سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانواده» ثبت شده است

نصاب پرده دیر آمده بود و دیرتر رفته بود. شام دیرهنگام می‌خوردیم که به خانمم گفتم عرض تسلیت! «مزه‌ها را می‌فهمم». بلدرچین داشتیم. میمِ عزیز از تهران برایمان فرستاده بود که ایام پساکرونا خودمان را بسازیم. همسر، طاقت شستن و پختن‌شان را نداشت. دلش به حال جثه‌ی ریز و استخوان‌های ظریف‌شان می‌سوخت. همین طور که زیر شیر آب گرفته بودم‌شان برایش استدلال می‌آوردم. «فرق‌شون با مرغ چیه؟ فقط یه کم کوچیکترن». چشمانش را می‌بست و رویش را بر می‌گرداند که نبیند چه کار می‌کنم. «اتفاقا به نظر من مرغ چون درشت‌تره خیلی بدتره. می‌دونی هرچی جثه این حیوونیا به خود آدم نزدیکتر باشه بیشتر درد داره چون حس می‌کنیم انگار خودماییم که داریم سلاخی و پخته می‌شیم». از کیفیت استدلال، خودش و خودم پوزخند می‌زنیم. می‌گوید دوتا می‌خوری یا یکی؟ گفتم به تعداد خودمان. گفت من نمی‌خورم. شیر آب را بستم و گفتم منم نمی‌خورم. محل نداد. می‌داند گرسنه که بشوم قابلمه‌ی خالی را هم جای غذا می‌خورم. دومین بلدرچین را با اکراه می‌دهد دستم و فاصله می‌گیرد. شیر آب را باز می‌کنم و بلدرچین پر کنده را زیرش می‌گیرم. 

هنوز مزه‌ها را دقیق نمی‌فهمم ولی بلدرچین همسر پز، مزه‌ی خیلی خوبی داشت‌‌. میمِ عزیز، یک بسته فریز شده فرستاده بود و یک قابلمه آب پز شده. گفتم عرض تسلیت! «مزه‌ها را می‌فهمم...». بی‌معطلی پرسید دستپخت من خوشمزه‌تر بود یا مادر؟ با کمی مکث می‌گویم آن را هفته‌ی پیش خوردیم که مزه‌ها را حس نمی‌کردم. می‌گوید الکی نگو. می‌گویم تو با رُب و هویج و فلفل دلمه و قارچ و کلی ادویه پختی. مادر، ساده بار گذاشته بود که خاصیت درمانی داشته باشد؛ فرق دارن باهم خب! قانع می‌شود. نفس عمیقی می‌کشم که بار دیگر از قضاوت بین دو زن محبوب زندگی‌ام قسر در رفتم.‌ شام که تمام می‌شود نفس عمیق‌تری میکشم.‌ برای مزه‌هایی که دوباره حس می‌شوند. برای تعادلی که به زندگی‌ بازگشته.

------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن:

اولین کسی که دورکاری رو تعریف کرد کی بود؟ شک ندارم که زن بوده! پوست دستام خشک شدن به خدا! D:

۱۵ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۱ ۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۴:۱۲
مهدی

یک.

مادری از شدت فقر، فرزندش را سر راه می‌گذارد تا آدم حسابی‌ای بیاید و او را به سرپرستی ببرد. از دور مراقب می‌ماند و چند آدم کج و کول را پس می‌زند تا اینکه یک خانواده متشخص از راه می‌رسند و فرزند را برمی‌دارند و می‌برند. مادر با چشمان گریان سوار تاکسی می‌شود و می‌رود. در حالی که گوشه چادرش از لای در ماشین بیرون مانده. 

دو. 

صفحه حوادث روزنامه‌ها خبری را کار می‌کنند که مردم را مدتها توی شوک می‌برد. مادری، فرزند کوچکش را به قتل می‌رساند. بدنش را قطعه‌قطعه می‌کند و در فریزر خانه بسته‌بندی می‌کند. مادر دچار نوعی اختلال روانی بوده. 

سه. 

مردی که سابقه وزارت آموزش و پرورش را داشته همسرش را در حمام خانه با شلیک سلاح به قتل می‌رساند. مردم، از ماجرای او جوک می‌سازند و می‌خندند. قاتل، ماجرای قتل را جلوی دوربین با لحنی شاداب تعریف می‌کند. 

.

شماره یک، داستانی‌ست نوشته جلال آل احمد. جلال، دلش از به هم ریختگی اوضاع مهم‌ترین نهاد جامعه، «خانواده» خون بوده است و آن را در «دهه چهل شمسی» نوشته. مورد دو و سه، داستان نیستند. واقعیت‌ند و متعلق به «دهه هشتاد و نود شمسی».

در دهه‌های بعدی، نهاد «خانواده». دقیقا کجا خواهد بود؟ 

۱۹ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۴۰
مهدی