و شرطی میشن.

رئیس به یکیشون میگه مهمون دارم (یعنی چایی بریز بیار) اینا بدون حرکت سرجاشون، همُ نگاه میکنن که یعنی تو پاشو برو بریز. رئیس میگه زمین کثیف شده، باز اینا همو نگاه میکنن که یعنی تو برو تی بکش. قبل از این فقط 2 نفر بودیم الان شدیم 5 نفر. همه هم با مدرک فوق! با یه کارمندی که ایشونم طلبه‌ست، همه زورمون رو زدیم هماهنگی و رفاقت توی جمع حاکم بشه که تا حد زیادی هم شده. ولی تا به یکی فشار میاد و حس میکنه ازش بیشتر از بقیه کار کشیده شده، می‌خواد تلافی کنه و قضیه رو می‌کشونه به رئیس(نوعی نوین از زیرآب زنی که نه سیخ بسوزه نه کباب که در پایان، هردوش اتفاق می‌افته!) و رئیس که تقریبا براش مهمه کسی حس نکنه تبعیض بین افراد قائل میشه، یه فشار و کار جدید وارد میکنه تا همه باهم سرویس بشن! 

قبل این شلوغی، پیش بینی کرده بودیم وقتی زیاد بشیم دیگه نمیشه اوضاع رو جمع کرد. هرچند اوائلش خوب پیش رفته بود. ماه اول خدمت توی این تشکیلاتی که هستیم معروفه به «موتوری». یعنی اونی که تازه شروع به خدمت کرده باید موتورش بیاد پایین! تا بفهمه و براش جا بیفته که سربازه و بله قربان‌گویی بیش نیست. توی این دوره، تا میتونن از طرف کار می‌کشن یا بهتر بگم براش کار می‌تراشن. از کارهای دفتری گرفته تا اثاث کشی و باربری و شستن توالت. فرقی هم نداره مدرکش چیه،مجرده یا متاهل؛ موضوع فقط همینه: سرباز شده. این دوره،سیاه و تلخ می‌گذره. خیلی‌ها کم میارن و میگن ولش کن اصلا میریم همون پادگان! ولی بالاخره می‌گذره. اونا که تجربه دارن باید طرف رو دلداری بدن و نوید روزهای هتلی رو بهش بدن تا آروم بشه. حالا سرباز جدیدمون که هم متاهله هم مهارتش(گرافیست) وحشتناک به درد تشکیلات اینجا می‌خوره، نتونسته این فشارهای دوره موتوری رو تاب بیاره و زده به سیم آخر و هرچی تونسته به رئیس گفته. نتیجه این شده که رئیس گفته 7 روز هفته رو باید هرساعتی میگم برای کار بیاین دفتر! حالا تلگرام من پر شده از پیام‌های این چندتا سرباز که هی برای هم می‌زنن و فحش‌های ناجور به هم میدن و بعید نیست روز یکشنبه که رفتیم شاهد دعوای سنگین باشیم! خودمم موندم چیکار کنم و به کدومشون چی بگم؛ چون همشون حق دارن!    

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

عکس از سری عکس‌های یواشکی که توی مترو گرفتم. مهم‌ترین نفعی که سربازهای امریه می‌برن اینه که لازم نیست لباس نظامی بپوشن.

۳۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۳۹
مهدی

                

|

اینجا، زمان به کندی می‌گذرد. اینجا، هنگامی که عقربه‌ی کوچک ساعت، روی 4 می‌رود قلب به خوف و رجا می‌تپد. امید به رهایی از حبس هشت ساعته و اضطراب از رئیسی که گاه و بی‌گاه هوس می‌کند با سپردن_تراشیدن کاری در دقیقه‌های انتهایی، دیر آمدن خودش را جبران کند. برای او مبرهن است ساعتی که در محل خدمت_حبس حضور نداشته، سربازان_اسیرانِ او بی‌کار و بی‌عار بوده‌اند و خدای ناکرده به خوشی گذرانده‌اند. اینجا، زمان به کندی می‌گذرد حتی در آن دقیقه‌های سبک‌بالی که رئیس حضور فیزیکی ندارد و با دیگر سربازها به خاطره‌گویی،تماشای کلیپ،پانتومیم و گوش دادن به موسیقی می‌گذرانیم. هر زنگ تلفن_خصوصا اگر رئیس پشت خط باشد_ کافی است تا مستی از سرمان بپرد. تماس‌های دیگری که معمولا از دفترمرکزی گرفته می‌شود، ما _ چهار سرباز _ را مشغول تحلیل می‌کند که فلانی چرا زنگ زده و چه گفته و دنبال چه بوده. در هرتشکیلاتی که «سرباز» باشد «داستان» شنیدنی بسیار است!

