نشستهام روی تاب کوچک حیاط و تاب میخورم. بالا میروم. پایین میآیم. زل زدهام به شاخههای درخت گیلاس. نسیم ملایمی شاخهها را آرام تکان میدهد. گیلاسهای رسیده سیاه شدهاند و توی نور کمجانِ مهتابی، برق میزنند. میگویم «گنجشکا همشونو خوردنا». با لحن شکرپنیری میگویی «نه! توروخدا برام نگه دارین دیگه». میخندم و میگویم تا بیایی باید فریزشان کنم. بلند میشوم. راه میروم و حرف میزنم. شب از نیمه گذشته. حرفهایمان تمام نمیشوند. شنیدنمان تمام نمیشود. دور حیاط چرخ میزنم و دوباره روی تاب مینشینم و تاب میخورم. بالا میروم، پایین میآیم. برایم آدمها را تعریف میکنی و اسمها را میشماری. «عمو مسعود بزرگهست چهار تا بچه داره...عمو ابوالفضل همونه که رفت کمک سیلزدهها...» داری بچههای عمه سادات را میگویی که در باز میشود و میمِ عزیز، سینی چای به دست میآید توی حیاط. روی صورتش خندهای تازهست که تا حالا ندیدهام. میگویم «اوه اوه! حمیده خیرآبادیطور بالا سرمه. میخواد بگه خبه خبه! نصفه شبی خوب باهم خلوت کردین». میمِ عزیز ایستاده، میخندد و نگاهم میکند. لیوان چای را میگیرم و گوشی را میدهم دستش. درست مثل من، زیر درخت گیلاس راه میرود و حرف میزند. از روزه و درس و کارهایتان میگویید و برنامه آخر هفته. حسابی باهم گرم گرفتهاید. ایستادهام و حرف زدنتان را نگاه میکنم. این نمای جدید، دلم را میلرزاند. ولی دیگر نمیریزد. حالا محکمتر از آن شده که بریزد. آخرین باری که لرزید درخت گیلاس حیاط، نه برگی داشت نه میوهای. چنان بد رخ شده بود انگار هیچ وقت نمیخواست برگ و میوه بدهد. آن روزها هرکسی با قواعد خودش بازی میکرد و کام تلخ میکرد. آنها نمیدانستند فصل که عوض بشود باران چنان میبارد که بازی به کل تغییر میکند. نه تنها همه قواعد خودساخته را میشورد و میبرد، بلکه چیز تازهای با خودش میآورد انگار از اول فقط همان بوده. آنها چیزهایی میدانستند که ما نمیدانستیم. ما چیزهایی میدانستیم که آنها نمیدانستند. خدا باران فرستاد. و صبر را. صبر نفرستاده بود کسی تحمل این قصه را نداشت. طولانی و این قدر پر رنج. از کجا شروع شده بود؟ اختتامیه جشنواره هنر؟ «سلام.سلام. تبریک میگم. شما هم برگزیده شدین؟ کدوم بخش؟» سر این حرف، هنوز میخواهی ساطوریم کنی. نه. از عکس خاکخورده پیادهروی اربعین توی کمد اتاق محمد؟ همان که رضا و محمد هم نشستهاند. صورتم یک دماغ است و چند تار نازک سیبیل دارم و دستم استکان چای عراقی گرفتهام. شاید دورتر...پاگرد پلههای خانهی شما. ترشی آلبالوهای خانگی مامان معصومه خدابیامرز که از طبقه پایین شارژ میشد. دور است یا نزدیک؟ نمیدانم. هیچ کس نمیداند. لابد همان که باران را فرستاد پس از یادآوری به ملائکش که هرچیزی را زوج آفریدیم در دفتر یادداشتش نوشته، این دو به هم برسند. بعد به یک مَلَک دلگنده اشاره کرده و دستور داده. «تا آن جا که ممکن است آزمایش بشوند. انار دلشان که حسابی فشرده شد خسته میشوند. کم میآورند. ولی رها نمیکنند. توام رهایشان نکن.(توی کیسه مَلَک، مقداری آجیل مشکلگشا ریخته ادامه میدهد...) اینجور آدمها را مثل بقیه خوب میشناسم. آسان بند نمیشوند ولی زمین خوردنشان خوب و ملس است. من بلند شدنشان را دوست دارم. و خدا پناه دهنده عاشقان است». این آخری را طبق روال پایانبندی سخنرانیهای خودش گفتم، نقل به مضمون. مَلَک دلگنده بروی چشمی گفته، قلم و کیسه آجیل را برداشته و روی زمین فرود آمده و قصه ما را طوری نوشته که بی بروبرگرد دراماتیک بشود. با سرانجامی که آجیل مشکلگشا حیف نشود.
میمِ عزیز خداحافظی میکند و گوشی را میدهد دستم. خیالاتم را پاک میکنم. گوشی را میگیرم. میگویی «دستت درد نکنه خیلی خوب بود بدون استرس حرف زدم». خوشحال میشوم و میگویم برگهای درخت گیلاس سبز شدهاند. هر شاخهاش کلی میوه داده که باید ببینی. درشت نیستند ولی مزه دارند. طعم گیلاس واقعی میدهند. تا گنجشکها تمامشان نکردهاند باید بچینم و برایت فریز کنم. روی تاب مینشینم. تاب میخورم. بالا میروم، پایین میآیم. به صدای تو گوش میدهم. حرفهایمان تمام نمیشوند. شنیدنمان تمام نمیشود. به حرفهایمان بگو هیچ وقت تمام نشوند.
---------------------------------------------
این پست منتشر بشود، بله را گفتهای. ف عزیز.