ندیدنِ پدر،مادر،خواهر و برادرم چهار هفته شد. مدتی تقریبا بیسابقه.
قطعا گلوی مسافرتروندههای بیخیال رو خواهم جَوید.
ندیدنِ پدر،مادر،خواهر و برادرم چهار هفته شد. مدتی تقریبا بیسابقه.
قطعا گلوی مسافرتروندههای بیخیال رو خواهم جَوید.
به سال کهنه فکر میکردم. چقدر خوشحالم کرد؟ چقدر راضی بودم؟ چقدر رشد کردم؟چقدر غمگین
بودم؟ چقدر شاد؟
سهم غمهایم دست تقدیر بود. کسی که دوستش داشتم رفت، مامان رفت.سهم رضایتم کوشش
خودم بود. گامهای جدید و جسورانه، پشت کردن به باورهای خودساختهی کهنه و بیخاصیت،
ترجیح حرکتهای کوچک و پیوسته بر توقفهای به ظاهر بزرگ.
به شاد بودن فکر میکردم. غمگین بودم، و با سادهترین رویدادها شاد میشدم. همین بود که
شادیهایم دوام نداشتند. اولین سالی که نشانههای افسردگی را در خودم جستجو کردم.اولین باری
که دنبال قرصی برای راحت خوابیدن گشتم.اولین باری که حس کردم هیچ چیز برایم لذتبخش نیست!
سهمی که از رضایت و رشد داشتم مخلوطی از تقدیر بود و گامهای رو به جلو. میتوانم دفتر نود و چهار
را با خیال خوش ببندم و خشنود باشم که ورقههایش رنگیتر و پربارتر از نود و سه بود هرچند به قیمتِ
درک شکستهای سخت و دشوار.
سال نود و چهار را با قاطعیت، سال خاکستری میپندارم. سالی که ترقی علمیام مقارن شد با
حادثههای سنگین و تلخ احساسی.
این روزهای تعطیل نوروز، بجای نالیدن از هرچیزی، میکوشم به دلخوشیهایم فکر کنم.
دلخوشیهایی که ساده هستند اما کم نیستند...