سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۳۱ ق.ظ

لحظه های ناب

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۳۱ ق.ظ

بعضی لحظه‌ها هست که می‌خوای درجا سجده‌ی شکر بجا بیاری. یه وقتی کسی بیماری خاصی داره یا تصادف ناجوری کرده و با حال بدی روی تخت افتاده، پیش خودتو خدای خودت میگی شُکر که جای فلانی نیستم! یه وقتی هم سر میز افطار هستی، همون اولاش که همه بدون مکث درحال خوردن و نوشیدنن..._ راستش مونده بودم چجوری دلسوزی کنم. یا چجوری نخندم! یا چجوری هیچ کاری نکنم که بهترین کار بود! پیش خودم می‌گفتم کاش میزهای تالار رو بزرگ‌تر می‌ساختن! که آدمایی که روبروی هم نشستن از هم دورتر باشن! یا ساعتی داشتم که زمان رو ببره عقب یا جلو! تا شاید شوهرعمه‌ کمتر خجالت بکشه! _ ...همش توی 1 ثانیه اتفاق افتاد. شوهرعمه‌ی بازنشسته‌ی سن و سال‌دار قصه‌ی ما، لقمه‌ی بزرگِ نون پنیر سبزی رو گذاشت توی دهنش. یه قُلُپ چایی خورد. و فریز شد. سرخ شد. باد کرد! سرخ‌تر شد و بووووم! _ سرفه کرد سرفه کردنی! _ انقدر سریع بود که دستاش به جلوی صورتش نرسیدن. انقدر محکم بود که سر و کمرش پرت شد جلو! و هرچی توی دهنش بود و نبود...و هرچی که بود و نبود! پاشید به روبرویی‌ها و بغلی‌ها! روی زمین، روی میز. و حتی‌ زیر میز! یه جور انفجار بود که توی یه لحظه اتفاق افتاد و تا چند لحظه بعد، ترکش‌هاش تلفات می‌گرفتن! اما ازین لحظه‌ها بدتر هم داشتیم. همه‌ی اعضای میز،من،پدر،پسرعمه، و یه آقای دیگه، به مدت کاملا مُعَینی پوکر فیس بودیم و مبهوت. پدرم که دقیقا روبروی شوهرعمه نشسته بود حال پوکر فیسش غلیظ‌تر بود! قاشق سوپش رو توی هوا معلق نگه‌داشته بود و به سر و وضعش نگاه می‌کرد. به شخصه یه تیکه نون پنیر سبزی مچاله شده رو می‌دیدم که از گوشه‌ی پیشونی قشنگش سُر می‌خورد و می‌اومد پایین! جرئت نداشتم به خودم نگاه کنم. و الا یا از گریه میمردم یا از خنده! لحظات بعدی رو آروم‌تر سپری کردیم. هرکسی دستمال دستش گرفته بود و محصولات تراریخته‌ی شوهرعمه رو از رو‌ی میز و روی خودش برداشت می‌کرد. هیچ بشقاب و کاسه و لیوانی برداشته نمیشد مگر اینکه زیرش آثاری از حمله‌ی زهردار شوهرعمه رویت می‌شد! شوهرعمه که پوست و روی سفیدی داره،بدون پشیزی اغراق، رنگ لبو شده بود. فکر می‌کنید غیر این واکنش طبیعی بدن، چه واکنشی داشت؟ لابلای مُشتی دستمال کاغذی که دیر به جلوی صورتش رسونده بودن، خیلی ریز و کم صدا گفت "ببخ..ش..ید"؛ صداش انگار از ته ته ته چاه بود! یه بغض عمیق احسان علیخانی‌واری توی گلوش بود که هی بهش میگفت « تو واقعا اون حجم عظیم لقمه نون پنیر سبزی با چایی شیرین رو تف کردی توی صورت فامیلات؟ خیلی سخت بود نه؟». اون شب اگرچه هیچ کدوم از اعضای اون میز تالار،افطاری درست درمونی نکردن. اگرچه من از فشار زیاد برای نخندیدن، پهلو درد و شکم درد شدم. اما خدای خوبم رو شکر کردم که جای شوهرعمه‌م نبودم. خدایا بازم ممنون!

تنها تصویر موجود از لحظه‌ی وقوع حادثه

-----------------------------------------------------------------------------------------------

شاد باشید!

