زندگی با چشمان بسته
امروز برای چند دقیقه از بیرون، به زندگی حالم نگاه کردم. خانواده از اینجا رد میشهی مودبانهش اینکه چشمام گرد شد از روبرویی باهاش. فقط کافی بود لیست آدما و موقعیتایی که توی شبانهروز باهاشون سر و کار دارم رو از نگاه بگذرونم. تا از خودم بپرسم این چه زندگیایه؟ این چه رابطههاییه؟ یکی دو ساعتی به ظهر توی مترو، قسمت آخر از فصل آخر سریال Peaky Blinders رو دیدم. نقد و بررسی ذهنیش که تموم شد زدم بیرون و زیر بارون تند، زنگ زدم به رفیق تازه در بند شده تا درباره برنامه دشت لار صحبت کنیم. بعدش با سر و روی خیس رسیدم به مقصد و ضیافت سر و کله زدن با چند تا آخوند مقام مسئول که مجبور بودم بهشون احترام بذارم و وقتی نمیتونن از پس یه CD گذاشتن توی کامپیوتر بر بیان، نخندم! نماز ظهر و عصر رو پشت سر آقای قرائتی خوندم که حسابی ناخوش بود. نماز که تموم شد برای ناهار با دو نفر رفتم کافه بوم و اسپاگتی با کوکا سفارش دادم. کافهمن با جمع حال کرد و 3 نخ سیگار کنت گذاشت روی میز تا قبل غذا بزنیم بر بدن. فاصله دود و اسپاگتی تا عصر رو با گپ مجازی با دکتر میم گذروندم، بحث داغی بود که وسط خیابون ولیعصر، 3 بار نشستم و بلند شدم از پهلو درد،بس که خندیدم. عصر، فوتبال و استخر بودم تا سر شب، با کسایی که به عقل هیچ کس نمیرسه، با کسایی که جز فوتبال هیچ ربطی به زندگی من ندارن. الان رسیده بودم خونه و با چشمای سنگین شده، منابع ارشد رو ورق میزدم. خواهرم تازگی توی مدرسه با پدیدهی دوست خیالی آشنا شده؛ رو کرد به میمِ عزیز گفت «انگار مهدی هم دوست خیالی داره! نگاه چند دقیقه است خیره شده به فرش!». دوست خیالی که نه! دارم از خود واقعیم میپرسم من سوار این زندگیم یا این زندگی سوار من؟ چرا همه جا هستم و نیستم؟ چرا این زندگی، همه چیز داره و هیچی نداره؟
پ.ن: عکس فتوشاپ نیست ولی تزیینی هست D: ایشون حقیقتا از هوادارای دو آتیشه تراختور هستن.
پ.ن: عکس رو میخواستم برای یه پست خیلی طولانی استفاده کنم. شانستون گفت دیگه.