گودزیلاهای من*
اینکه آخرین عکس آخرین بستکبال رو توی گوشیم نگه داشتم و هی نگاش میکنم یعنی هنوز دو هفته نشده دلم تنگ شده. از اینکه دلم تنگ میشه تعجب میکنم. واقعیتش اینه همچنان توی زندگیم هیچ چیزی برام جدی نیست! از این 12نفری که سه ساله بهم میگن استاد، فقط روی یک نفر حساب باز کردم و امید به آیندش دارم. اما بازم وقتی میرم بینشون همه برام مثل همون یه نفر میشن.
اینا مستعد و باهوشن طوری که اصلا نمیتونی بهشون دروغ بگی یا براشون ادا دربیاری. رک و راستن؛ تقریبا هیچ چیزی رو توی دلشون نگه نمیدارن و میتونم بگم از جهت روحی و روانی، شرایط نرمالی دارن. فقط یه مشکل دارن، فرهنگِ لاتپرور شهر و استانشون. از همین الان میتونم با قطعیت بگم کدوم یکی از شاگردا، چاقوکش قهار میشه و کدوم یکی فلان و بیسار. هرقدر بهشون بگم نگاهشون رو عوض کنن و باهوش باشن و چه و چه... بازم جوّ و محیط شهر و مدرسه، و حتی دایی و عمو کار رو خراب میکنن. و همچنان؛ پدر و مادری که فکر میکنن پسرشون با کلاس زبان و تکواندو تربیت میشه. معلمی که هنوز بلد نیست به شاگردش احترام بذاره و براش شخصیت قائل بشه. مدیری که هنوز موی بچهها رو سانت میکنه. و الوات خیابونی که میانگین سنیشون داره تکرقمی میشه...
اون دیالوگ شعاری و در نیومدهی فروشنده رو اینجا باید گفت که این شهر رو باید خراب کرد و از نو ساخت. ما الان اگه موفق باشیم فقط دست گرفتیم روی زخم تا خون بیشتر از دست نده!
پ.ن: البته اینم بگم...من خیلی امیدوارم. امید الکی نه! واقعا امیدوارم به آینده...از جنس امید به دبستانیهای مرحوم امام. منتهی الان
حسش بود فقط سیاهنمایی کنم! :))
* با 10.12 سال اختلاف سن، همقد و همهیکل خودمن!
یه بار یکیشون اومد توی تلگرامم نمیدونم چیکار کرد آدرس محلمون رو پیدا کرد! اونوقت بهشون میگم گودزیلا ناراحت میشن!
:|