یه عکس یادگاری
یکم.
یه سری از پدر و مادرها هم فکر میکنن ما اومدیم اینجا که بچهشونُ بفرستیم سوریه مدافع حرم بشن! بعد که میبینن کلاسهایی مثل تئاتر و پرورش خلاقیت داریم،میپرسن «شما واقعا آخوند هستید؟»
اساسا توی کشور قشنگِ ما حد وسط،داخل زندگی به حساب نمیاد! یا باید صفر باشی یا صد تا پذیرفته یا رد بشی!
دوم.
من وقتی اینجام(بین بچهها)خیلی آدمترم! مهربون،صبور،راستگو،منطقی! فیالواقع،خدا راه دیگهای برای آدم شدنِ من پیدا نکرده. میگه بیا برو اینجا چند هفته آدموار زندگی کن، ذخیرهت بشه.
سوم.
با خوشحالی بهم میگه «آقا دیگه حتی آهنگم گوش نمیدم!» میگم «چطوری دلت میاد آخه؟» چشماش گرد میشه. میگم «جایگزین پیدا کردی؟» میگه «هرشب گریه میکنم که اربعین برم کربلا.»
فیالواقع،یه جوری برجکم رو زد که نیم ساعت خیره شده بودم به کنج دیوار!
چهارم.
یه عکس یادگاری...که خودتم نداری...
اونی که پیرهن مشکی تنشه داداش بزرگش رو از دست داده...برادرش همسن و سال من بود. فاتحه بخونید لطفا.