||

رئیس، منبع بزرگی از تناقض‌ها... چرا می‌گویم رئیس؟ چون او را نه آخوندی ملبس می‌بینم نه مدیری با تدبیر، در حالی که ظاهرش چنین می‌نماید. او اشتباهی‌ترین آدم در اشتباهی‌ترین جای ممکن است! مشاهده‌ی رفتار و عملکرد چندین ماهه‌ی او در کسوت یک مدیر_رئیسِ فرهنگی، پاسخ سوال‌های چندین ساله‌ام را داده است که چرا فرهنگ و دین این مملکت، به زوال رفته است. می‌گویم رئیس، چون مرا همواره یاد این کاراکتر سینمایی می‌اندازد. او منبع بزرگی از تناقض‌هاست.

|||

دیگر سربازها از لحن گفتگوهای من با او تعجب می‌کنند. می‌گویم باور کنید دست خودم نیست! فقط وقتی حالم خیلی بد می‌شود زبانم نیش‌دار می‌شود. آن روز که پس از دو هفته‌ی کاری سنگین، پروژه‌ای مناسبتی_مذهبی را با هفت ساعت و نیم کار مفید، سر موعد مقرر تحویل دادم؛ پس از آن که شبکه3 نمونه را دیده بود و گفته بود کار را پخش می‌کند، کم مانده بود از ذوق دهانش کف کند! در طول مدیریت 5ساله‌اش همچین خروجی‌ای بی‌سابقه بود. اما همان روز توی چشم‌های من نگاه کرد و گفت: «خب! کار جدید رو شروع کنیم»! سپس جوابِ چشم‌های وغ‌زده‌ و خسته‌ی من را اینگونه داد: «این یکی را ساختیم تا به فلانی(یکی از کارکنان دفترمرکزی که خام پروژه متعلق به او بود*) حال بدهیم!». آن هنگام، هیچ نگفتم و به محض پایان ساعت کاری بیرون زدم. فردا صبحش که زنگ زد و گفت کار جدید را شروع کردی یا نه، بی‌معطلی گفتم فقط همین اولش بهم بگو قرار است به کی حال بدهیم تکلیفم را بدانم! عصبانی شد و نصفه فریادی زد و گفت به من متلک ننداز! گفتم حرف خودِ شماست! غیر اینه؟ علی.خ، سرباز لیسانسه که کارهای اداری دست اوست توی سر خودش می‌زد،تلفن که قطع شد آمد توی اتاقم و با تعجب خنده‌ناکی پرسید واقعا با "حاج آقا" صحبت می‌کردی؟ تکیه‌ی محکمی به پشتی صندلی دادم و گفتم«باور کن دست خودم نیست!».

|||

علی.خ که معرفی شد، عکاسی می‌کند. علی،ر ، سرباز دیپلمه که کارهای نظافتی بر عهده‌ی اوست توی مهرسازی کار می‌کرده و درآمد خوبی داشته. جواد.ش که تازه به جمع ما پیوسته فوق‌لیسانس دارد و مغازه‌ی کامپیوتری. من هم بین اینها به اصطلاح،ارشد هستم چون بیشترین سابقه خدمت را دارم. در جمع ما کسی بالاتر یا پایین‌تر نیست،چون همه‌ی ما فقط یک هدف داریم: «رهایی». اینجا زمان به کندی می‌گذرد ولی می‌گذرد...

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------  

*مجموعه فیلم‌هایی از مصاحبه‌های مردمی که با دوربینی با کیفیت بالا گرفته شده بود اما در بُعد فنی کاملا بی‌کیفیت و ضعیف و ناشیانه،که فقط با

یک تدوین پر زحمت میشد کار متوسطی ازش درآورد. 

۱۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۶ ، ۱۴:۲۸
مهدی

تقریبا هشت ماه پیگیر بودم برای "امریه" شدن. اصل اینکه سخت دنبالش بودم محدود بودن معافیت تحصیلی حوزه بود. واقعیت، خیلی جدی و مصمم هستم در اینکه دنیا را ببینم. حالا حساب کنید مثلا بخواهم بروم آمریکا،نه آلمان و انگلیس، نه همین ترکیه بغل گوش خودمان. بعد، به مسئول مشمولین حوزه علمیه قم که اجازه خروج از کشور طلاب دستش است بگویم چی؟

_ حاج آقا سلام! یه اجازه خروج میزنید برام؟ 

_ کجا انشاءالله؟ مکه یا کربلا؟

_ استانبول انشاءالله!

_ جان؟ کجا؟

_ عرض کردم استانبول،ترکیه.

_ به سلامتی! متاهلی یا مجرد؟ برای تبلیغ میخوای بری دیگه؟

_ مجردم حاج اقا. نه تبلیغ نمیرم. میخوام سیر فی الارض کنم و کشف کیفیت خلقت.

