نصاب پرده دیر آمده بود و دیرتر رفته بود. شام دیرهنگام میخوردیم که به خانمم گفتم عرض تسلیت! «مزهها را میفهمم». بلدرچین داشتیم. میمِ عزیز از تهران برایمان فرستاده بود که ایام پساکرونا خودمان را بسازیم. همسر، طاقت شستن و پختنشان را نداشت. دلش به حال جثهی ریز و استخوانهای ظریفشان میسوخت. همین طور که زیر شیر آب گرفته بودمشان برایش استدلال میآوردم. «فرقشون با مرغ چیه؟ فقط یه کم کوچیکترن». چشمانش را میبست و رویش را بر میگرداند که نبیند چه کار میکنم. «اتفاقا به نظر من مرغ چون درشتتره خیلی بدتره. میدونی هرچی جثه این حیوونیا به خود آدم نزدیکتر باشه بیشتر درد داره چون حس میکنیم انگار خودماییم که داریم سلاخی و پخته میشیم». از کیفیت استدلال، خودش و خودم پوزخند میزنیم. میگوید دوتا میخوری یا یکی؟ گفتم به تعداد خودمان. گفت من نمیخورم. شیر آب را بستم و گفتم منم نمیخورم. محل نداد. میداند گرسنه که بشوم قابلمهی خالی را هم جای غذا میخورم. دومین بلدرچین را با اکراه میدهد دستم و فاصله میگیرد. شیر آب را باز میکنم و بلدرچین پر کنده را زیرش میگیرم.
هنوز مزهها را دقیق نمیفهمم ولی بلدرچین همسر پز، مزهی خیلی خوبی داشت. میمِ عزیز، یک بسته فریز شده فرستاده بود و یک قابلمه آب پز شده. گفتم عرض تسلیت! «مزهها را میفهمم...». بیمعطلی پرسید دستپخت من خوشمزهتر بود یا مادر؟ با کمی مکث میگویم آن را هفتهی پیش خوردیم که مزهها را حس نمیکردم. میگوید الکی نگو. میگویم تو با رُب و هویج و فلفل دلمه و قارچ و کلی ادویه پختی. مادر، ساده بار گذاشته بود که خاصیت درمانی داشته باشد؛ فرق دارن باهم خب! قانع میشود. نفس عمیقی میکشم که بار دیگر از قضاوت بین دو زن محبوب زندگیام قسر در رفتم. شام که تمام میشود نفس عمیقتری میکشم. برای مزههایی که دوباره حس میشوند. برای تعادلی که به زندگی بازگشته.
------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن:
اولین کسی که دورکاری رو تعریف کرد کی بود؟ شک ندارم که زن بوده! پوست دستام خشک شدن به خدا! D: