روایت چهارشنبهسوری
سه شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۱۶ ب.ظ
من از همان بچگی که پدرم با یک لیوان آب پرتقال تازه بیدارم میکردم باور کرده بودم یک پسر
آب پرتقالی هستم. اما دوست نداشتم لقب پاستوریزه بهم بچسبد برای همین، کارهایی میکردم
که به عقل گودزیلاهای نسل جدیدی که هماکنون شهر را به حالت جنگ درآوردهاند نمیرسد. البته
هیچ وقت، دستم به نارنجکهای دستساز نرسید اما هنرم این بود که با کمترین امکانات،بیشترین
فاجعه را به بار بیاورم!
خروج از خانه ممنوع:
شب چهارشنبه سوری تنها شبی بود که پدر یا میم عزیز اجازه خروج از خانه نمیدادند. فکر کن
سه چهارنفر از دوستانت سر کوچه مشغول ترقه بازی باشند و تو گوشهی خانه باشی. تصمیم
گرفتم ضیافتی فردی برای خودم بپا کنم. چراغ خاموش رفتم توی حیاط. کف باغچه کوچک یک در
یک و نیم متر را روزنامه و مقوا پهن کردم. مقداری الکل که از کشوی داروها کش رفته بودم ریختم
روی روزنامهها. بخش مهیج کار، چیدن اسباببازیها بود. آن موقع، پدر از سفرهای فرنگش ماکت
ماشینآلات مهندسی برایم میآورد. بسیار چشمگیر بودند و گران. دوسهتایشان را گذاشتم
وسط ضیافت... یک عدد کبریت و بنگ! در یک چشم بهم زدن باغچهی کوچک حیاط تبدیل شد به
جهنم. حجم روزنامهها و مقواها بسیار زیاد بود و آتش کم نمیشد که زیادتر میشد. سرآخر،
بوق آتشنشانی به صدا درآمد و من با شلنگ آبپاش، آتش را خاموش کردم. بعد لای کاغذهای
سیاه، دنبال لاشهی ماکتها گشتم. فقط تکه آهنی ازشان باقی مانده بود. شیشهها،لاستیکها،
و حتی قسمتهای فلزی نازک ذوب شده بودند.
از فردای آن روز، از داشتن ماکت ماشینآلات محروم شدم.

جنگ میان محلهای:
چهارشنبهسوریهایی که بزرگتر شده بودیم جذاب نبودند. کسی نمیتوانست بهمان بگوید از خانه
بیرون نرو، اما بیرون هم میرفتیم ترقه برایمان جذابیت کافی نداشت. به غیر از یک بار که میان
محلهی ما و محلهی بغلی جنگ درگرفت. فاصلهی ما تا آنها یک کانال بزرگ بود. یک جور مرز.
آنها به طرف ما نارنجک و کپسولی پرت میکردند ما هم به سمت آنها. وسطهایش مهمات تمام
میشد و فقط بهم فحش میدادیم! تا اینکه یکی دو نفر از شاخهای محل با نارنجکهای دستساز
میرسیدند و فریادها، لای انفجار و دود گم میشد. طرف ما یک آتش بزرگ درست کرده بود.
آنها که مهمات نداشتند از روی آتش میپریدند یا آت و آشغال تویش میریختند تا بیشتر گُر بگیرد.
چون نور کم بود بیشتر بچهها دور همین آتش بودند. من آن وسط میچرخیدم و الکی جو را شلوغ
میکردم. یک آن به خودم آمدم دیدم کسی از آن طرف، آرام آمد سمت آتش ما، چیزی در آن
انداخت و در رفت. یکی دو ثانیه مکث کردم تا ذهنم گوگل کند آن پسر، چی توی آتش انداخت.
بعد با همهی وجود داد زدم «اسپری انداخت تو آتیش! فرار کنید!» و دوسه ثانیه بعد: بووووم!
همه با داد من به سرعت فرار کردند و پشت درختها پناه گرفتند جز خودم که شیرجه رفتم توی زمین!
نمیدانم من تحت تاثیر هالیوود بودم یا هالیوود تحت تاثیر من! همانطور که روی هوا بودم میدیدم
تکههای بزرگِ آتش توی هوا میروند و پخش میشوند. بعد از این قائله، همه دچار حیرت و هیجان
شده بودیم. بچههای محل دورهم کردند و بسان یک قهرمان بهم درود فرستادند. و دستهجمع به آن
بیخردِ انتحاریباز که فکر کرده بود جدی جدی جنگ است فحش فرستادیم.
آب پرتقالی هستم. اما دوست نداشتم لقب پاستوریزه بهم بچسبد برای همین، کارهایی میکردم
که به عقل گودزیلاهای نسل جدیدی که هماکنون شهر را به حالت جنگ درآوردهاند نمیرسد. البته
هیچ وقت، دستم به نارنجکهای دستساز نرسید اما هنرم این بود که با کمترین امکانات،بیشترین
فاجعه را به بار بیاورم!
خروج از خانه ممنوع:
شب چهارشنبه سوری تنها شبی بود که پدر یا میم عزیز اجازه خروج از خانه نمیدادند. فکر کن
سه چهارنفر از دوستانت سر کوچه مشغول ترقه بازی باشند و تو گوشهی خانه باشی. تصمیم
گرفتم ضیافتی فردی برای خودم بپا کنم. چراغ خاموش رفتم توی حیاط. کف باغچه کوچک یک در
یک و نیم متر را روزنامه و مقوا پهن کردم. مقداری الکل که از کشوی داروها کش رفته بودم ریختم
روی روزنامهها. بخش مهیج کار، چیدن اسباببازیها بود. آن موقع، پدر از سفرهای فرنگش ماکت
ماشینآلات مهندسی برایم میآورد. بسیار چشمگیر بودند و گران. دوسهتایشان را گذاشتم
وسط ضیافت... یک عدد کبریت و بنگ! در یک چشم بهم زدن باغچهی کوچک حیاط تبدیل شد به
جهنم. حجم روزنامهها و مقواها بسیار زیاد بود و آتش کم نمیشد که زیادتر میشد. سرآخر،
بوق آتشنشانی به صدا درآمد و من با شلنگ آبپاش، آتش را خاموش کردم. بعد لای کاغذهای
سیاه، دنبال لاشهی ماکتها گشتم. فقط تکه آهنی ازشان باقی مانده بود. شیشهها،لاستیکها،
و حتی قسمتهای فلزی نازک ذوب شده بودند.
از فردای آن روز، از داشتن ماکت ماشینآلات محروم شدم.

جنگ میان محلهای:
چهارشنبهسوریهایی که بزرگتر شده بودیم جذاب نبودند. کسی نمیتوانست بهمان بگوید از خانه
بیرون نرو، اما بیرون هم میرفتیم ترقه برایمان جذابیت کافی نداشت. به غیر از یک بار که میان
محلهی ما و محلهی بغلی جنگ درگرفت. فاصلهی ما تا آنها یک کانال بزرگ بود. یک جور مرز.
آنها به طرف ما نارنجک و کپسولی پرت میکردند ما هم به سمت آنها. وسطهایش مهمات تمام
میشد و فقط بهم فحش میدادیم! تا اینکه یکی دو نفر از شاخهای محل با نارنجکهای دستساز
میرسیدند و فریادها، لای انفجار و دود گم میشد. طرف ما یک آتش بزرگ درست کرده بود.
آنها که مهمات نداشتند از روی آتش میپریدند یا آت و آشغال تویش میریختند تا بیشتر گُر بگیرد.
چون نور کم بود بیشتر بچهها دور همین آتش بودند. من آن وسط میچرخیدم و الکی جو را شلوغ
میکردم. یک آن به خودم آمدم دیدم کسی از آن طرف، آرام آمد سمت آتش ما، چیزی در آن
انداخت و در رفت. یکی دو ثانیه مکث کردم تا ذهنم گوگل کند آن پسر، چی توی آتش انداخت.
بعد با همهی وجود داد زدم «اسپری انداخت تو آتیش! فرار کنید!» و دوسه ثانیه بعد: بووووم!
همه با داد من به سرعت فرار کردند و پشت درختها پناه گرفتند جز خودم که شیرجه رفتم توی زمین!
نمیدانم من تحت تاثیر هالیوود بودم یا هالیوود تحت تاثیر من! همانطور که روی هوا بودم میدیدم
تکههای بزرگِ آتش توی هوا میروند و پخش میشوند. بعد از این قائله، همه دچار حیرت و هیجان
شده بودیم. بچههای محل دورهم کردند و بسان یک قهرمان بهم درود فرستادند. و دستهجمع به آن
بیخردِ انتحاریباز که فکر کرده بود جدی جدی جنگ است فحش فرستادیم.
۹۴/۱۲/۲۵