خب،قهرمانی تکرار شد و منم مثل سال گذشته خاطره فوتبالی تعریف کنم. به همه کسایی که نسبت به فوتبال خنثی هستن یا گارد دارن،توصیه میکنم فقط «بهش دل بدید!» تا چندسال پیش دوستای سینماگر و فیلمساز از مقایسه فوتبال با فیلم بیزار بودن اما توی دوره جدید اونا هم فهمیدن چیه این فوتبال. اگه باهاش همراه بشید قول میدم شما رو با خود خواهد برد به جاهایی که هیچ گاه تصورش رو نمیکنید.
.
قبلا گفته بودم ورزشی شدنم رو مدیون پدرم هستم. اون بود که با هزینه و دستور و تشویق،طوری بزرگم کرد که همیشه حس کنم زندگی بدون ورزش، حتما چیزهایی کم داره. ده دوازده سال پیش بود که با پیگیری،برنامه فوتسال صبحهای جمعه رو برامون هماهنگ کرد. امروز که یاد اون دوران میکنیم شگفتزده میشیم از حضور ده پونزده نفرهی جوونای فامیل. 6 صبح جمعه بیدار باشی هیچ،توی سالن باشی؛ اصلا شوخی نیست!
.
و چه فوتبالی بود اون فوتبال! داشتیم از پسرهای فامیل که توی عمرشون با خودکار توپ ننوشته بودن؛ اومدن و بعد از چندماه تبدیل شدن به بازیکنای آماده و درجه یک، تا جایی که برای جام رمضان هم تیم دادیم. سانس حدود 8 تموم میشد و همه میومدن حیاط خونه ما صبحانه. و خب...خاطره تلخ هم داشتیم، از پاره شدن رباط دوتا از بچهها گرفته تا دعواهای نا تمام روحالله با من. روحالله شش هفت سالی از من بزرگتر بود. خوب بازی میکرد اما اگه تیمش عقب میافتاد عصبی میشد. و عصبی شدنش تنشی که با من داشت رو بیشتر میکرد. از تمرینام با پرسپولیس توی خرابترین زمین چمن تهران، خیلی نگذشته بود و فوتبال بازی کردنم توی اوج بود. خصوصا توی زمین صاف سالن با توپ تنبلی که مثل چسب به پا میچسبید. اما تنشهای روحالله با من هر جلسه بیشتر میشد تا جایی که درگیریهای فیزیکیش اپیدمی شده بود. من تازه طلبه شده بودم و خیلی خیلی اصرار داشتم از خودم رفتار بدی نشون ندم اما بالاخره شد آنچه نباید میشد. آخرای بازی بود و با 4،5 تا اختلاف عقب بودن. برادر کوچکتر روحالله که همسن من بود در حال دریبل زدن بود. من خواستم توپ رو بزنم و پاش رو زدم. عمدی نبود ولی ضربه شدید بود. افتاد روی زمین و ناله کرد. روحالله از دروازهشون با سرعت دویید و اومد گردن من رو گرفت چسبوند به دیوار سالن. انگشتاش رو محکم فشار داد به گلوم...فحش داد،لعنت کرد،داد زد و گفت روانی...نفرت از چشماش میبارید و دستاش رو محکمتر فشار میداد. بالاخره بچهها گرفتنش و ازم جداش کردن. فضای سنگینی شده بود. همه میدونستن خطا توی فوتبال عادیه و غالبا اتفاقی، ولی برخورد روحالله اصلا عادی نبود! اشتباهی که بزرگترها کردن ادامه دادن بازی بود. و چه شد؟ توی صحنهای که روحالله پا به توپ بود برادر بزرگتر من با سرعت دوید و چنان تنهای به روحالله زد که بعد از افتادنش بدون اغراق، هفت هشت متر روی زمین کشیده شد! انتقام سخت برادرانهای که یادمه قند توی دلم آب کرد. دیگه همش دعوا بود و فحش و درگیری. اما روحالله از جاش بلند شد و باز به من فحش داد! منم ده تا آبدارتر جوابش رو دادم و تازه دعوا دو طرفه شد!
اون روز تموم شد. تا جلسه بعدی، همه از رفتارامون پشیمون شدیم و روی هم رو بوسیدیم خصوصا برادر من. تا اینکه یه روز به برادرم گفتم «نفرت از چشمای روحالله میبارید». گفتم من بهش هیچ کاری ندارم، واقعا نمیدونم مشکلش با من چیه! و برادرم راز مگو رو گفت...دوستدختر روحالله که قرار بوده باهم مهاجرت کنن بخاطر وقایع 88 توی زندان بود! چندین ماه درگیری و نگرانی و استرس و بیخوابی روحالله بود،یک سالن فوتبال؛ و یک طلبه در تیم مقابل!