«من فکر میکنم ما اسباببازی هستیم و خدا داره باهامون بازی میکنه». آن ایام که خواهرم کودک بود و سر میز ناهار، این جمله را گفت هیچ گاه یادم نمیرود. حرفی که آن هنگام برایم شبههناک و مشکوک تلقی میشد اما اکنون برایم رنگ و بوی حقیقی دارد. گو اینکه اساس و فلسفهی جهانی که خداوند با محوریت ما آفریده، پارادوکسی دایرهشکل از تولدها و مرگها و رنجها و لذتها و رسیدنها و نرسیدنها و شکستها و پیروزیهاست که هرکدام به شکلی درهم تنیده شدهاند و از دل یکدیگر بیرون میآیند.اگر چه شیعه بسیار مودبانه میگوید جبر و اختیار است توأمان اما در این حال، تلقی اسباببازی دستِ قدرتی بودن، آنچنان بیراه نیست. داستان کوتاه «اردوگاه سرخپوستانِ» همینگوی را بخوانید؛ آنی که فرزندی متولد میشود، مادری بیمار، آسوده میشود و پدری از شدت ناراحتی خودش را میکشد. در همان حال، شاهدِ مرگِ پدرِ فرزندی بودن، فرزندی دیگر را آگاه میکند؛ به مادری که ندارد و به قهرمان زندهای که پدرش است. همین قدر دَوّار و پارادوکسیکال. کمی عرفانیتر، داستانِ نه چندان افسانهای منطق الطیر عطار خودمان است. سیمرغ در جستجوی سیمرغ راهی سفر میشوند. در انتها و پس از طی طریق و چشیدن سختیها و به نقلِ فیلمنامهنویسها عبور از بحران و مرگ اول، آگاه میشوند «سیمرغ» خودشان هستند. و حال، سعادتشان در چیست؟ در فنا! یا همان مرگ دوم. زنده میشویم که بمیریم. و میمیریم که زنده شویم. بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید! کزین خاک برآیید سماوات بگیرید!
القصه؛ برای ما که در آمدن و رفتنمان انتخابی نداریم، برای چگونه بودنمان نیز گریزی نیست جز انتخاب. زندگی داشتن یا مردگی کردن کار دشواری نیست. دشوارترین کار، انتخاب سفر رنجآوریست که آسانی میآوَرَد.انتخاب زندگیای که با مرگ، به اوج کمال میرسد که همان تولد دوباره است!