من جنبههای گوناگون زندگیم رو به راحتی با اطرافیانم درمیون میذارم. حتی ممکنه درونیترین
مسائلم رو بروز بدم. برای این کار،دلیلهایی دارم. دمدستیترینش شناختِ نگاه دیگرانه. که اتفاقا این
قلم،خیلی محکم توی زندگی من و ما اثر میذاره. رُک بگم هیچ وقت نتونستم و نمیتونم بیخیالِ
نگاه دیگران بشم. اینکه سرت به کار خودت باشه، راه خودت رو برو و به حرفای هیچ کس محل نده،
نسخهی قشنگیه ولی کامل نیست. حداقل،برای من اینجوری نیست که با این رویه، احساس کنم
رشد کردم.
-
دیروز، اولین غارنوردی جدی زندگیم رو تجربه کردم. اینجا به غیر از یه عکس،قصد گزارشش رو ندارم،
فقط میتونم به کلمههای شگفتانگیز و خارقالعاده بسنده کنم. اما مثل باقی تجربههای جدیدم
دوست داشتم چیزی که دیدم رو به دیگرانم معرفی کنم.
اولین نفر:
توی سفرِ کوشاداسی بود. عکسی فرستاد از استخر هتل محل اقامتش که روی پشت بومی مشرف
به دریا بود،عکس دومش هم ماشین کرایهایش بود. یه بیامدبلیو با رنگ عجیبی که تا حالا ندیده بودم.
منم با استیکرهای خجالت و نیشخند، عکس خودم رو که جلوی دهنهی غارایستاده بودم فرستادم.
مسافرِ کوشاداسی حیرت زده شد. وقتی گفتم 100کیلومتر با تهران فاصله داره استیکری فرستاد که
متوجه شدم بخشی از سفر لاکچریش رو منهدم کردم.(بماند که خودم یک ربع به عکس هتل و
بیامدبلیوی خاص خیره شده بودم و هی زوم میکردم تا جزئیات بیشتری ببینم.)
دومین نفر:
"من چهل سال اونطرف بودم". آقایی که بعید نیست این دیالوگش را به نکیر و منکر هم بگوید!
انشاءالله، صد و بیست سال زنده باشد. او پس از دیدنِ دهانهی بزرگ غار که شبیه چشم است،گفت
باورش نمیآید همچین جایی در ایران باشد. او پس از حیرت فراوان در دیالوگی ناب فرمود:
«مث که جلوشو بستن آره؟ نمیذاشتن کسی بره تو؟ چقدر همه چی مسخرهست اینجا!»
سومین نفر:
- اگه اتفاقی اون تو براتون میافتاد چیکار میکردین؟
- هیچی! خوشحال بودیم ازینکه توی تخت خواب نمردیم،شاید شعار به نظر بیاد ولی من خدا رو
اون تو پیدا کردم.
- به همین سادگی؟
- بله!
- بس که شُش سفیدین شما جَوونا!
----------------------------------------