مهدی،جعفر،قلی و دیگران...*
یکم؛
دو نفر، من را محکوم کردند،«یکی گفت: تو مثل دختران،ناز داری و باید صبح تا شب، قربانصدقهات بروند! دیگری گفت: تو از احساس،هیچ بویی نبردهای!» حالا حساب کنید اگر قرار باشد اینها را به جاییم بگیرم چه جایی ازم باقی میماند! واقعیتِ تلخ و مریض پیرامونِ ما همین نگاههای صفر و صدیست که اجازه نمیدهد چیزها همانجایی قرار بگیرند که باید.
دوم؛
مدتها پیش، از تجمع «وجد و علاقه و شغل» نوشته بودم.اینکه اگر یک کار بشود همهی زندگی، ایدهآل است،اگر شغل و علاقه یکی باشد، بازهم نزدیک به ایدهآل است. دوسال برای همین فرمول زحمت کشیدم. یک سپر سنگین نامرئی با خودم حمل کردم تا از حرف و حدیثهای مکرر دیگران، شل و وار رفته نشوم. تا امروز که میتوانم بگویم به خواستهام بسیار نزدیک شدهام. انتظار تشویق ندارم که همین سکوت اطرافیان برایم تشویق بزرگیست! اما خوشحالم و راضی، که اولین بار در زندگیام برای رسیدن به خواستهام جنگیدم.
سوم؛(جهت تلطیف فضا)
از جمله وظایف سنگین داداش مهدی،خریدِ تنقلات برای خواهرکوچیکهست در مواقع اعزام ایشان به اردو! شایان ذکر است که مدرسهی ایشان علاقه زیادی به اردو بردن بچهها دارد و حتی اگر مجبور بشود داخل مدرسه هم اردو میزند! لذا بنده مکرر در مکرر در حال خرید خوراکی هستم! یکی از لیستهای خرید ایشان را در ذیل میآورم:
. اون آپشنایی که نوشته 2 عدد،بطور مشخص برای رفیق فابریکش در نظر گرفته.
. بهش گفتم چیپس فلفلی خوب نیست تشنه میشی، لاک گرفت جاش نوشت بادام زمینی سرکهنمکی!
. امضا هم زده برام! :))
* عنوان رو از فیلم بهروز افخمی برداشتم. آذر،پرویز،شهدخت و دیگران...!