* در قرن 21 ، کودکان یمن به خاطر ابتلاء به وبا کشته میشوند.
دروغ بیپدر و مادری به نام «جامعه جهانی».
* در قرن 21 ، کودکان یمن به خاطر ابتلاء به وبا کشته میشوند.
دروغ بیپدر و مادری به نام «جامعه جهانی».
من و دوست روحانیام جمع اضدادیم. ما جملهی درونسازمانی «از آخوندها بدم میاد» رو توی گفتگوهامون زیاد به کار بردیم. ولی هنوز دل هردومون «شدید» برای «حوزه» تنگ میشه.
قانون ثابتی در تصویربرداری هست به نام یکسوم که معروف است به «نقطهی طلایی». خلاصهاش این است که پرسوناژ در هر نما باید در نقطهای باشد که با برش نما به نما توجه بیننده با اولین نگاه، به او جلب شود. این نقطه در کانون قاب نیست، بلکه در نزدیکی «راست/بالا،پایین» یا «چپ/بالا،پایینِ» تصویر قرار دارد. برای نمونه در تصویر بالا، آخوندِ نمایندهی تهران از لیست فاخر(!) «امید» و عضو کمیسیون فرهنگی(!) مجلس شورا، جدای از آنکه ویژگی ظاهری متمایزی از دیگر پرسوناژهای قاب دارد، دقیقا در نقطهی طلایی تصویر قرار گرفته. که شما بخوانیدش نقطهی قهوهای. چرا قهوهای؟ من از شما میپرسم. چرا قهوهای نه؟ غرض اینکه از آغاز انتشار این تصویر که ای کاش منتشر نمیشد(اگرچه با منتشر نشدنش هم واقعیت موجود تغییری نمیکرد) حاج مهدی حرص خورده است حرصخوردنی که در چندسال اخیر بیسابقه بوده است.
ایشان(نماینده منتخب مردم شریف تهران) در راستای تداوم حرکت قهوهای خود و بیشتر حرص دادن ما؛ در آخرین پست اینستاگرامی که کامنتهایش بسته است نوشت: «خانم موگرینی نماینده اتحادیه اروپا در مراسم تحلیف بود، این تصویر علاقه نمایندگان ملت ایران به روبط عمیق و محترمانه با مردم قاره سبز را نشان میدهد».
جا دارد فریاد بزنیم: «الله اکبر، سجده» و دیگر بالا نیاییم!
نتیجهی علاقه و روابط عمیقی که نمایندگان ملت ایجاد کردند را در تیتر روزنامههای آنطرف مشاهده مینماییم:
پ.ن:
«صبحها تحریم میشیم، بعد از ظهرها یه لغو کنسرتی،آزاده نامداری،قتلی،غارتی چیزی پیش میاد میشوره میبره. رد خورد ندارهها هربار همین داستانه!»
پ.ن2:
اگه اینا اجازه بدن و هی حماسهآفرینی نکنن، پُستهای سفرها و کوهنوردیهای جذاب اخیر رو ارسال میکنیم.
در فینال جامجهانی 2006، از همان دقیقههای آغازین. بین زیدان و ماتراتزی جدال در گرفته بود. هر دوی آنها در بازی گل زدند. و بعد، آن صحنهی معروف اتفاق افتاد. زیدان به ماتراتزی که پیراهنش رو کشیده بود گفته بود: اگه پیراهنم رو میخوای بذار برای بعد بازی... بعد، ماتراتزی درباره خواهر زیدان حرفی زده بود...زیدان عصبانی شد و با سر رفت توی سینهی ماتراتزی؛ کارت قرمز و اخراج زیدان. و سرانجام، اون بازی رو فرانسه توی پنالتی باخت.
امروز، دور دور ماتراتزیهای فحاش و هتاک است. و ما اگه عصبانی بشیم میبازیم!
پ.ن:
بهترین افراد کسانی هستند که خیلی دیر عصبانی میشوند و خیلی زود میبخشند. «پیامبر رحمت».
