خواهرقریب
دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۱ ق.ظ
. چارپنج روز سفر بودم. وقتی رسیدم مثل همیشه، اولین نفر اومد استقبالم.مثل همیشه، بیمقدمه و تند تند حرفاشو زد، آخرش گفت: این کتاباتو نمیخونی بده من بخونم خب! (خندیدم) بعد گفت: ببخشیدا! وقتی نبودی "شوهر عزیز من" رو خوندم. گفتم: عی شیطون!
. یه تخته روی میزم دارم برای یادآوری کارای مهم. که بیشتر، محل استفادهی ایشونه! به روی خودش نمیارم ولی باید اعتراف کنم کیف میکنم ازین کاراش:
۹۵/۰۹/۱۵