_ آهان! ماشاللا سر زبوندارم هستی خوب میتونی کشف کنی اونجا. مجرد! وثیقه 15 میلیونی داری؟

_ چند میلیونی؟ پونزده؟ تومن؟

_ نه ریال! (میخنده و خودکار رو فرو میکنه توی گوشش)

_ ریالم باشه نمیتونم. خرج کل سفرم میشه!

_ خب پس بسلامت عزیز جان. اربعین، کربلا خواستی بری بیا پیش خودم کارتو سریع راه میندازم.

_ اربعین که اجازه خروج نمیخواد با کارت ملی هم میشه رفت!

_ خب دیگه چه بهتر! برو آقاجون برو سر درس و بحثت.

_ چشم! :|

من با همین جهان کوچک فکری، حس خفگی دارم از این نتوانستن در خارج شدن. بنابراین تن دادم به چندین ماه سربازی در نظام مقدس برای کسب پایان خدمت و رهایی از مُهر خروجی که فقط برای کربلا و مکه صادر میشود. امریه شدم. طرحی که از نظر من در اکثریت قریب به مواردش،استثمار محض است حتی اگر مزیت هایی داشته باشد. بنا نداشتم تلف بشوم. بنا نداشتم خیلی استثمار بشوم. انسان باید گربه باشد که تحت هر شرایطی چهار دست و پا بیاید روی زمین. پس گشتم و گشتم و گشتم. از رانت پدر استفاده نکردم نه برای اینکه علیه السلام هستم،برای اینکه اگر جایی بروم و آبرویش را ببرم بعد مجبور بشوم پای ژن مرغوب را بکشم وسط، خوبیت ندارد. خودم تلفن را برداشتم و زنگ زدم. جواب سربالا دادند و باز زنگ زدم. چسب شدم. گفتم من این کارها را بلدم. چندجا رفتم و مصاحبه دادم. همگی را قبول شدم. و آخر همانی را انتخاب کردم که خودم میخواستم. یک تشکیلات فرهنگی کم رونق که در پی کم رونقی اش کم استثمار نیز هست.

اینجایی که هستم مخصوص ما نیست. امریه از ارتش و سپاه هم هست. دیپلمه ها و لیسانسه ها و فوقی ها هم هستند. گربه های زرنگی که جای کم استثمارش را پیدا کردند با کمی اقبال روزگار. هوای هم را داریم. به سربازی که مسئول آبدارخانه است گفته ام حرف رئیس به هیچ جایت نباشد،من خودم برای خودم چایی میریزم. سطل آشغال کنار میزم را خودم خالی میکنم. هروقت خواستی برو هر وقت خواستی بیا، هوایت را دارم. او نفع خاصی برای ما ندارد و همین که توی قوری چای تف نکند،متشکرش هستیم...

ادامه دارد...

۳۴ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۲۰
مهدی

«روز خوش سربازی با همکار جدید»

یه جمله نسبتا طلایی هست که به میمِ عزیز زیاد گفتمش. «اونقدری که بچه‌ برام مهمه، زن برام مهم نیست» یا یه کم عربستانی‌تر:‌ «زن خوبه برای بچه». تا خانما مثلِ میمِ عزیز بلاکم نکردن از شوخی بگذریم...عارضم به خدمتتون که حقیر، علاقه‌ی وافر و حتی وافلی به بچه‌‌های کوچیک دارم. غریبه و آشنا هم نداره، اگه فرصت بده رفیق میشم با همه بچه‌های کوچیکِ دنیا. حتی از الان تصور می‌کنم که هرشب با چه کیفیتی با پسرم کشتی می‌گیرم و با دخترم عروسک‌بازی می‌کنم. مگه اینکه اونموقع همه چیز مجازی شده باشه که کلا پدر و مادر نقش خاصی توی زندگی بچه‌ها نداشته باشن. که هیچ بعیدم نیست!

امروز یه همکار جدید اومد توی دفترمون که شیرین‌زبونیش خستگی کار رو از تن‌م رُبایش کرد! هم اسم خودم بود و مثل خودم شیرین زبون! D:

ازینکه برای تک‌تک سوال‌پیچ‌ها و حرفام، جوابای مخصوص خودشو داشت کیف می‌کردم. ازش پرسیدم "چندسالته؟" گفت "سیس!" "چند؟" ، "سیس!" پرسیدم "من چندسالمه؟" گفت "هست به نظر می‌رسه" بعدِ خنده‌ی فراوان پرسیدم "استقلال چندتا گل خورد" گفت "همون آبیه که کچله؟" بعدِ قهقهه زدنم گفت "سیس تا!"

