از اینجا شروع شد که به مدت یک هفته مرخصی گرفتم تا به امتحانای قم برسم. حوزه طبق معمول، بدترین تاریخ ممکن رو برای امتحان انتخاب کرده. اصلا هم کسی توی ده روز آخر شهریور، سفر و گردش نمیره! حالا ما که عادت کردیم و مسئلهی سفر خیلی اذیتمون نمیکنه. اما بطور مشخص، مشکل بیمکانی داریم! مشکلی که جدید و نوظهورم هست. از وقتی که سرباز شدیم و به ولایت خویش بازگشتیم، هرچی درِ خونه و خوابگاه و حجره توی قم بود به روی ما بسته شد. به شکلی که الان خودمان را در جوار حرم تصور میکنیم کنار چادر، فلاسک به دست نشستیم و درس هم میخوانیم. کنار حرمم که نمیشه. باید بریم پایین توی رودخونه کنار پارکینگ ماشینا اتراق کنیم. یه ولی داره...! قم خیلی گرمه! شما اگه الان بری قم از تابلوهای رنگ پریدهی مغازهها میفهمی چه آفتابی و چه گرمایی وزیدن(!) گرفته بوده در این چندماه. که اصلا گرما فدای سرت که سر دادی! یه هفته اتراق توی چادر در قم، بدون حمام! اونم من! میشه؟ و لذا تصمیم بر این شد پا بر غرور جوانی بذاریم و به تنی چند از رفقای دیرین پیامی بدیم و زنگی بزنیم. خب واکنشها طبیعیه در مرحله اول خیلی جالب نبود! بطور مثال، عباس اینجوری شروع کرد: « باز تو اومدی قم یاد ما افتادی! » یا مثلا صادق هنوز سلام نکرده: « وای سید! تو زنگ زدی؟ مگه داریم؟ ».
سرتون رو درد نیارم. چندنفری که زنگ زدیم و کلی صحبت کردیم و خاطرات ورق زدیم یادمون افتاد عه! چقدر رفیق داریم توی قم! بعد، چند روز پیش فکر میکردیم ما اون همه سال اونجا بودیم چرا الان هیچ کی نیس بریم پیشش! بعد الان اونایی که حساستر هستن حس ابزار بودن بهشون دست داده. میگن سید تحویل نمیگیره جز وقتی که نیاز داره! شاید منم حساس بودم این حس سراغم میومد. چه بسا راست هم باشه. ولی یه ولی داره... اونم اینکه قصهی سید و علی و جعفر نیست. همهمون همینجوری شدیم. میخواد حاصل مدرنیته و گوشی و تلگرام و اینستاگرام باشه یا هرچیز دیگه، همه سرشون توی لاک خودشونه. فرقی هم بین رفیق و دوست و خانواده و فامیل نیست. کسی به کسی ماه به ماه و سال تا سال کاری نداره مگه اینکه به درد نیاز اون یکی بخوره! بعد یه جوری هم پذیرفتیم این قصه رو. حالا میتونید بگید باشه ابزاری هستیم و بالاخره یه وقتی ابزار ما هم میشه طرف! یا بگید نمیخوام ابزار باشم...یا اصلا اسم همین نوشته رو هم بذاریم کلپتره و بریم سی زندگیمون. امتحانا رو هم یه جوری کج دار و مریز میدیم میره. انقدرم قصهگویی لازم نداره! اعصابم نداریم. عکس بی ربطم میذاریم چون یه پست با عکس بی ربط بهتر از یه پس بی عکسه.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پس نوشت: آقا صادق که ذکر نامش در متن رفت،لطف کرد و با یه تماس،ما رو از بیمکانی نجات داد. حالا میتونیم با آرامش خیال عید رو خدمت همه تبریک بگیم. ایشاللا که شاد و خوشحال و خندان باشید. فقط تصور کنید این یه هفته که همه به سفر و گردش و تفریحن... حقیر باید سر فرو ببرم در کتاب و جزوه و قلم! ما را در شادیهای خود دورادور شریک بنمایید!