کَلپَتره*
یک مرتبهی دیگر هم تغییر ناگهانی مسیر،چالش و مسئلهی زندگیم شده بود. آن هنگام،به میزانی جوگیر شده بودم که چرخش مسیرم میتوانست همهی هیکلم را آماج حملهی اطرافیان قرار بدهد که «بشین سرجات دیگه توام هی ازینور به اونور!». ولی خب من منم. یا من نه منم! حرفهای اطرافیانی غیر اعضای خانواده (که اینم اگه دست خودم بود تغییرش میدادم) به طرز ناگواری، به هیچ «جام» نیست. جایم. جایگاهم. به هیچ کجایم! اما چیزی که جلوی چرخش ناگهانی فرمان را از من گرفت،آن جوگیری اولیه نبود. یا بادآورده را باد میبرد و اینها، نبود. میتوانست این هم باشد،اما اصل داستان نبود. اصل داستان حتی برداشتن لقمهی گندهتر از دهان نبود. که انسان میتواند لقمهی گنده گنده بردارد و دهانش را هم گنده گنده بازکند. یا سنگ بزرگ بزرگ بردارد و زور و دقتِ هدفگیریش را بیشتر کند. اصل داستان، راضی بودن از همین فرمان و همین مسیر بود. تشنه نبودن و گرسنه نبودن و در نتیجه، دنبال آب و غذا نبودن. یک کلام، «عدم احساس نیاز». برای چه فرمان را بچرخانم وقتی دارم حالم را میکنم توی همین مسیر؟ آن مسیر خوشگلتر و جذابتر است؟ مهم نیست. پربار تر و غنیتر است؟ مهم نیست. چرا؟ چون نیاز ندارم به غنی شدن و پربار شدن و هرگونه شدنِ دیگر.
در این مدتِ نبودن و ننوشتن. شلوغیها و درگیرهای معمول و مرسوم زندگی دورهام کرده بودند. (همانا اسبابکشی،عذابی است از عذابهای جهنم!). دورهی کوتاهی که در آن، نه کتابی خواندم. نه فیلمی دیدم. نه متنی نوشتم. نه حتی ساعتی فکر کردم. بعد که زندگی به روال عادی برگشت و در جای خود، قرار گرفتم و عزم نوشتن و فکر نمودن(!) کردم...حس تهی بودن و بیمایگی، همهی هیکلم را فرار گرفت ولی انگار نه انگار! زنده بودم و زندگی کرده بودم با همین بیمایگی،با همین فرمان. پس چه حاجتیست به تغییر؟
مخلص کلام؛ نیاز نداری چرا دور برمیداری آقاجون؟ بشین سرجات و با همین فرمون برو جلو.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
* عنوان: سخنان یاوه و بیهوده.
* عکس: کوچه پس کوچههای تهران، اینجا نبودند (پدربزرگ و نوه)،شاید!
سلام!