ثبات نسبی
بالاخره میز کارم را از تهران بردم و اتاق جدیدم میزدار شد. آمادهسازی خانه تقریبا تمام شده.خریدها را همراه همسر انجام دادهایم. جز چند تکه وسیله که هنوز پولشان را ندارم چیزی نمانده. جهیزیهی همسر را هم آوردهایم و چیدهایم. قرار است این دوسه ماهی که تا عروسی مانده در خانهای که اجاره کردهام زندگی کنم. یک زندگی نیمهمجردی/متاهلی. دوستان نزدیک از انتخابم غافلگیر شدند. فکر نمیکردند کوچ کنم. همیشه میگویند کسی که تهران زندگی کرده باشد نمیتواند برود شهر دیگر. اما من میگویم کسی که تهران زندگی کرده باشد و زندگی در هر شهر دیگری را تجربه کرده باشد ترجیح میدهد از این جهنم فرار کند. گور بابای پول و موقعیت و کلاس بیشتر. همین دو سه هفته پیش برای اینکه بتوانم یک ساعت و نیم فوتبال بازی کنم یک ساعت و چهل و پنج دقیقه برای رفت و یک ساعت برای برگشت در ترافیک بودم. هیچ وقت بعد از فوتبال بازی کردن خسته نیستم. اما آن شب خسته شدم و گفتم خوب کردم از این جهنم رفتم. فقط برای کم دیدنِ خانواده و نبودِ یک قلهی خوب برای پیمایش ناراحتم. از خانواده قول گرفتهام بیشتر بیایند قم. هرچند خودشان ده دوازده سالی هست که تصمیم دارند بیشتر بیایند! برای کوه هم تنها امیدم به برفانبار بود که همسر خبر داد از قم خیلی دور است. میماند دوبرادران! قله که نه حتی کوه هم نمیشود اسمش را گذاشت. تپه است اما صخرهای و خشن و عجیب و غریب.
همین دو برادر تا حالا جانِ چندین نفر را گرفتهاند. یک بار با رفقا رفتیم. تا برسم بالا دستهایم زخم و چندجای شلوارم پاره شد! ولی حس ثبات و آرامش آن بالایش را دوست داشتم. باد ملایمی که دائمی میوزید و نمایی که همهی شهر را زیر پا نشان میداد. بگذریم...
از شما چه حال و چه خبر؟
همیشه دلم مسخواد به تهرانی ها بگم برید از اونجا! گیر کردید و نمیدونید!
اما آخر سر میگم نکن. شاید خودتم مجبور شی باز مهاجر تهران شی!