خاطرات سربسته(4)
|
اینجا، زمان به کندی میگذرد. اینجا، هنگامی که عقربهی کوچک ساعت، روی 4 میرود قلب به خوف و رجا میتپد. امید به رهایی از حبس هشت ساعته و اضطراب از رئیسی که گاه و بیگاه هوس میکند با سپردن_تراشیدن کاری در دقیقههای انتهایی، دیر آمدن خودش را جبران کند. برای او مبرهن است ساعتی که در محل خدمت_حبس حضور نداشته، سربازان_اسیرانِ او بیکار و بیعار بودهاند و خدای ناکرده به خوشی گذراندهاند. اینجا، زمان به کندی میگذرد حتی در آن دقیقههای سبکبالی که رئیس حضور فیزیکی ندارد و با دیگر سربازها به خاطرهگویی،تماشای کلیپ،پانتومیم و گوش دادن به موسیقی میگذرانیم. هر زنگ تلفن_خصوصا اگر رئیس پشت خط باشد_ کافی است تا مستی از سرمان بپرد. تماسهای دیگری که معمولا از دفترمرکزی گرفته میشود، ما _ چهار سرباز _ را مشغول تحلیل میکند که فلانی چرا زنگ زده و چه گفته و دنبال چه بوده. در هرتشکیلاتی که «سرباز» باشد «داستان» شنیدنی بسیار است!
||
رئیس، منبع بزرگی از تناقضها... چرا میگویم رئیس؟ چون او را نه آخوندی ملبس میبینم نه مدیری با تدبیر، در حالی که ظاهرش چنین مینماید. او اشتباهیترین آدم در اشتباهیترین جای ممکن است! مشاهدهی رفتار و عملکرد چندین ماههی او در کسوت یک مدیر_رئیسِ فرهنگی، پاسخ سوالهای چندین سالهام را داده است که چرا فرهنگ و دین این مملکت، به زوال رفته است. میگویم رئیس، چون مرا همواره یاد این کاراکتر سینمایی میاندازد. او منبع بزرگی از تناقضهاست.
|||
دیگر سربازها از لحن گفتگوهای من با او تعجب میکنند. میگویم باور کنید دست خودم نیست! فقط وقتی حالم خیلی بد میشود زبانم نیشدار میشود. آن روز که پس از دو هفتهی کاری سنگین، پروژهای مناسبتی_مذهبی را با هفت ساعت و نیم کار مفید، سر موعد مقرر تحویل دادم؛ پس از آن که شبکه3 نمونه را دیده بود و گفته بود کار را پخش میکند، کم مانده بود از ذوق دهانش کف کند! در طول مدیریت 5سالهاش همچین خروجیای بیسابقه بود. اما همان روز توی چشمهای من نگاه کرد و گفت: «خب! کار جدید رو شروع کنیم»! سپس جوابِ چشمهای وغزده و خستهی من را اینگونه داد: «این یکی را ساختیم تا به فلانی(یکی از کارکنان دفترمرکزی که خام پروژه متعلق به او بود*) حال بدهیم!». آن هنگام، هیچ نگفتم و به محض پایان ساعت کاری بیرون زدم. فردا صبحش که زنگ زد و گفت کار جدید را شروع کردی یا نه، بیمعطلی گفتم فقط همین اولش بهم بگو قرار است به کی حال بدهیم تکلیفم را بدانم! عصبانی شد و نصفه فریادی زد و گفت به من متلک ننداز! گفتم حرف خودِ شماست! غیر اینه؟ علی.خ، سرباز لیسانسه که کارهای اداری دست اوست توی سر خودش میزد،تلفن که قطع شد آمد توی اتاقم و با تعجب خندهناکی پرسید واقعا با "حاج آقا" صحبت میکردی؟ تکیهی محکمی به پشتی صندلی دادم و گفتم«باور کن دست خودم نیست!».
|||
علی.خ که معرفی شد، عکاسی میکند. علی،ر ، سرباز دیپلمه که کارهای نظافتی بر عهدهی اوست توی مهرسازی کار میکرده و درآمد خوبی داشته. جواد.ش که تازه به جمع ما پیوسته فوقلیسانس دارد و مغازهی کامپیوتری. من هم بین اینها به اصطلاح،ارشد هستم چون بیشترین سابقه خدمت را دارم. در جمع ما کسی بالاتر یا پایینتر نیست،چون همهی ما فقط یک هدف داریم: «رهایی». اینجا زمان به کندی میگذرد ولی میگذرد...
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
*مجموعه فیلمهایی از مصاحبههای مردمی که با دوربینی با کیفیت بالا گرفته شده بود اما در بُعد فنی کاملا بیکیفیت و ضعیف و ناشیانه،که فقط با
یک تدوین پر زحمت میشد کار متوسطی ازش درآورد.