نماز و روزه‌های همگی قبول!

پیشاپیش عیدتون مبارک!

موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۹۶/۰۴/۰۴
مهدی

عیدفطر

نظرات  (۲۲)

پیشاپیش عید شمام مبارک ! ان شاءالله

پاسخ:
متشکر!
نصفه شبی صدای خنده ام بلند شد حاجی. واقعا نمیتونم خودمو کنترل کنم :))))) عالی بود :))
پاسخ:
:)) غرض همین بود داداش!
۰۴ تیر ۹۶ ، ۰۲:۵۶ ماهی کوچولو
واااای بنده خدا :)))) 
منم یه بار موقع غذا سرفه ام گرفت غذا از دهنم ریخت بیرون ولی نه به این شدت و تو جمع دو نفره :دی
پاسخ:
خیلی وای بنده خدا! :))
⁦:-)⁩))) همشو فریم به فریم تصور کردم،، کیفیت دوربینتم خوبه ها ⁦:-)⁩)
حاجی بعدا دیدمت یادم بنداز برات همچین چیزی رو تعریف کنم، اما اینجا جاش نیست ⁦:-)⁩)
پاسخ:
اصلا اسلو تعریف کردم که فریما رو از دست ندین.
میبینمت ایشالا بزودی
۰۴ تیر ۹۶ ، ۰۳:۰۲ آقاگل ‌‌
به این میگن طنز ترازدی. نمیدونی باس بخندی یا از تراژیک بودن صحنه گریه سر بدی.
اوضاعیه خلاصه.
پاسخ:
آفرین! تراژدی دردآوری هم بود.
خیلی سخت بود نخندید اما اگه می خندیدی فضا عوض میشد و باحال بود
بازم خدایا شکرت
پاسخ:
فضا به کجا عوض میشد؟ شوهرعمه رو دق میدادیم کلا بره؟ :))
۰۴ تیر ۹۶ ، ۰۸:۱۷ مریــــ ـــــم
واقعا جای شکر داره!
حتی منم شکر میکنم جای شوهرت عمت نبودم
پاسخ:
بازم خداروشکر که الحمدلله!
۰۴ تیر ۹۶ ، ۱۱:۱۰ پـــــر ی
تیتر رو که خوندم گفتم الان با یه متن خیلی خاص و مثلا احساسی روبرو میشم. این کجاش ناب بود ؟ :(
پاسخ:
ازین خاص تر؟ ازین احساسی تر؟ ازین ناب تر؟ حاشا و کلا!  :))
۰۴ تیر ۹۶ ، ۱۳:۰۳ مهــ ـــسا
عجب صبرو مقاومتی که نخندیدی!!
واقعا این یکی سجده شکر میخواد که جای شوهرعمه نبودی.
:)))))
پاسخ:
مقاومت همیشه پیروزه! البته با رنج و محنت بسیار! :))
وااااااااای خدا :))))))
فاجعه است !
بنده خدا چقد خجالت کشیده.... 
وایییییی :))؛
پاسخ:
تا خود صبح واای!
۰۴ تیر ۹۶ ، ۱۴:۳۰ سوته دلان
سلام 

عکس رو که دیدم متوجه تصاویر روش نشدم فکر کردم مطلب در مورد ساحت دفاعی ی...
بعد پاراگراف اول رو که خوندم فکر کردم ساحت معنوی و عرفانی ی...
بعد که مطلب رو پیش رفتم، دیدم یا خود خدا... :)))))
ببخشید واکنشی غیر از خنده نمی تونستم داشته باشم... :)))
هرچند که اگه اونجا در اون صحنه بودم خدا میدونه چه حس و حالی داشتم! :)
و شاید منم بعد از گلبارون!! مث لبو میشدم تا اینکه بخوام بخندم! :|

+ یه بنده خدایی رو این موارد خیلی حساس بود!!
وقتی داشت با یکی حرف میزد، آب دهن اون طرف افتاد رو صورت این بنده خدا... :) 
طبق گفته خودش از یه جایی به بعد دیگه نفهمید طرفش چی گفت و چی شنید!
تمام حواسش به اون مورد رو صورتش بود تا بره بشوره! :)))
حالا اگه در شرایط ذکر شده شما بود قیافه ش دیدن داشت!! :))))

+ کدوم یکی از تصاویر رو عکس شمایین؟ :|
میخوام فاصله و عمق فاجعه رو ببینم تا چه حد بوده!! :))

+ طاعات شمام مقبول درگاه حق...
عیدتون هم مبارک...
ببخشید کامنتم طولانی شد...