بعد باهم نقاشی کشیدیم روی تابلویی که برنامه‌ی کاری من بود مثلا! بعد پاستیل خوردیم. بعد سلفی گرفتیم. بعد که ساعت کاری پر بارم با این همکار جدید تموم شد و خواستم برم وایساد جلو در دفتر، گفت نمیذارم بری! این شد که نیم‌ساعت اضافه نشستم تا ایشون به شرط اینکه بعدا برم خونه‌شون رضایت بده تا برم خونه مون.

توضیح اضافه: پدرش روحانیه،توی دفتر با رئیس جلسه کاری داشتن. منم با ایشون جلسه گرفتم.

۳۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۶ ، ۱۰:۰۶
مهدی

دو ماه است با خودم کلنجار می‌روم خاطره‌های سربازی‌م را اینجا بنویسم یا نه. دوسه ماهی از شروعش گذشته و کلی اتفاق افتاده؛ هرچند گفتن برخی حرف‌ها خوشایند نیست اما حیفم آمد از تجربه‌ها و خاطره‌ها ننویسم. بله درست خواندید؛خاطره‌های سربازی. طلبه‌ها نیز به سربازی می‌روند؛ آموزش نظامی هم دارند،با اندکی تفاوت. برخلاف تصور همگان! کسی که حوزه رفته معاف از خدمت وظیفه نیست. بلکه معافیت موقت تحصیلی دارد و برای مسائل اساسی اشتغال و خروج از کشور،حتما باید پایان‌خدمت یا معافیت دائم داشته باشد. من نیز که نامزدم در خارج، منتظرم است D: به اجبار، درس و کار را برای مدتی کنار گذاشتم‌و خودم را به نهادی سرباز‌گیر(!) معرفی کردم. و اکنون، قریب سه ماه است از آقای بالای سر، دستور می‌گیرم. که در واقع همیشه پشت سر من است! نه بخاطر اینکه اتاق مدیریتش پشت اتاق کار من است. بل بخاطر اینکه همیشه از من عقب است! نه اینکه هیچ کاری بلد نباشد؛ بلکه نمی‌تواند! نه اینکه ضعیف و بی‌استعداد باشد! اتفاقا از معدود مستعد‌های دهه‌پنجاهی است؛ بل بخاطر اینکه بسیار «بی‌نظم و شلخته‌» است.

.

قانون نانوشته‌‌ای در کشور ما هست که ما را وادار به «وفق دادن» می‌کند: «شما باید خودتو با شرایط اینجا وفق بدی!» حتی اگر این وفق، مساوی با ساعت‌ها زل زدن به لاشه‌ی سوسک زیر میز باشد. حتی اگر مامان‌بزرگت توی بیمارستان، منتظرت باشد برای قرار هفتگی رساندنش به خانه و آقا بالا سرت،به اجبار،بیشتر از ساعت کاری مصوب، نگه‌ت دارد چون «خیلی کار سرش ریخته»، یا بهتر بگویم «چون خیلی کار برای گزارش به آقا بالاسر خودش تراشیده». و چه حرف‌ها نهفته‌ است در این «گزارش‌ به آقابالاسر» که به وقتش خواهم گفت.

.

دلم از شلختگی‌ها و بی‌نظمی‌ها و کارتراشی‌های بیهو‌ده‌ی آقا بالاسر،سنگین بود یادم رفت بگویم«وقتی از سربازطلبه حرف می‌زنیم از چی حرف می‌زنیم؟». با «أمریه» که آشنا هستید؟ مشمولینی که تحصیلات و تخصص دارند می‌توانند در تشکیلاتی که طرف قرارداد نیروهای مسلح است مشغول به کار و گذراندن خدمت وظیفه شوند. همین قرارداد،میان حوزه‌علمیه و نیروهای مسلح و نهادهای مربوطه برقرار است و طلبه‌های معاف‌دائم‌نشده‌ی خارج‌ندیده یا عشق هیئت‌مدیره‌،ناچارند به این دشوار، تن دهند برای آینده‌ی خویش!

حقیر سراپا تقصیر نیز،با تخصص و گرایش مستندسازی و تدوین(بخوانید: منشی تلفنی،آبدارچی،غرفه‌دار نمایشگاه،مدیر روابط عمومی،خبرنگار و مشاوره دینی) به نهاد مربوطه گام نهادم،گام نهادنی!

.

اگر از خاطرات تکراری سرباز‌هایی که از لباس گشاد نظامی‌ و سنگینی سلاح‌شان ناله می‌کنند خسته شدید...زین پس من را دنبال کنید تا خاطره‌ها و تجربه‌های متفاوت یک سربازوظیفه‌‌طلبه را بخوانید.

فقط جان عشاق! انتشار ندهید که اگر دست بر قضا،به هرگونه نهاد مربوطه برسد واویلا بر من!

میز کار حقیر.

۲۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۵۵
مهدی