----------------------------------------------------------------
اصل پست را با کمی تصرف، از پیج اینستاگرام یک دوست برداشت کردهام.
بعد از طی مسیری طولانی و پر شیب، به قلهی کَهار رسیدیم ولی به ناز نه! از اولش هم اهل ناز نبودیم. مخصوصا که مسیرش از کهار برای برنامهی یکروزه خیلی سنگین بود.
صعود هرچی در اتفاع بیشتری باشه و با سختی بیشتر، به آدم بهتر و قشنگتر یادآوری میکنه که «نقطهای» بیش نیست. روی قله، توی ارتفاع چهارهزار متری که بعد از شیش هفت ساعت چالش فیزیکی و روحی بهش رسیده بودیم، دوتا زاویه دید داشتیم. اول، زمین وسیعی که زیر پای ما و پایینتر و کوچکتر از ما به نظر میرسید. دوم، افق بیکرانی که رشتهکوهها و قلههای بلندتر رو در خودش جا داده بود و بالاتر از ما بود. آزادکوه، علم کوه، خودِ ناز و باقی قله های رفیع تر و خشن تر، بدجوری به جمع ما که از خستگی، وا رفته بودیم نیشخند میزدن.
با یه جمع کاملا غریبه، سفر و برنامه رو در 4 صبح شروع کردم. آشناترین فرد اون جمع،کسی بود که بیست روز پیش باهاش آشنا شده بودم. موقع آشنا شدن و معرفی جمع، اتفاق جالبی افتاد...
«فلانی هستم دانشجوی خواجه نصیر، فلانی هستم دانشجوی برق شریف، فلانی هستم عمران تهران، فلانی هستم برق علم و صنعت، فلانی شیمی امپریال کالج لندن، حاج مهدی هستم حوزه علمیه قم.»
- عمران تهران: واقعا؟؟ نه! واقعا؟؟
- امپریال کالج: زود گفتی حاج مهدی!
- عمران تهران: سر کاریه؟! نه دیگه ریش که داری انگشترم دستته! آخوندی دیگه!
هم اون از حضور من متعجب بود. هم من ماتم گرفته بودم از همراهی با این همه بچه خرخون باهوش نخبه.
یخ محفل، اونجایی باز شد که عمران تهران توی ماشین گفت توی تصور من «آخوندا شکم گنده و مفت خور» هستن. قبل اینکه بخندم گفتم ای بابا بی ادب باشه که به مشکل میخوریم! بعد، امپریال کالج، چوب دستیش رو برداشت رو به عمران تهران گفت: «زر نزنا!». گفتم ای بابا حامی منم که بی ادبه!
درست مثل مسیر کوه نوردی، شروع و تعامل خوبی نداشتیم، ولی ادامه و پایانش عالی بود. یاد دو راه حل برای یک مسئله کیارستمی افتادم که مثلا توی تصویر اول، دارم به عمران تهرانی میگم یکی بگه شکم گنده که چربی هاش از بند کوله لمبر نکرده باشه! یکی بگه مفت خور که لیوان چاییش رو هم هم نوردش تامین نکرده باشه! اونم بگه شیر نفت توی جیب شماست و چه وچه و همینجوری کل کل و متلک تا آخر مسیر. و تصویر دوم اتفاقی که افتاد و من و عمران تهرانی بیشترین گپ و گفت رو توی مسیر داشتیم و بیشترین سلفی رو باهم گرفتیم و بیشترین شوخی و خنده رو باهم رقم زدیم.
----------------------------------------------------------------------------------------------------
* کهار و ناز،دو تا قله در نزدیکی هم هستن در حوالی جاده چالوس. از وقتی باهاشون آشنا شدم یاد عنوان افتادم.
میخواستیم دوتاشون رو فتح کنیم ولی ناز، راه نداد! عکس دوم و سوم،تصویر قله ناز از موقعیت قله کهاره.