پاسخ:
سلام.
منم میخواستم بخندید. ولی خوانش عرفانی جزء لاینفک ماجرا بود! 
ممنونم.
عارضم به خدمتتون اونی که گوشه بالا سمت راست،تقریبا چپه شده،پدر مظلوم بنده ست. و پایین تر سمت راستش منم که کمتر زخمی شدم! هم دلسوز حال پدر هم نگران حال خویش!
۰۴ تیر ۹۶ ، ۱۵:۱۱ آرتمیس ‌‌
خیلی وقت بود اینجوری نخندیده بودم! البته نباید به این چیزا خندید، باز سر خود آدم میاد!!
پاسخ:
چقدر خوب! مایه خوشحالیه.
حالا چون شوهرعمه اینجا تشریف نداره اشکالی نداره بخندین. ولی خدایا توبه ازینکه سرما بیاد! :/
حاجی من اول تصویرو دیدم فک کردم درباره حمله موشکی و این چیزا نوشتین بعد که اول متنو خوندم فک کردم خدای نکرده شوهر عمتون دار فانی رو وداع گفتن. بعد که ادامه پستو خوندم متوجه عمق فاجعه شدم. حتما بنده خدا خودشم چقد خجالت کشیده ولی مگه اندازه لقمه چقد بوده که اینهمه تلفات داده؟!
پاسخ:
زیاد بود! میگم که من قبل حادثه متوجه بزرگی غیرمتعارف لقمه شدم! :))
۰۴ تیر ۹۶ ، ۱۹:۵۴ کوالای پیر
وای وای بنده خدا چقدر خجالت کشیده :)

ماهم یه بار یه مراسمی رفته بودیم بعد داشتیم غذا میخوردیم یهو دیدیم یه چیزی پرت شد روی میز و خیلی سریع یه نفر رنگ لبو پرید و اونو برداشت :))) من که از خنده مرده بود هم از دیدن قیافه مامانبزرگ وسواسیم تو اون لحظه هم از دیدن دندون مصنوعی پرت شده اون بنده خدا :))))))


پاسخ:
:| یا قرآن! :|  دندون مصنوعی،به خودی خود خنده‌داره!‌
عیدت مبارک حاجی
بنده خدا واقعا بده
من توی لحظات بد زیاد بودم
ولی این یکی دیگه شکر خدا نبودم توش
امیدوارم حافظه اش پاک شه :-| :-D
پاسخ:
نه بابا بنده‌خدا ریلکس‌تر از این حرفاس! :))
۰۵ تیر ۹۶ ، ۰۱:۵۵ یاسمین . ک
واقعا خدا رو شکر!:))
پاسخ:
بله!
چقدر خوب توصیف کردید :))) اینم عیدی ما بود امروز که هم بخندیم هم شکر کنیم که جای ایشون نبودیم
ولی خب من اولش نگران شوهرعمتون شدم. فکر کردم مثه قضیه فیلم «یه حبه قند» میخواد بشه خدای ناکرده

پاسخ:
:)
قابلی نداشت. نوش جان!
شوهرعمه ما زرنگ‌تر ازین حرفاس! :))
:)
تصویر، طنز متن رو کامل کرد :))
بنده ی خدا چقدرررر خجالت کشیده:(( 
پاسخ:
خیلی بیشتر از زجری که ما کشیدیم! 
سلام
لطفا درصورت امکان رمز رو برام ایمیل کنید.
ممنون
پاسخ:
سلام. ارسال شد.
سلام
جای آدرس دادن که نذاشتین‎:|‎
زیادی دمکراسی حاکمهO_O
پاسخ:
سلام. شما که مشارکت نکرده بودین! فضای دموکراسی برای اوناس که توی انتخابات شرکت میکنن! :)
سلام 
من وبلاگ ندارم که آدرس داشته باشم.
 ببخشید امکانش هست طریق ایمیل رمز رو داشته باشم؟
پاسخ:
سلام. عذرخواهی میکنم رمز برای اونایی بود که کامنت‌ داده بودن و جوابشون داده شده بود.