تربیتهای پدر
یکم.
برادر بزرگم چندسالی هست اصلا رابطه خوبی با پدرم ندارد. خوب که چه عرض کنم،شکراب هم نه،اصلا رابطهای ندارد! روزهایی رسیده که حتی جواب سلام پدر را نداده.مدتهاست عبور کرده از برخوردهای تند،توقعهای عجیب و غریب و شکستن کاسه کوزهها بر سر کسی که هرچه دارد و ندارد از همان دارد. دوسه سال پیش، محمدطلوعی نویسنده کتاب تربیتهای پدر،از دعواها و زاویهها با بابایش که الهامبخش همین کتابش شده بود گفت.گفت که از روز ازل! پسرها با پدرها و پدرها با پسرها اختلاف و دعوا داشتهاند. حکایت خانه ما یک طرفه است.دائم فکر میکنم چرا این پدر،از این پسر خسته نمیشود! چرا بهش نمیگوید دیگر سن بابای من را داری پاشو جمع کن برو جای دیگر زندگی کن! پدر، دیروز برای کاری صدایم کرد. گوشی موبایلش دستم بود. توی تلگرامش بودم تا فایلی را برایش باز کنم.(از پدیدههای دهه چهارم انقلاب اسلامی،نصب فیلترشکن فرزند برای پدرش است) اتفاقی پیامها و کانالهایش را دیدم. سه چهار کانال هواشناسی کوه را عضو بود. تعجب کردم. بعد پیامهایی را که برای برادرم فرستاده دیدم_(قارداش،مدام اهل کوه و اسکی و بحران و این صحبتاس)_ هربار که هوا بد بوده و سایتها و کانالها هشدار هوای خراب دادهاند و برادر، برنامه عشق و حال داشته، پدر پیامها را برایش فوروارد کرده. مدام سوال کرده کجایی و کِی و چگونهای؟ تیکهای دوم خورده و بدون جواب مانده!
دوم.
عجیب است؛درست همین روزها که زندگی شبانه روزیام صفت عبث را با تمام وجوهش ترسیم کرده به مهمترین و سختترین دغدغه زندگی بشر میاندیشم! صبحها تا ظهر میخوابم و عصرها تا پاسی از شب به جبر سربازی،نمایشگاهم.نمایشگاه،به طرز شگفتآوری پاتوق مادرپدرهای کالسکهران است! و نگاه من به طرز ناگواری،قفل روی آنها! حرکاتشان،توجهشان،رفتارشان،مواظبتهایشان..._بچه نیفته زمین،گم نشه توی شلوغی،بادکنکش نترکه_ کسی از بیرون ببیندم فکر میکند من اوتیسمی هستم که اینطوری بیحرکت زل زدهام به پدری و فرزندش،به مادری و کودکش. ریزتر هم میشوم. فکریتر. پسرم را لارج تربیت کنم یا بسته؟ درسخوان یا کاری؟ رهایش کنم یله بزرگ بشود یا مدام با تبلت مخصوص(قسمت آرکآنجل در فصل4 آینه سیاه) پیگیر امورش باشم؟ موهای دخترم را ریز ببافم یا درشت؟ دینی من درآری تربیتشان کنم یا منهای دین با اصول من درآری؟ برای پسرم به سبک پدرهای پیشین،بگویم سربازی نرفتم بلکه به فنا رفتم؟بگویم از یک رسیدم به منفی دو؟ _خدا کنه تا اونموقع ترقی آبرومندی کرده باشم_ به دخترم بگویم شبهای تنهایی با دل روشن توی خیابان و مترو،بی وقفه _زلف بر باد مده_ گوش دادن را؟ بگویم بنویسد خاطرات روزانه و مهمش را؟ پسرم که بالغ شد برایش اول احکام بلوغ را بگویم یا صاف ازش بخواهم دنیایی که به قدر کافی گه هست را گهتر نکند؟
خنده دارد. رفتارم. افکارم. روزها و شبهایم. انگار آرزو هرچه دور دستتر باشد قلقلکش هم بیشتر!
بگذریم...
.