زندگی عبث آقای میم و بانو!
.
به مرحلهای از خواب دیدن رسیدم که زندگیم کاملا دو بخش شده. بخشی که توی بیداری میگذره و بخشی که توی خواب، زندگی میکنم! به قدری شفاف و جدی و قوی که وقتی صبح بیدار میشم چند دقیقه طول میکشه بفهمم کجام! غالب این زندگیِ در خواب هم با دلهره و اضطراب سپری میشه. انگار یه جور تلافی برای بیخیالی و خوسردی بیداریمه که خودمو پرت کردم داخلش تا نفهمم دارم زندگی نمیکنم. بطور مثال،رئیس برای دیر اومدن سر کار خیلی حساسه اما از سر وقت اومدن من نا امید شده و تقریبا دیگه گیر نمیده؛ در حالی که منم هر روز بیخیالتر از دیروز، دیر میرم و حتی اگه حسش نباشه نمیرم! ولی توی خواب همه چی با دعوا و فریاد و تهدید و ترسِ من از اضافه خدمت میگذره. یا خانمی که صورتش اصلا پیدا نبود ولی من با احساس خوابگونه حس میکردم خیلی زیباس؛ بهم پیشنهاد ازدواج داد(!!) و ناگهان خیلی سورئال و هندیطور اما با وفاداری به قانون و رئالیسم، توی دفتر ازدواج ظاهر شدیم و به هم لبخند سرخگون تحویل دادیم بعد ثبت ازدواج! غافل از اینکه اون بچه کیه اونجا وایساده کنارِ خانمِ بیصورت؛ الان بچه هم دارم من؟ :|
بیدار شدنم از خوف نیست، از شدت ضربان قلبه! بعضی وقتا فکر میکنم آخر سکتهی خوابی میکنم!
..
از نمایشگاه کتاب بنویسم؟ رفتم چندتا از وبلاگیها رو دیدم، همبرگر هایدا با گوشت سگ و نوشابه ساخت رژیم اشغالگر خوردم، توی غرفه کودک با همان وبلاگیها منچ بازی کردم و از همه مهمتر؛ جلوی ایستگاه مترو بودم که یه آقایی بعد سلام و حال و احوال، ازم خواست بهش شماره بدم...شماره خودم رو نمیخواست؛ نمیدونم چی در من و نمایشگاه دیده بود که درجا قصدِ ازدواج کرده بود،فرستادمش لای جمعیت گفتم باید از اینجا پیدا کنی همسر آینده رو. میرفت و برمیگشت و میگفت آقا مِتی! پیدا نکردم! از کجا پیدا کنم؟ منم میگفتم خوب نگشتی :| بعد از این متنبه شدم! اگه نمایشگاه کتاب برید و کتاب نخرید اینجوری میشه، از من گفتن!
...
از وبلاگیهای ساکن تهران؛ ترجیحا آقا دعوت میشه اگه اهل فوتسال هستن و میتونن جمعه صبحها رو یکونیم ساعت به فوتبال نیمهحرفهای اختصاص بدن، همین جا به حقیر پیام بدن. مدیونید فکر کنید یار کم آوردم؛ دوس دارم گل روی شما رو زیارت کنم.