زبالگی
شوخی گرفتن زندگی،مثل خوردنِ قرص مسکن میماند.میخوری،آرام میشوی،اما واقعیت از بین نمیرود. مدتهاست خودم را سرزنش میکنم چون راه دیگری ندارم! چون هیچکس نبود بهم توسری بزند و بگوید نکن! «چیزی را که جدی نگرفتی شروع نکن!».
محمد داشت شعر تازهاش را میخواند،با لحن کشدار«...ساره! من مثل ابراهیم تنبانم دوتا نیست...!»حفظ بودم شعرش را.گوش نمیدادم. چشم و گوشم پرت جای دیگری بود. تا شعرخوانی محمد تمام بشود با پا سهچهار ضربهی آرام، زدم و گرفتم. دستم زیر چانه بود و لبخند تابلویی میزدم که یعنی دارمت! و شروع شد! همه چیز از همین ضربهی پا شروع شد. و یک چیز دیگر؛ قلقلک! کنجکاوی و حس لذت از یک شروع تازه. آه از خامی! از کودکی! از طفل نو رسیده! آه از شوخی گرفتن زندگی!
آخرش را بگویم. درد و درد و درد! روح بیپردهای که هیچ وقت آرام نگرفت. بعد از آن، به هر آشغال و کثافتی دست انداخت تا شاید کمی،فقط کمی آرام بشود اما بهتر نشد که بدتر شد...زبالگی محصول عشق و علاقه و محبت نیست. زبالگی از شوخی گرفتن زندگی شروع میشود.
----------------------
آفتاب آمد دلیل آفتاب!
شاید ادامهدار...