خیابان را سراسر مه گرفته
ما در شهر عجیب و غریبی زندگی میکنیم. شهری که یک روز صبح،هوایش ریهها را میسوزاند از غلظت سرب. و روز بعد چنان مهآلود و بارانی میشود که ما گربههای محل را هم عاشق میشویم! امروز مجبور شدم چندساعتی زیر باران در رفت و آمد باشم. نه بخاطر فانتزی و این گلواژهها که عمیقا از سنم گذشته؛ بل بخاطر کار و بار و یک لقمه نان حلال. و طبعا طبیعت دیوانه حالم را دگرگون کرد و خاطرات دیر و دور زنده شد. به قدری که روزنامهها را از شیشهی دفتر کندم و دقیقههای طولانی نظارهگر بارش و مه و لغزش قطرهها بر شیشه شدم. غم نمکین آمد و بعدش خندهی صدادار شد و بعد، یک آه بلند...
... شمال به جنوب خیابان شریعتی را در هوای مهآلود و بارانی پیاده بروی.حواست پرت بغلدستیت باشد و چتر دونفره ر را درست به دست نگیری و نیمی از تن او خیس شود... خیلی خنگمابانه و کمی خندهدار! و بعدِ آن همه پیادهروی و تجربهی لذتبخش به هیچکجا نرسی...دقیقا به هیچکجا...به هیچ...کجا.