سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

سفر نویسنده

توالی حادثه‌ها...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عیدفطر» ثبت شده است

بعضی لحظه‌ها هست که می‌خوای درجا سجده‌ی شکر بجا بیاری. یه وقتی کسی بیماری خاصی داره یا تصادف ناجوری کرده و با حال بدی روی تخت افتاده، پیش خودتو خدای خودت میگی شُکر که جای فلانی نیستم! یه وقتی هم سر میز افطار هستی، همون اولاش که همه بدون مکث درحال خوردن و نوشیدنن..._ راستش مونده بودم چجوری دلسوزی کنم. یا چجوری نخندم! یا چجوری هیچ کاری نکنم که بهترین کار بود! پیش خودم می‌گفتم کاش میزهای تالار رو بزرگ‌تر می‌ساختن! که آدمایی که روبروی هم نشستن از هم دورتر باشن! یا ساعتی داشتم که زمان رو ببره عقب یا جلو! تا شاید شوهرعمه‌ کمتر خجالت بکشه! _ ...همش توی 1 ثانیه اتفاق افتاد. شوهرعمه‌ی بازنشسته‌ی سن و سال‌دار قصه‌ی ما، لقمه‌ی بزرگِ نون پنیر سبزی رو گذاشت توی دهنش. یه قُلُپ چایی خورد. و فریز شد. سرخ شد. باد کرد! سرخ‌تر شد و بووووم! _ سرفه کرد سرفه کردنی! _ انقدر سریع بود که دستاش به جلوی صورتش نرسیدن. انقدر محکم بود که سر و کمرش پرت شد جلو! و هرچی توی دهنش بود و نبود...و هرچی که بود و نبود! پاشید به روبرویی‌ها و بغلی‌ها! روی زمین، روی میز. و حتی‌ زیر میز! یه جور انفجار بود که توی یه لحظه اتفاق افتاد و تا چند لحظه بعد، ترکش‌هاش تلفات می‌گرفتن! اما ازین لحظه‌ها بدتر هم داشتیم. همه‌ی اعضای میز،من،پدر،پسرعمه، و یه آقای دیگه، به مدت کاملا مُعَینی پوکر فیس بودیم و مبهوت. پدرم که دقیقا روبروی شوهرعمه نشسته بود حال پوکر فیسش غلیظ‌تر بود! قاشق سوپش رو توی هوا معلق نگه‌داشته بود و به سر و وضعش نگاه می‌کرد. به شخصه یه تیکه نون پنیر سبزی مچاله شده رو می‌دیدم که از گوشه‌ی پیشونی قشنگش سُر می‌خورد و می‌اومد پایین! جرئت نداشتم به خودم نگاه کنم. و الا یا از گریه میمردم یا از خنده! لحظات بعدی رو آروم‌تر سپری کردیم. هرکسی دستمال دستش گرفته بود و محصولات تراریخته‌ی شوهرعمه رو از رو‌ی میز و روی خودش برداشت می‌کرد. هیچ بشقاب و کاسه و لیوانی برداشته نمیشد مگر اینکه زیرش آثاری از حمله‌ی زهردار شوهرعمه رویت می‌شد! شوهرعمه که پوست و روی سفیدی داره،بدون پشیزی اغراق، رنگ لبو شده بود. فکر می‌کنید غیر این واکنش طبیعی بدن، چه واکنشی داشت؟ لابلای مُشتی دستمال کاغذی که دیر به جلوی صورتش رسونده بودن، خیلی ریز و کم صدا گفت "ببخ..ش..ید"؛ صداش انگار از ته ته ته چاه بود! یه بغض عمیق احسان علیخانی‌واری توی گلوش بود که هی بهش میگفت « تو واقعا اون حجم عظیم لقمه نون پنیر سبزی با چایی شیرین رو تف کردی توی صورت فامیلات؟ خیلی سخت بود نه؟». اون شب اگرچه هیچ کدوم از اعضای اون میز تالار،افطاری درست درمونی نکردن. اگرچه من از فشار زیاد برای نخندیدن، پهلو درد و شکم درد شدم. اما خدای خوبم رو شکر کردم که جای شوهرعمه‌م نبودم. خدایا بازم ممنون!

تنها تصویر موجود از لحظه‌ی وقوع حادثه

-----------------------------------------------------------------------------------------------

شاد باشید!

نماز و روزه‌های همگی قبول!

پیشاپیش عیدتون مبارک!

۲۲ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۶ ، ۰۲:۳۱
مهدی