آژانس آشغالی
رفته بودن مشهد. بگذریم ازینکه این چندشب تنهایی توی خونه،برعکس تصورم اصلا خوش نگذشت! مخصوصا وقت خواب.
وقتی از سرکار(بخونید محل خدمت) برگشتم خونه،رفته بودن. خواهر کوچیکه یادداشت گذاشته بود روی میزم. وارد فاز جدید از کاغذبازی شده که هر سری با سری قبلش متفاوت میشه:
«آن بخوان»؟؟ یا خیلی عجلهای نوشته! یا خیلی عجله داشته!
از راه رسیده بودم،حال و اعصاب کافی نداشتم. اما سبز و خرّم شدم. رفتم سراغ وایت برد. تختهای که توی پذیرایی مستقره و محل محاسبهها و تحلیلهای علمی پدرخان و نقاشیها و مکتوبات خواهرکوچیکهست:
خطش خیلی بهتر شده! اما همچنان متواضعانه از بد بودنش عذرخواهی میکنه! قلب با جملهی زیرش دیگه تبدیل به امضاش شده. «ببخشید بلد نیستم قلب بکشم» ولی دوتا کشیده!
--
امشب برگشتن. خستگی از سر و روشون میبارید. پدرخان با کلافگی گفت: چه مشهدی رفتیم و اومدیم این سری! بعد تعریف کرد که دم گیت ورود، یهو اعلام کردن بلیطای شما کنسل شده! با شناختی که از پدرخان دارم شک نداشتم قیامت رو آورده بوده جلوی چشم همه اهالی فرودگاه! تا اینکه خواهر کوچیکه شروع کرد: «وای مهدی! نمیدونی چی شد! یه آژانس شیشهای داشتیم اونجا! فقط اسلحه نداشتیم! باقیش عین آژانس شیشهای1 بود!»
غش کردم از خنده! با اسم یه فیلم،کل ماجرا رو برام تصویر کرد!
عادلطور بهش گفتم: چچچققدر خووبی تو آخه!
---
1: طبق گزارش واصله؛ حضرتشان،پس از اینکه متوجه میشوند بلیطهایشان بدون هیچ دلیل و اعلام قبلی کنسل شده و هیچکس پاسخگویشان نیست، سطل آشغالهای نزدیک گیت ورود را برداشتهاند و گذشتهاند روی ریل حمل چمدانها. بعد، خودشان رفتهاند آن رو ایستادهاند و گفتهاند نمیگذارند هیچکس سوار هیچ هواپیمایی بشود. جماعتی که بلیطهایشان کنسل شده بوده بعد از چند دقیقه هاج و واج ماندن؛ از این اعتراض مدنی،حمایت همه جانبه میکنند. گزارشها حاکی است که در این میان، خواهر و میمِ عزیز،از خنده رودهبُر شده بودند! سرانجام، همهی گیتیها و حراستیها بسیج میشوند تا بلیط خانوادهی حضرت را جور کنند. و در آخر،حضرتشان سوار همان هواپیمایی که سهمشان بوده،حقشان بوده و حتی عشقشان بوده میشوند. بله! حق گرفتنیست! نگارنده،حسرت میخورد که به حضرتشان نرفته است!