طبق جی پی اس،ارتفاع کهار 4050 متر و ناز 4100 متر است.
تقریبا هشت ماه پیگیر بودم برای "امریه" شدن. اصل اینکه سخت دنبالش بودم محدود بودن معافیت تحصیلی حوزه بود. واقعیت، خیلی جدی و مصمم هستم در اینکه دنیا را ببینم. حالا حساب کنید مثلا بخواهم بروم آمریکا،نه آلمان و انگلیس، نه همین ترکیه بغل گوش خودمان. بعد، به مسئول مشمولین حوزه علمیه قم که اجازه خروج از کشور طلاب دستش است بگویم چی؟
_ حاج آقا سلام! یه اجازه خروج میزنید برام؟
_ کجا انشاءالله؟ مکه یا کربلا؟
_ استانبول انشاءالله!
_ جان؟ کجا؟
_ عرض کردم استانبول،ترکیه.
_ به سلامتی! متاهلی یا مجرد؟ برای تبلیغ میخوای بری دیگه؟
_ مجردم حاج اقا. نه تبلیغ نمیرم. میخوام سیر فی الارض کنم و کشف کیفیت خلقت.
_ آهان! ماشاللا سر زبوندارم هستی خوب میتونی کشف کنی اونجا. مجرد! وثیقه 15 میلیونی داری؟
_ چند میلیونی؟ پونزده؟ تومن؟
_ نه ریال! (میخنده و خودکار رو فرو میکنه توی گوشش)
_ ریالم باشه نمیتونم. خرج کل سفرم میشه!
_ خب پس بسلامت عزیز جان. اربعین، کربلا خواستی بری بیا پیش خودم کارتو سریع راه میندازم.
_ اربعین که اجازه خروج نمیخواد با کارت ملی هم میشه رفت!
_ خب دیگه چه بهتر! برو آقاجون برو سر درس و بحثت.
_ چشم! :|
من با همین جهان کوچک فکری، حس خفگی دارم از این نتوانستن در خارج شدن. بنابراین تن دادم به چندین ماه سربازی در نظام مقدس برای کسب پایان خدمت و رهایی از مُهر خروجی که فقط برای کربلا و مکه صادر میشود. امریه شدم. طرحی که از نظر من در اکثریت قریب به مواردش،استثمار محض است حتی اگر مزیت هایی داشته باشد. بنا نداشتم تلف بشوم. بنا نداشتم خیلی استثمار بشوم. انسان باید گربه باشد که تحت هر شرایطی چهار دست و پا بیاید روی زمین. پس گشتم و گشتم و گشتم. از رانت پدر استفاده نکردم نه برای اینکه علیه السلام هستم،برای اینکه اگر جایی بروم و آبرویش را ببرم بعد مجبور بشوم پای ژن مرغوب را بکشم وسط، خوبیت ندارد. خودم تلفن را برداشتم و زنگ زدم. جواب سربالا دادند و باز زنگ زدم. چسب شدم. گفتم من این کارها را بلدم. چندجا رفتم و مصاحبه دادم. همگی را قبول شدم. و آخر همانی را انتخاب کردم که خودم میخواستم. یک تشکیلات فرهنگی کم رونق که در پی کم رونقی اش کم استثمار نیز هست.
اینجایی که هستم مخصوص ما نیست. امریه از ارتش و سپاه هم هست. دیپلمه ها و لیسانسه ها و فوقی ها هم هستند. گربه های زرنگی که جای کم استثمارش را پیدا کردند با کمی اقبال روزگار. هوای هم را داریم. به سربازی که مسئول آبدارخانه است گفته ام حرف رئیس به هیچ جایت نباشد،من خودم برای خودم چایی میریزم. سطل آشغال کنار میزم را خودم خالی میکنم. هروقت خواستی برو هر وقت خواستی بیا، هوایت را دارم. او نفع خاصی برای ما ندارد و همین که توی قوری چای تف نکند،متشکرش هستیم...
ادامه دارد...