بار دیگر،جایی که دوست میداشتم...
1. اولین قدم رو که برداشتم سنگینی آجیلها رو حس کردم. تا برسم بالا نیمکیلو پسته و بادوم و فندق آب شد. بادومهندیا رو خودم نخواستم آب بشه. کیفیت هوا جوری بود که همه نیششون تا بناگوش باز بود. هرکی توی مسیر بود نمیتونست هیجان و شادیشو پنهان کنه، از حرفهایاش گرفته تا مبتدیها و تفریحیها همه ذوقمرگ بودن. خلاصه اینکه...خوش گذشت!
2. آخرین باری که همچین تصویر رویایی رو شاهد بودم پرچکوه بود. به قول مهدی حیدری پرچکوهی، اون حالتی که ابرها مثل سفره پهن شدن زیر پاتُ دلت میخواد شیرجه بزنی توشون.
3. منبرک: (به جهت تعبیرهایی که بعضی وقتا توی راه کوه از دیگران میشنوم)
نگرانم توی بهشت هم بریم بجای پرستش خدا، میوهها و حوریهاش رو ستایش کنیم! حالا درسته خدا میگه من به عبادت شماها نیاز ندارم، ولی ما هم مراعات خلاقیتهای بینظیرش رو بکنیم انصافا! نقاشی که خودش با بیگ بنگ، روی بوم نیومده!
سیطرهی ابرها روی همهی تهران و سیطرهی ما بر ابرها